eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۱۰۸ خاطرات جبهه محمد ابراهیم کاروان مدرسه ما برگشت اما با سه نفر کمتر . دل همه ما برای مجید تنگ شده بود . مجید دیگر پا نداشت. اما جنگ همین است. شاید روزی بیاید که من هم پا نداشته باشم ... این راهی بود که با چشم باز انتخابش کرده بودیم ... خیلی زود به شادگان رسیدیم . یا شاید متوجه زمان نشده بودیم . فرمان داده شد برای صرف صبحانه از اتوبوس پیاده بشیم . با ورود به سپاه شادگان تمام آن چند شب دوباره مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت . اونوقتی که دونه دونه خودمون رو معرفی می‌کردیم و من برای اینکه قدِ کوتاهم معلوم نشه روی پنجه پا ایستاده بودم .... رفتیم سالن ناهار خوری . به به ... این دفعه خیلی تحویلمون گرفته بودند. املتی چاق کرده بودند که نگو و نپرس .... همه چیزش عالی بود الا اینکه خیلی تند بود. اما شکم گرسنه تند و غیر تند حالیش نمی شد . خوردیم و گفتیم و از خط و تجربیاتمون ، از شلوغ کاری ها ....تعریف کردیم و خندیدیم و یاد مجید و کرمعلی دهدشتی کردیم ... چند ساعتی توی شادگان ماندیم . محمود عزیزم از من خدا حافظی کرد . حالا چقدر حسرت می برم که نه عکاسی بود که از ما عکسی به یادگار بگیره و نه آدرسی از محمود گرفتم ... فقط از سال شصت و یک به این ور یاد و خاطره محمود توی دلم هست و هیچ وقت فراموشش نمی کنم . بلیط برگشت به تهران ساعت سه بعد از ظهر بود . ساعت ده اتوبوس راهی اهواز شد .... اما این بار کوله باری از تجربه را به ارمغان می بردم . صدای سوت خمپاره... شصت است یا هشتاد؟ نزدیک می خورد یا دور ... رد می شود یا نه؟ این صدای تیرباره .... و خیلی چیز های دیگه . به اهواز رسیدیم و کنار راه آهن اتوبوس ترمز دستی اش را کشید. دانه دانه پیاده شدیم. اینقدر وقت بود که نهار بخوریم ... اما این دفعه به خرج خودمان . ساندویچی فروشی نزدیک راه آهن به ما خوشامد گفت. اما تند بودن ساندویچ زبان و معده را سوزاند .... نماز را در همان نماز خانه راه آهن خواندیم و به انتظار رسیدن ساعت حرکت به طرف تهران نشستیم ... و من نمی دانم برای چی و چه جوری لهجه ام از تهرانی به اصفهانی تغییر کرد! جوری که نگهبان راه آهن فکر کرد من اصفهانی ام .خودم را به زور کنترل کردم که گندِ قضیه در نیاد . سید جواد شاخ در آورده بود. خودم باورم نمی شد که چه طوری این لهجه اصفهانی را به زبان آوردم .... با نزدیک شدن به زمان حرکت ، به اتفاق بچه ها و با راهنمایی آقای جلالی و هدایت جواد گرامی مدیر زحمتکش مان سوار قطار شدیم . ساک کوچکم را به بالای کوپه انداختم و تخت بالایی را آماده کردم و رفتم بالا . هوای کوپه تقریبا گرم بود . پیراهن را در آوردم و با زیر پیراهن پایم را دراز کردم . دل مشغولی داشتم . چه شور و حالی داشتم موقع أمدن و حالا چه افسرده ام ... انگاری مثل پدر و مادرم آدم و حوا خبط و خطایی کردم که از بهشتِ جبهه رانده شدم . بوق های ممتد قطار به همه اعلام کرد که راه افتاده است . پشت به جبهه ، رو به خانه .... بچه ها شلوغ کاری می کردند و با شوخی های خودشون سعی می کردند که ناراحتی شون رو بپوشانند. هیچ کس از اینکه به تهران بر می گشتیم خوشحال نبود ولی خوب به رو نمی آوردند. بچه ها تنقلاتی که تو اهواز خریده بودند رو رو کردند . تخمه و میوه ... خصوصا پرتقال که خیلی شیرین و آبدار بود . من هم شیر عسل خریده بودم و خرما . مقداری خوردیم از هر دری حرف زدیم . طبق روال هم رئیس قطار بلیط