حماسه جنوب،خاطرات
#اروند_خاطرات📚 خاطرات رزمندگان عمليات والفجر ۸ (فاتحان فاو) پديدآور : به اهتمام بنياد حفظ آثار و نش
#تورقی_بر_کتاب📙📘📗
اروند، رودخانه ی بزرگی است در جنوبی ترین نقطه ی سرزمین ایران، که در کنار آن بزرگ ترین نخلستان جهان قرار دارد. در آن سوی رود، در سرزمین همسایه، نخلستان های بصره همه جا را پوشانده. در این سو، نخلستان های اروند کنار، مردمانی را که به دیدار این سرزمین می آیند، به دیار مدینه می برد. این نخل ها چه غم ها که بر دل آدمیان نمی گسترانند!
اگر پای بر این سرزمین بگذاری و از میان جاده هایی که در میان نخلستان ها می گذرد عبور کنی، به سرزمینی می رسی که از سال 1364 خاطراتی فراموش ناشدنی دارد. در آن سال، در میان این جنگل انبوه و نی زار بی پایان، صدها سنگر گروهی ساخته شده بود و بسیجی ها، در میان نخل ها آماده بودند تا عملیات دیگری را آغاز کنند....
#کتاب_اروند_خاطرات📚
@defae_moghadas
اروند خاطرات.pdf
حجم:
501.2K
#اروند_خاطرات📚
خاطرات رزمندگان عمليات والفجر ۸ (فاتحان فاو)
موضوع : جنگ ايران و عراق، ۱۳۵۹-۱۳۶۷-- خاطرات.
@defae_moghadas
صبحانه اگر هست
از آن خوانِ بهشتی
یڪ لقمه به مـا
اهلِ زمین هم بچشانید ...
#صبح_بخیر
#مردان_بی_ادعا
🍂
🔻 یادش بخیر
شهید آشناگر
به حالت شهید عبدالحسین آشناگر (اولین نفر ایستاده از راست) دقت نمایید👆.
⏪ گاهی وقت ها بعد معنوی و حال و هوای بعضی از بچه های جنگ بسیار با تواضع و خضوع و خشوع همراه می شد که این حالت در حرکات و سکناتشان به وضوح نمایان می شد.
⏪ در مقابل آنها، افرادی بودند که خیلی پرتحرک و شلوغ و اهل شوخی بودند و به آنها تکه می انداختند و سر بسرشان می گذاشتند.
⏪ این حالت شیرین و طنزی که عبدالحسین مدتی بود در عکس ها به خود می گرفت در اصل، تکه ای بود که به این جماعت می انداخت و باعث خنده 😄 جمع می شد.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد.
نگهبان با تعجب پرسید:
- لیش، شنو القضيه؟!! (چرا؟ جریان چیست؟!)
رویش را بوسیدم و گفتم:
- این بچه محله مان است و از قدیم به خاطر قتل طایفه ای باهم اختلاف داریم. او نیز کينه من را به دل گرفته و چندین بار خواست اذیتم کند و انتقام بگیرد. قسم خورده هرجا من را ببیند، می کشد. حالا اگر بفهمد من را می خواهند بفرستند ایران، دروغی می گوید و بدبخت میشوم.
نگهبان که از این جریان ها زیاد دیده و شنیده بود، قانع شد و من را به اتاقش راهنمایی کرد. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اقعد اهنا و لاتطلع. (همین جا بنشین و تا رفتنشان بیرون نیا.)
آنها بیرون رفتند و نگهبان در اتاق را قفل کرد. بیحال روی زمین نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم. دستهایم میلرزید و اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. خودم را به خدا سپرده بودم و به درگاهش استغائه و دعا می کردم و حال خودم را نمی دانستم. چشمانم را بستم و به سجده افتادم. نمی خواستم چیزی بشنوم.
صدای قدم هایی که نزدیک میشد، در گوشم نشست و به دنبالش صدای کلیدی که در قفل در چرخید. سرم را بلند کردم و چشمانم با وحشت به در خيره شد. زبانم بند آمده بود، اما زبانم یک کلمه را تکرار می کرد: دخیلک یا الله....
نگهبان داخل آمد. نگاهی به من که دیگر رنگ به صورت نداشتم انداخت: - لا تخاف! ولوا. (نترس گورشون رو گم روند)
سرم را پایین انداختم و شروع به گریه کردم. بر زمین به سجده افتادم: شکرا یا الله... شكرا يا الله....
فؤاد و دیگر مزدوران، همه اسرا را بازجویی کردند، اما چون باز طعمه ای مناسب پیدا نکردند، دست از پا درازتر از اردوگاه رفتند.
خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب وکتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. میدانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد.
با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم: - گلی اشلون آجر خدمتک؟(بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟)
سرباز گفت:
- دو برادر اسیر در ایران دارم.
- اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که با آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود. قول میدهم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