🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان ۱۰۹
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
به خورشید بی رمق نگاه می کردم و محو شدن نورش رو می دیدم. آقا جواد توی همه کوپه ها آمد و با بچه ها یه خورده گپ زد. به آقا جواد گرامی گفتم ، آقا امشب شب جمعه است و اگه دسته جمعی دعای کمیل بخونیم خیلی خوب می شه. قبول کرد و طبق معمول سید جواد مامور خوندن شد. شام را زودتر از نماز خوردیم . باز هم گتلت پلاستیکی و خیار شور .... قطار توی ایستگاه برای نماز ایستاد و نماز را تند تند خواندیم ... قطار راه افتاد و به شیوه گذشته همه از کوپه ها بیرون آمدیم و توی راهرو دعای کمیل رو خواندیم. اما با یک دنیا آه و حسرت که داریم برمی گردیم .... سینه زدیم و گریه کردیم . تا دیر وقت هم بیدار بودیم . قطار که به قم رسید برای نماز صبح ایستاد. نماز خوانده شد. باز حرکت و صدای تکراری تلق تلوق ...
به تهران رسیدیم و ساک کوچکم را به دست گرفتم و از بچه ها خدا حافظی کردم ... اما چه طور به خانه بروم! .... بعد از حدود سه ماه بی خبری .... پدر که خانه است. به جای خانه رفتم نماز جمعه و بعد به اجبار راهی خانه شدم . زنگ در را زدم .... این پدر بود که درب را باز کرد .... نگاهم کرد ، سلام دادم . علیکی گفت و دستم را در دستانش گرفت ... من مانده بودم چه بگویم ... مادرم سراسیمه به استقبالم آمد و در آغوشم گرفت ... اشک بود و که از چشمان منتظر مانده مادر فرو می ریخت .... و من طی این مدت نه تلفنی و نه نامه ای .....
مادر و پدر هر دو برایم عزیز بودند . خصوصا مادرم که تنها شده بود. دیداری بعد از حدود سه ماه ... چه دلنشین بود برای مادر که عزیزش را سالم می دید. نگاهم می کرد و قربان صدقه می رفت. خودم باورم نمیشد که پدرم چیزی نگفته و اوقات تلخی نکرده. روز جمعه بود و نهار دو نفرشان مشتری دیگری پیدا کرده بود . دیگر به کم خوری عادت کرده بودم . خورده نخورده رفتم حمام و لباس های کثیفم را شستم. مادرم وقتی دید که لباسهایم را شسته ام تعجب کرد. اما این کارها برایم عادت شده بود. اون شب با رفقا دیدار کردم و از خاطراتم و تجربیاتم گفتم . زبانم به گفتن باز شده بود و گوش مجانی گیر آورده بودم .... از شنبه تا چهارشنبه کارم خبرگیری از اعزام به جبهه بود. چهارشنبه شب بود که رفقا خبر دادند همین پنج شنبه احتمالا پایگاه مقداد اعزام دارد. درست یادم هست . ساعت حدود هشت صبح بود. مادرم داشت تابلو فرش می بافت و من اورکتم را به دوش انداختم و گفتم مادر جان دارم میرم پایگاه مقداد . شاید برنگشتم . احتمالا اعزام بشم جبهه. حتی برنگشت تا نگاهم کند. با صدایی لرزان گفت به سلامت. انگاری از من دست کشیده بود ... یا شاید حریفم نمی شد که بمانم. خدا حافظی کردم و بدون برداشتن ساک و لوازم شخصی راهی پایگاه مقداد شدم . با داشتن برگه پایانی از سپاه شادگان بدون دردسر فرم اعزام مجدد را به من دادند. پر کردم و با اولین اتوبوسی که آماده شده بود به پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام رفتیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. رفقای جدید و اعزامی جدید. این دفعه مقصد دو کوهه بود .
چیزی که آرزویش را داشتم . رفتن به لشگر بیست و هفت حضرت رسول. نماز را در پادگان خواندیم و چند تا از فرمانده ها هم برایمان سخنرانی کردند . غروب شد و من برای اینکه رفتنم را به خانواده اطلاع بدم با سپاه تهران که برادرم در آنجا کار می کرد تماس گرفتم . داداشم نبود ولی به همکارش خبر دادم که من رفتم ... آن شب شب عشق بود. شب جمعه و کمیل و درد دل با خدا ... شاید تا اذان صبح دو ساعت هم نخوابیدم. گعده های چند نفره و ذکر خاطرات از عملیات های گذشته .... عده ای هم نماز شب می خواندند .... برایم لذت بخش بود . لذتی که هنوز در به در به دنبالش هستم . فردا صبح بعد از مقدماتی ما را سوار اتوبوس های دو طبقه شرکت واحد کردند و به سمت حرم حضرت عبد العظیم حسنی بردند .
