🍂
🔻با وصول اين نامه، امام خمينی (ره) پاسخی به اين شرح مرقوم كردند:
🍃بسمهتعالی🍃
برادر عزیزم! از سلامت شما خوشحال و از خداوند تعالی خواستارم به زودی به وطن خود مراجعت نمایید. قلم من قاصر است كه از دلاوری و بزرگواری شما عزیزان قدردانی نمایم. امید است از دعای خیر برای همهء شماها غفلت نكنم.
والسلام علیكم.
عبد درگاه خدا
صحیفه امام . جلد 19 . صفحه 416
#خاطرات_امام
@defae_moghadas
🍂
4_5879644287867552110.mp3
زمان:
حجم:
6.22M
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
نوحهخوانی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ در سوگ رهبر کبیر انقلاب
حضرت امام خمینی ره
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
یه شب تو خواب دیدم در بهشتی...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تاریخ شفایی
مصاحبه حجت الاسلام
دکتر عبدالله حاجی صادقی
قسمت هفتم
مسأله این بود که دشمن آمده بود وارد خانه مردم شده بود، و همگى بسیج شده بودند مقابل این دشمن بایستند. خوب آیا آثار صلح یا هر قراردادى باعث نمى شد که مردم انگیزه هایشان را از دست بدهند. آیا آن وقت دشمن مجددا فرصت نمى کرد؟ حقیقت این است که غفلت از تاکتیک دشمن، بزرگترین عامل آسیب پذیرى ماست. بر عکسِ این آقایان، من عرض مى کنم یکى از امدادهاى الهى این بود که نگذاشت رزمندگان ما فریب این تاکتیک دشمن را بخورند. نگذاشت این فرصت به دشمن داده شود. نگذاشت یک خلأ ایجاد شود که در آن خلأ، آمادگى ما پایین بیاید و آمادگى دشمن بالا رود. این یک لطف الهى بود. در دوران دفاع مقدس حتى پس از پذیرش قطعنامه در هیچ کجا دیده نشد دشمن متجاوز بر اساس منطق و بر اساس توافق طرفین، یک وجب عقب رود. هرجا که رفت، عقب رانده شد. نه اینکه خود دشمن کوتاه بیاید. این رزمندگان ما، و دلاوریهاى آنها بود که دشمن را وادار به عقب نشینى کرد!
مصداق این بحث، حمله عملیات منافقین و عملیات مرصاد است. فقط منافقین نبودند که حمله کردند. بعد از پذیرش قطعنامه دشمن از محورهاى مختلف حمله کرد، یکى از این محورها این بود که منافقین را قربانى کنند.
من از نزدیک شاهد بودم که عراق قصد داشت منافقین را با آن امکانات فراوانى که روزهاى اول جنگ را به یاد مى آورد، قربانى کند!
آنقدر به اینها امکانات داده بودند که همان حرفهاى صدام در اول جنگ را تکرار مى کردند! صدام گفته بود که سه روز دیگر در اهواز برایتان صحبت مى کنم، اینها هم گفته بودند سه روز دیگر در باختران برایتان صحبت مى کنیم و چه مى کنیم و چه مى کنیم... .
حتى تجهیزات خودرویى آنها به گونه اى بود که تا تهران آمادگى رفتن داشته باشند. نفربرهایى آماده کرده بودند که حتى از جاده آسفالته هم بیایند. تلقى آنها این بود که ایران قطعنامه را پذیرفته و دیگر مقاومت آنچنانى ندارد، و امام هم از ادامه جنگ سرد شده. با این نیت آمدند و با این خیال خام چه ضربه بزرگى را متحمل شدند و لذا این هم لطف خدا بود. اینها اگر مى ماندند، بعد از جنگ، هم براى ما یک مشکل جدى بودند، هم براى دولت فعلى عراق اینها باید به یک خودکشى و یک انتحار دسته جمعى دست مى زدند. آن موقع شاید کسى متوجه نبود که این انتحارى که آنها انجام دادند، یک لطف الهى بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان ۱۰۶
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
وقتی فکر می کردم که دوباره باید برگردم به تهران دلم به شور می افتاد . من تازه با جبهه رفیق شده بودم . دلم نمی خواست برگردم اما آنچه که واقعیت داشت این بود ..."ماموریت تمام شده" ....