ها رو چک کرد که دست آقا جواد بود . به غروب نزدیک می شدیم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان بچه هایی که بعنوان تنبیه به جمع علی‌الهی ها و شیطان پرست ها می رفتن ، می گفتند على اللهی ها برای خودشان یک گروه هستند. این گروه برای خودش محفلی دارد و رئیسی. در محافل آنها حضرت علی(ع) به عنوان خدا پرستیده می شود و ذکر و تسبیح اصلی شان «هو. هو... هو یا علی هو» است. وقتی بزرگ محفل در حال وردخوانی، به مرحله خلسه و از خودبی خود شدن می رسید، یک لامپ مهتابی سوخته را می خورد، یا شیشه های خرد شده را توی یک دستمال جلویش می گذاشتند و او مثل آب نبات می جوید و راحت قورت میداد، یا سیخهای تیزی که از سیم خاردارها جدا کرده بودند توی لپهایش فرو می کرد، بدون اینکه از بدنش خون بیاید! شیطان پرست ها هم مسئله اصلی شان آفتابه بود. ارشدهای آسایشگاهها رئیس اینها را پیدا می کردند و می گفتند: «آقا این چه وضعی است، چرا این بلا را سر آفتابه ها می آورید؟ تا ما درخواست بدهیم و آفتابه جديد بدهند مدت زیادی طول می کشد.» رئیس شیطان پرست ها هم خیلی حق به جانب می گفت: «این مسلک، مرام و آیین ماست! این افتخار ماست. معتقدیم شیطان از آفتابه انزجار دارد. شیطان داخل آفتابه زندانی شده است و تا ما آفتابه ها را از بین ببریم، شیطان احساس راحتی و آزادی نمی کند و از ما یارانش ناراحت است!» . آنقدر آنها کثیف بودند که وقتی میرفتند دستشویی، نجاست را به در . و دیوار دستشویی می مالیدند. شیطان پرستها یک مراسم داخلی هم داشتند. بچه هایی که در آسایشگاه آنها محبوس بودند می گفتند: «اینها در مراسم عیدی که برای خودشان دارند، آش صبحشان را در طشت بزرگی که لباس هایشان را در آن می شویند می ریزند، بعد طشت را می گذارند وسط و همه دور آن حلقه می زنند. رئیس که سالی یکبار حمام می رود و از همه کثیف تر و سبیل هایش بلندتر و پرپشت تر است و لابد تعداد آفتابه هایی که سر بریده از بقیه بیشتر است، دستش را می برد توی طشت آش و یک مشت آش بر می دارد، سبیل هایش را با دست دیگر کنار می زند و آش را می ریزد توی دهانش، بعد نفس عمیقی می کشد و با تمام قوا آش را از وسط سبیل هایش فوت می کند و می پاشد داخل طشت. آش از سبیل هایش می چکد توی طشت و به این وسیله غذای همه تبرک می شود و شروع می کنند به خوردن!». مشکلات ما با على اللهی ها کمتر بود چون تمیزتر بودند و آزاری نداشتند اما با شیطان پرست ها واقعا نمی‌شد کنار آمد. ارشدهای ما مدام به عراقی ها شکایت می کردند اما فایده ای نداشت. انگار کیف هم می کردند که یک عده ای برای سخت تر کردن شرایط به کمکشان آمده‌اند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_5978950060669403463.mp3
زمان: حجم: 319.8K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه زیبا و دلنشین شیرمردان خدا کرب و بلا در انتظار است وقت دیدار شهیدان با حسین در این دیار است حجم : 312 کیلوبایت مدت آهنگ: 7:43 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت دهم نقش امام خمینى(ره) در دفاع مقدس حصون: در اینجا مى خواستم درباره نقش حضرت امام در دوران دفاع مقدس مطالبى ناگفته را براى ما بیان کنید. حقیقت این است که مدیریت امام بر کل انقلاب و از جمله بر دفاع مقدس نشات گرفته از همان ولایت تشریعى خدا بود. رهبرى امام تجلى بخش و تبلور ولایت معصوم بود که ولایت معصوم خود تجلى بخش ولایت الله است. لذا در تحلیل و تبیین آن به راحتى نمى شود به همین اندیشه