eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت ششم 🔅 ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر حصون: درباره ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر نظرتان چیست؟ جنگ هایى که در گذشته بر ایران تحمیل شد، به ویژه در دوره قاجار (پس از آقا محمد خان)، عمدتا با شکست تحقیرآمیز ایران همراه بود، بخشهاى ارزشمندى از کشور ما در دو قرار داد ننگینِ گلستان و ترکمانچاى از ایران جدا شد. سرزمینهایى که بعضى از آنها به دلیل جدایى از ایران، امروز هم براى ما مشکلاتى را مى آفرینند، بویژه در بحث مباحث قومى. در همین دوران هرات و افغانستان از ایران جدا شد و بعد هم در دوره پهلوى بحرین از ایران جدا شد و در واقع کل کشور ابتدا به انگلیس بعد هم به آمریکا واگذار شد. ما در هشت سال دفاع مقدس واقعا دستاورد بزرگى را داشتیم که البته در آینده باز ارزش آن بیشتر روشن خواهد شد، با وجود این پیروزى بزرگ، برخى شبهاتى در باره دفاع هشت ساله ملت ایران در مقابل عراق و ابرقدرتها مطرح مى کنند. یکى از آنها این است که «ما نمى بایست پس از فتح خرمشهر جنگ را ادامه مى دادیم!». نمى دانم آنچه من در این باره اشاره مى کنم تا به حال گفته شده یا نه؟ اما یکى از محورهاى مظلومیت دفاع مقدس و رزمندگان عزیز را همین تحلیل ها مى دانم؛ تحلیل از ناحیه کسانى که دفاع مقدس را درک نکردند و بعضى از آنها حتى داخل کشور نبودند. اگر نخواهیم سوء ظن داشته باشیم که نسبت به بعضیشان داریم ـ اعتقاد داریم که نادان بودند و هستند و بلکه کنار ملت ما نبودند، با اطلاعاتشان با کمکهایشان، کنار دشمن ما بودند. بعد از فتح خرمشهر، صدام براى بازسازى ارتش شکست خورده خود نیاز به یک فرصت داشت، تا پس از سازماندهى مجدد، دوباره به ایران حمله کند. ممکن است بعضى بگویند که دشمن آماده بود کوتاه بیاید. من عرض مى کنم این سؤال را جواب بدهند: چند سال بعد که ایران قطعنامه را پذیرفت، آیا دشمن هم قطعنامه را پذیرفت، یا عملیاتهاى جدیدى را سامان داد؟ حقیقت این است که صدام و اربابانى که او را هدایت مى کردند آمده بودند که انقلاب را براندازند! آمده بودند که کشور را تجزیه کنند منتها تاکتیکهاى خودشان را تغییر مى دادند. لذا بعد از فتح خرمشهر دشمن احساس کرد نیاز به بازسازى دارد. نیاز به این دارد که یگانهاى خودش و سازمان خودش و برنامه هاى خودش را بازنگرى کند و این فرصت مى خواست. با این انگیزه، شعار پذیرشِ قطعنامه و برگشت به مرزها را داد! جالب است بدانید در همین زمان غیر از آن جاهایى که رزمندگان ما دشمن را از مرزها بیرون کرده بودند، هیچ کجا خود دشمن به مرزهاى قبلى برنگشته بود! چه تضمینى وجود داشت که اگر یک چنین فرصتى به دشمن داده مى شد، با یک قدرت و امکانات بیشترى هجوم نیاورد؟! و از این طرف اگر این فرصت به دشمن داده مى شد آیا آمادگى ما پایین نمى آمد؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۵ خاطرات جبهه محمد ابراهیم خستگی من رو کشوند توی سنگر و با همین خیالات خوابم برد. سرِ وقت بیدارم کردند و با محمود رفتیم سر پست. نمی دونم چی شد که هوس کردم داد بزنم، صدام مردی بیا بیرون تا بیام مثل ایاد حلمی زاده سرت رو ببرم. محمود هم دو سه تا فحش عربی داد و بعد یه رگبار زد سمت عراقی ها .... آقا چشمت روز بد نبینه .... آرپی جی بود که طرف ما شلیک شد . دوباره خط شلوغ شد و ما دو تا عامل این شلوغی بودیم. اینقدر اوضاع به هم ریخت که دوباره پای بحرالعلوم و بچه های دیگه رو به خط کشوند .... کله خرابی ما داشت کار دست همه می داد . فکر می کنم عراق برای هر گلوله ما هزار تا جواب می داد. این هم از شرایط سخت جبهه های ما بود