شب آخری بود که در خرمشهر بودیم . کسی چه میدانست کی دوباره به خرمشهر برگردیم. اصلا تا دیداری دیگر از خرمشهر زنده می مانیم؟ آیا با شهادت از این دنیا خواهیم رفت؟ ده ها سوال بود که در ذهن من بی جواب مانده بود. اما آنکه برایم مسلم بود، برگشتن به جبهه بود . من دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشتم . هر چند وقتی به مادرم فکر می کردم دل شوره می گرفتم .... می دانستم پدر راضی نبوده که جبهه بیام. یعنی می گفت هر وقت سرباز شدی برو جبهه. بالاخره این اعتقادش بود. اما من با آمدن به جبهه و بی خبر گذاشتنش، دلش را شکسته بودم. چه می شود کرد؟ وقتی که دنیا قصد کرده که ایران نباشد اسلام و انقلاب و امام نباشد! آیا میتوانی منتظر رسیدن زمان سربازی ات باشی؟ پس تکلیف چه می شود؟ غیرت و مردانگی چه می شود؟ آن شب آخر برایم خیلی سخت گذشت. با فکر کردن به فردا ها خوابم برد و با صدای قرآنِ قبل از اذان صبح بیدار شدم. چه صدای ملکوتی و آرامش بخشی! با صدای قرآن .... مهیای نماز شدم. ولی دیدم که خیلی ها انگاری نخوابیده اند .... در راز و نیاز سحر گاهی غرق در عبادت و دلدادگی بودند . اصلا همین حال و احوال روح افزای دیگران بود که من را بزرگ کرد . من دیگر آن پسر هفده ساله سه ماه قبل نبودم .... خیلی چیزها یاد گرفته بودم .... و مهمتر از همه اینکه مصمم به برگشتن بودم ... نماز را خواندیم و برای آخرین بار در بین شهر ویران شده خرمشهر و در ساختمانی محاصره شده در بین خانه های درب و داغان دعای فرج امام زمان را زمزمه کردم . الهی عَظُم البلا .... یا محمد و یا علی . یا علی ویا محمد .... العجل .... اساعه .... دل فرو ریخت و اشک سرازیر شد . این حال همه ما بود . انگاری از محبوبت می خواهی جدا بشی . فراق سخت است! دور شدن از سنگر و جهاد و شهادت سخت است .... خیلی سخت.
@defae_moghadas
🍂
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!... تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نيست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است
#جهاد_شهادت
@defae_moghadas
🍂
حقا که تو از سلاله فاطمه ای
با خنده خود به درد ما خاتمه ایی
زیباتر از این نام ندیدم به جهان
سید علی الحسینی الخامنه ای
سالروز آغاز ولایت امام خامنه ای مبارک
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣6⃣
خاطرات مهدی طحانیان
در اردوگاه رمادی با یک نگاه به دوروبرم فهمیدم سرگرد بالاخره به آرزویش که تأسیس اردوگاه اطفال بود تا حدودی رسیده است. اسرایی که از رمادی و اردوگاه های دیگر جمع کرده بودند، از نظر عراقی ها زیر بیست سال سن داشتند. سرگرد لابد در این چند ماه تلاش کرده بود مقامات ارتش عراق را متقاعد کند طرحش برای تأسیس قاطع اطفال مهم و استراتژیک است. با تمام تلاش هایش باز هم نتوانسته بود اردوگاه اطفال راه بیاندازد، تعداد اسرای کم سن و سال کافی نبود و سه قاطع دیگر در رمادی مملو از اسرای شخصی و ارتشی بود. او فقط توانسته بود قاطع اطفال را در اردوگاه رمادی پایه ریزی کند، که خبرنگاران خارجی را مستقیم به همین قاطع بیاورد.
عراقی ها فکر می کردند اسرای سن بالا به ما بچه های زیر بیست سال خط فکری می دهند که مثلا در مصاحبه با خبرنگارها چه حرف هایی علیه عراقیها بزنیم. در حالی که حقیقت چیز دیگری بود. بزرگترها و ریش سفیدهای ما حتی ما را به مدارا با عراقیها دعوت می کردند تا آتش تند ما را بخوابانند و ما بتوانیم متعادل رفتار کنیم. آنها برای ما دل می سوزاندند و حاضر نمی شدند به وسیله ما به هدفشان برسند. در اردوگاه عنبر بیشتر اوقات تنهایی می گشتم و سعی می کردم دوست صمیمی نداشته باشم چون تا خبرنگار می آمد و حرفی میزدم سریع می رفتند سراغ آدم هایی که بیشتر مرا کنار آنها دیده بودند و به سختی تنبیه شان می کردند.
هر وقت بچه های ما در عملیاتی موفق می شدند، رادیو فارسی عراق چه الم شنگهای به راه می انداخت. با برنامه های هدایت شده و روانی سعی داشت احساسات مادران ایرانی را به سمت مسائل عاطفی سوق دهد تا شاید عواطف مادرانه شان سد راه فرزندانشان شود که به جبهه بیایند.
یک بیت شعر بود که مرتب آن را در خلال حرفهایشان تکرار می کردند، آن شعر این بود:
بس کنید... بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید!
در اردوگاه رمادی شرایط تازه ای را تجربه کردم؛ گروهی شیطان پرست بودند و گروهی هم على اللهی. شیطان پرستها به قرآن و ائمه اهانت می کردند. اعتقاد داشتند هر چه کثیف تر باشی پیش شیطان عزیزتر میشوی! آفتابه ها را سوراخ می کردند، شیلنگ دستشویی ها و لوله آفتابه ها را می بریدند تا نتوانیم طهارت بگیریم!
اعتقاد داشتند شیطان داخل آفتابه گیر افتاده است، باید آفتابه را پاره کنند تا آزاد شود! سعی می کردند جاهای پاک را نجس کنند تا نشود نماز خواند. این افراد و علی اللهی ها اجازه داشتند به قاطع ما (اطفال) رفت و آمد کنند و زجرمان بدهند. عراقی ها ما را از بزرگترهایمان و کسانی که به خیال خودشان به ما خط فکری میدادند، جدا می کردند و کنار کسانی قرار می دادند که حتی تحمل کردنشان دشوار بود.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