هاى خودمان اکتفا کنیم. این یک واقعیت است که معجزه اى بود. در رابطه با دفاع مقدس هم گرچه حضرت امام(ره) به ظاهر دور از صحنه جنگ، در جماران، مستقر بود اما با جرات مى توان گفت مدیریت جنگ، فرماندهى کل قوا به معناى واقعى اش به دست امام و هدایتها و دستورات امام انجام مى شد. مثلا به رزمندگان این پیام رسید که «امام خواهان آزادى مهران است». من نمى توانم جزئیات جلسه طرح مانور فرماندهان و رزمندگان را در این باره بازگو کنم. آنان براى اینکه این کار را انجام دهند و مهران را به گونه اى آزاد کنند که دشمن مجددا نتواند بر آن تسلط پیدا کند، باید عملیاتى گسترده را انجام مى دادند و قسمتهاى دیگرى مثل تپه هاى قلاویزان را هم به تصرف در مى آوردند. اما پس از کارشناسى معلوم شد، نیروى انسانى و امکانات براى این عملیات، بیش از یک دوم مورد نیاز موجود نیست. ولى به مجرد اینکه عزیزان متوجه شدند نظر امام چیست، گویا خود این دستور و اراده امام، انشاء قدرت مى کرد. ایجاد توان مى کرد. نه فقط ایجاد تکلیف مى کرد، بلکه روحیه ها را بالا مى برد بالا تا جایى که به ایمان و استقامتى مى رسیدند که قرآن مى فرماید: یک نفر در مقابل بیست نفر مى تواند مقاومت کند! و دیدیم که مهران با همان نیروها و با همان توانمندیها آزاد شد و خیلى هم وسیع تر! حصر آبادان یکى از همین موارد بود، بنى صدر رفته بود و بچه ها خودشان را یافته بودند. اولین نکته اى که در ذهن آنها بود، این بود که امام خواسته است حصر آبادان شکسته شود. اتفاقا این اولین عملیات بزرگى بود که این عزیزان طراحى کردند، قبلا عملیات دیگرى را به این عظمت طراحى نکرده بودند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۹ خاطرات جبهه محمد ابراهیم به خورشید بی رمق نگاه می کردم و محو شدن نورش رو می دیدم. آقا جواد توی همه کوپه ها آمد و با بچه ها یه خورده گپ زد. به آقا جواد گرامی گفتم ، آقا امشب شب جمعه است و اگه دسته جمعی دعای کمیل بخونیم خیلی خوب می شه. قبول کرد و طبق معمول سید جواد مامور خوندن شد. شام را زودتر از نماز خوردیم . باز هم گتلت پلاستیکی و خیار شور .... قطار توی ایستگاه برای نماز ایستاد و نماز را تند تند خواندیم ... قطار راه افتاد و به شیوه گذشته همه از کوپه ها بیرون آمدیم و توی راهرو دعای کمیل رو خواندیم. اما با یک دنیا آه و حسرت که داریم برمی گردیم .... سینه زدیم و گریه کردیم . تا دیر وقت هم بیدار بودیم . قطار که به قم رسید برای نماز صبح ایستاد. نماز خوانده شد. باز حرکت و صدای تکراری تلق تلوق ... به تهران رسیدیم و ساک کوچکم را به دست گرفتم و از بچه ها خدا حافظی کردم ... اما چه طور به خانه بروم! .... بعد از حدود سه ماه بی خبری .... پدر که خانه است. به جای خانه رفتم نماز جمعه و بعد به اجبار راهی خانه شدم . زنگ در را زدم .... این پدر بود که درب را باز کرد .... نگاهم کرد ، سلام دادم . علیکی گفت و دستم را در دستانش گرفت ... من مانده بودم چه بگویم ... مادرم سراسیمه به استقبالم آمد و در آغوشم گرفت ... اشک بود و که از چشمان منتظر مانده مادر فرو می ریخت .... و من طی این مدت نه تلفنی و نه نامه ای ..... مادر و پدر هر دو برایم عزیز بودند . خصوصا مادرم که تنها شده بود. دیداری بعد از حدود سه ماه ... چه دلنشین بود برای مادر که عزیزش را سالم می دید. نگاهم می کرد و قربان صدقه می رفت. خودم باورم نمی‌شد که پدرم چیزی نگفته و اوقات تلخی نکرده. روز جمعه بود و نهار دو نفرشان مشتری دیگری