و باید تحمل می کردیم .... همه دنیا با عراق بود و فقط خدا با ما . بحر العلوم وقتی آمد ترس افتاد به جان ما . باز هم ما شلوغ کاری کرده بودیم . اما این دفعه بحرالعلوم نه تنها به ما چیزی نگفت بلکه با تشویق بچه هایی که داشتند به طرف دشمن تیر اندازی می کردند روحیه ما ها و بالا برد . خودش هم جوری روی خاکریز راه می رفت که انگار خبری نیست. اینجوری عراقی ها رو کفری کرده بود. بالاخره بعد از چند ساعت ، آرامش به خط برگشت . ما سه روز دیگه توی خط ماندگار شدیم . توی شب ها یه نگاهمون به مقابلمون بود یه نگاهمون به آسمان پر ستاره . توی روز ها هم یا نگهبانی می دادیم یا چرت می زدیم . بعد از سه روز به ما اعلام کردند که امشب نیروی تازه نفس خواهد آمد و باید دو نفر توی خط می ماندند تا نیروهای جدید رو توجیه کنند . قرعه به نام چراغعلی افتاد و محمود . من و بچه های دیگه با رسیدن تاریکی به سرعت با نیروهای جدید تعویض شدیم . با آرامش به مقر برگرشتیم . با جواد آقا و آقا جلالی و رفقای هم مدرسه ای دیده بوسی کردیم. به سرعت رفتیم حمام و گرد و خاک این چند روزه رو از تن شستیم .لباسها رو هم توی حمام چنگ زدیم و با لباس تمیز آماده شدیم برای نماز جماعت. هر چند، خیلی وقت بود اذان مغرب داده شده بود ولی به خاطر ما نماز جماعت با تاخیر خوانده شد. بین نماز دعای وحدت خواندیم . لا اله الا الله ولا نعبد .... مخلصین له الدین .... بعد از نماز عشا جواد آقا با عصا بلند شد و برای بچه ها یه چند دقیقه ای سخنرانی کرد . از وضعیت جبهه ها گفت و از تکلیف هایی که به عهده ما هست . بعد هم اشاره کرد به اصحاب امام حسین که تا لحظه آخر کنار امام حسین ماندند و به شهادت رسیدند . گفت بچه ها ماموریت ما به آخر رسید ولی تکلیف هنوز تمام نشده . جبهه ها به نیرو نیاز داره ولی ما باید به تهران برگردیم . آن وقت هر کسی می تونه دوباره برگه اعزام بگیره و بیاد جبهه . بعد هم برادر بحر العلوم بلند شد و از بچه ها تشکر کرد . بعد از صحبت های بحرالعلوم شام آوردند و خوردیم . قرار شده بود ، فردا اول وقت اتوبوس بیاد و ما را اول به شادگان برسونه . بعد هم ما را از شادگان به اهواز و راه آهن ببره . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان سال ۱۳۶۲ بود و زمستان تمام شده بود. به خاطر تعداد زیاد اسرایی که در آسایشگاه ها جای داشتند و شاید اسرای دیگری که بنا بود به اردوگاه بیاورند، یک روز عراقی ها با لیست بلند بالایی آمدند داخل آسایشگاه. تندتند اسامی عده ای را خواندند و گفتند: «زود کوله پشتی هایتان را بردارید و بیایید داخل محوطه!» . اسم من هم بود. سربازها ایستاده بودند بالای سر ما و اگر کمی کند وسایلمان را جمع می کردیم و قصد خداحافظی و صحبت با بچه هایی را داشتیم که یک سال کنارشان زندگی کرده بودیم با شیلنگ می زدند و می گفتند: «یالله... يالله... بالسرعه.» دل کندن از بچه ها سخت بود اما زندگی در اسارت یعنی جبر و تحميل، این را پذیرفته بودم. بدون خداحافظی از دوستان - با اینکه خیلی برایم سخت بود - کوله پشتی ام را که بالای سرم از دیوار آویزان بود، برداشتم و انداختم روی کولم و همراه بقیه که اسمشان را خوانده بودند، آمدم توی محوطه. همه از کم سن ترین های اردوگاه بودیم که ، قصد انتقالمان را داشتند. در اسارت به اسم تازه‌ای شناخته می شدیم، به سبک عراقی ها؛ نام، نام پدر، نام پدربزرگ، مثلا مرا مهدی، یداله، عزیزاله صدا می کردند که برایم جالب بود. پشت لباس هایمان علامت هایی گذاشته بودند، مثلا ما که بسیجی بودیم یک ضربدر با رنگ قرمز و سربازها را با دایره مشخص کرده بودند. یک کارت صلیب سرخ هم داشتیم که اسم و فامیل و تاریخ اسارت و شماره اسارتمان روی آن به زبان انگلیسی نوشته شده بود که مهر صلیب سرخ هم داشت. جمله «اللجنه الدوليه لضحايا الحرب» یعنی سازمان بین المللی قربانیان جنگ، روی کارت نوشته شده بود. اسم خودمان و پدر و پدربزرگمان را روی لباسمان نوشته بودیم و این از مقررات اردوگاه بود. از همه مان آمار گرفتند. اتوبوس ها آمدند و سوار شدیم. پرده هایش کیپ تا کیپ کشیده شده بود و هیچ کس حق نداشت پرده را کنار بزند و بیرون را تماشا کند. توی هر اتوبوس حدود سی نفر سوار شدند و ده سرباز عراقی هم مراقب بودند. اتوبوس ها حرکت کردند. نمی دانستیم قرار است کجا منتقل شویم. اما چند دقیقه بعد، اتوبوس ها ایستادند و گفتند: «یالا پیاده شوید!» برایمان عجیب بود که چرا ما را به اردوگاه رمادی که در دو کیلومتری عنبر بود منتقل کرده اند؟ چه فرقی می کرد در اردوگاه عنبر باشیم یا رمادی؟ وقتی پیاده شدیم دستور دادند پنج نفر، پنج نفر بنشینیم. تازه نشسته بودم که یک دفعه چشمم افتاد به سرگرد محمودی! همان لحظه نگاه سرگرد هم به من افتاد و نگاه هایمان با هم تلاقی کرد. سرگرد هیچ وقت عربی صحبت نمی کرد، اما آن روز یک شعر به عربی خواند و هلهله کنان آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «هان مهدی باز آمدی پیش خودم.... اما اینجا عنبر نیست... من پدر تو را در می آورم. این دفعه از سيد الرئيس صدام حسین، اختیار تام گرفتم که هر چه خودم صلاح می دانم با شما بکنم. من پدر تو را می سوزانم. من اینجا پدر بچه را در می آورم! نمی توانست کلمه پدر را تلفظ کند و می گفت بِدَر. سرگرد محمودی، که آن موقع ترفيع درجه هم گرفته بود و سرهنگ شده بود، اینها را گفت و از بالای سرم رد شد و رفت. دیدن چهره کریه‌اش برایم غافلگیر کننده بود. بعد از رفتنش از عنبر و آن ماجرای عجیب که بین من و گرز او گذشت، دیگر فکر نمی کردم روزی دوباره با هم روبه رو شویم. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
خدا شاهد است و تنـها او می‌داند ڪه جوانی شـان را وقفِ نجابت کشورشان کردند @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻نامه اسیر و پاسخ امام 🔻متن نامه‌ای که از طرف يكی از اسرای جنگ تحميلی که از زندان های عراق به امام راحل(ره) نوشته شد: خدمت سرور گرام و عزیزم روحی جان سلام عرض می‌كنم . ان‌شاءالله كه در پناه ایزد منان و در پناه امام زمان در سلامتی كامل به سر ببرید. اگر از احوال این حقیر جویا باشید بحمدالله سلامتی برقرار و تنها غم و اندوه جانگداز ما دوری از شما عزیز است كه خداوند تبارك را به مقربانش قسم می‌دهم كه هر چه زودتر نعمت دست‌بوسی شما را نصیب ما بكند. به هر حال، روحی جان! روحم برایت در حال پرواز است. حدود دو سال است كه هیچ خبری از شما ندارم و شما خوب می‌دانید كه احتیاج به پند و اندرزهای شما دارم و شما ما را از این نعمت‌ بی‌بهره نفرمایید. امیدوارم در نامه‌هایتان از «میهن» بنویسید كه چه كار می‌كند و با كی رابطه برقرار كرده و زمین‌ها را چه می‌كارد و كارش با «حسین خركچی» به كجا رسید. شنیدم یه بار حسابی داغونش كردی. به هر حال منتظر دعاهای خیر شما هستیم و امیدوارم كه ما را در دعاهای شب جمعه و شب چهارشنبه در جمكران و محافل فراموش نكنید. از قول اینجانب به «عمو حسین وزیری» و «اكبر مجلسی» و «حسینعلی» و «مشهدی احمد» و برادر بسیار عزیزم «سیدعلی» و خانواده و «اكبر آقا» و خانواده " شنیدم كه چند وقت پیش به گردشی به خارج رفته بود، چه سوغاتی آورده؟" سلام خیلی خیلی برسانید. و حتما منتظر جواب نامه‌های شما هستیم. از راه دور صورتت را غرق بوسه می‌كنم. 27/7/64 فرزند كوچك شما- علی @defae_moghadas 🍂 پاسخ امام 👇👇