پیدا کرده بود . دیگر به کم خوری عادت کرده بودم . خورده نخورده رفتم حمام و لباس های کثیفم را شستم. مادرم وقتی دید که لباسهایم را شسته ام تعجب کرد. اما این کارها برایم عادت شده بود. اون شب با رفقا دیدار کردم و از خاطراتم و تجربیاتم گفتم . زبانم به گفتن باز شده بود و گوش مجانی گیر آورده بودم .... از شنبه تا چهارشنبه کارم خبرگیری از اعزام به جبهه بود. چهارشنبه شب بود که رفقا خبر دادند همین پنج شنبه احتمالا پایگاه مقداد اعزام دارد. درست یادم هست . ساعت حدود هشت صبح بود. مادرم داشت تابلو فرش می بافت و من اورکتم را به دوش انداختم و گفتم مادر جان دارم میرم پایگاه مقداد . شاید برنگشتم . احتمالا اعزام بشم جبهه. حتی برنگشت تا نگاهم کند. با صدایی لرزان گفت به سلامت. انگاری از من دست کشیده بود ... یا شاید حریفم نمی شد که بمانم. خدا حافظی کردم و بدون برداشتن ساک و لوازم شخصی راهی پایگاه مقداد شدم . با داشتن برگه پایانی از سپاه شادگان بدون دردسر فرم اعزام مجدد را به من دادند. پر کردم و با اولین اتوبوسی که آماده شده بود به پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام رفتیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. رفقای جدید و اعزامی جدید. این دفعه مقصد دو کوهه بود . چیزی که آرزویش را داشتم . رفتن به لشگر بیست و هفت حضرت رسول. نماز را در پادگان خواندیم و چند تا از فرمانده ها هم برایمان سخنرانی کردند . غروب شد و من برای اینکه رفتنم را به خانواده اطلاع بدم با سپاه تهران که برادرم در آنجا کار می کرد تماس گرفتم . داداشم نبود ولی به همکارش خبر دادم که من رفتم ... آن شب شب عشق بود. شب جمعه و کمیل و درد دل با خدا ... شاید تا اذان صبح دو ساعت هم نخوابیدم. گعده های چند نفره و ذکر خاطرات از عملیات های گذشته .... عده ای هم نماز شب می خواندند .... برایم لذت بخش بود . لذتی که هنوز در به در به دنبالش هستم . فردا صبح بعد از مقدماتی ما را سوار اتوبوس های دو طبقه شرکت واحد کردند و به سمت حرم حضرت عبد العظیم حسنی بردند . از بازار قدیمی تا حرم سرپوشیده بود که هنوز هم همان طور است ... تا به صحن حضرت برسیم چند گاو و گوسفند قربانی کردند ... اسپند بود که با سوختنش دود می کرد . چه فضای فرحبخشی . جوانان وطن برای رفتن به قربانگاه نوحه سرایی می کردند و دل شیدایشان را به رخ می کشدند ... بعد از زیارت رهسپار شدیم به راه آهن .... حرکت به سوی جنوب . السلام ای دو کوهه . ای اردوگاه عشق . من هم آمدم .... آمدم تا که قربانت شوم ای دوست ... بعد از سه ماه و نیم و شرکت در عملیات والفجر یک ، با تنی پر جراحت و بعداز عملی سنگین ، از بیمارستان پانصد و یک ارتش در تبریز به تهران برگشتم ... طول درمانم را کوتاه کردم . شاید یک ماه یا کمی کمتر ..... باز آمدم ای جبهه ها جنگ. بوی کربلا و ظهر عاشورا مرا شیدای خودش کرده بود. من مریض تو بودم ای حسین .... دردم را دوا کن . و خدا حافظ ، رفقای عزیزم . از اینکه چند صباحی مرا تحمل کردید عذر خواهی می کنم . دوستتان دارم . محمد ابراهیم بهزادپور پایان 🍂
🔴 دوستان با توجه به اتمام خاطرات برادر عزیز و همسنگر کانال حماسه جنوب جناب محمد ابراهیم بهزادپور ، در صورت نوشتن نظرات و پیامها در این خصوص، استفاده خواهیم برد. قابل ذکر است این برادر عزیز از اعضای کانال می باشند که همت کردند و خاطرات خود رو به رشته تحریر دراوردند. امید است این خاطرات رو بزودی در قالب کتاب ببینیم. ان شاالله 🍂