از بازار قدیمی تا حرم سرپوشیده بود که هنوز هم همان طور است ... تا به صحن حضرت برسیم چند گاو و گوسفند قربانی کردند ... اسپند بود که با سوختنش دود می کرد . چه فضای فرحبخشی . جوانان وطن برای رفتن به قربانگاه نوحه سرایی می کردند و دل شیدایشان را به رخ می کشدند ... بعد از زیارت رهسپار شدیم به راه آهن .... حرکت به سوی جنوب .
السلام ای دو کوهه . ای اردوگاه عشق . من هم آمدم .... آمدم تا که قربانت شوم ای دوست ... بعد از سه ماه و نیم و شرکت در عملیات والفجر یک ، با تنی پر جراحت و بعداز عملی سنگین ، از بیمارستان پانصد و یک ارتش در تبریز به تهران برگشتم ... طول درمانم را کوتاه کردم . شاید یک ماه یا کمی کمتر ..... باز آمدم ای جبهه ها جنگ. بوی کربلا و ظهر عاشورا مرا شیدای خودش کرده بود. من مریض تو بودم ای حسین .... دردم را دوا کن .
و خدا حافظ ، رفقای عزیزم . از اینکه چند صباحی مرا تحمل کردید عذر خواهی می کنم . دوستتان دارم .
محمد ابراهیم بهزادپور
پایان
🍂
🔴 دوستان با توجه به اتمام خاطرات برادر عزیز و همسنگر کانال حماسه جنوب جناب محمد ابراهیم بهزادپور ، در صورت نوشتن نظرات و پیامها در این خصوص، استفاده خواهیم برد.
قابل ذکر است این برادر عزیز از اعضای کانال می باشند که همت کردند و خاطرات خود رو به رشته تحریر دراوردند. امید است این خاطرات رو بزودی در قالب کتاب ببینیم. ان شاالله
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
علاوه بر این مشکل، سرگرد محمودی هر صبح ارشد آسایشگاهها را احضار می کرد و می گفت: «اگر خبرنگار بیاید به همه تفهیم کنید دیگر هیچ کس حق حرف زدن ندارد. فقط هرکس نام و نام خانوادگی اش را می گوید و نهایتا محلی که اسیر شده است. اگر خبرنگار سؤال دیگری پرسید، می گوید این سؤال سیاسی است، اینجا کشور عراق است. من یک اسیر هستم و اسیر در جریان اوضاع سیاسی نیست. همین و بس!»
هر روز سرگرد این موضوع را به علی رحمتی، فرمانده ایرانی اردوگاه و نیز به مسئول قاطع و ارشدها گوشزد می کرد. همه چیز را نوشته بود و به در و دیوار آسایشگاه زده بود. درباره بحث خبرنگارها هم خیلی کار می کرد. فهمیدیم سرگرد چقدر از مواضع خودش عقب نشینی کرده است. او ناامید شده بود بتواند جلوی خبرنگارها از ما حرف بکشد. او می خواست ایران را کشوری جلوه دهد که حقوق بشر را زیر پا گذاشته و کودکان را به زور وارد جنگ کرده است. در عوض، صدام را انسانی بشردوست نشان بدهد که دلش به حال این بچه ها می سوزد و می خواهد حامیشان باشد. سرگرد این آرزو را که علیه رهبر و کشورمان حرفی بزنیم کنار گذاشته بود و فقط می خواست حرف نزنیم. عده ای که تازه اسیر شده بودند، خواسته سرگرد به نظرشان معقول و منطقی می آمد و موافق این طرح بودند. اما ما که یک سال در اردوگاه عنبر خبرنگارها را دیده بودیم، می دانستیم سرگرد به نیت و خواسته اش نرسیده و به ناچار به این راه متوسل شده است. سرگرد می خواست خبرنگارهای خارجی فقط از ما فیلم بگیرند و بروند. بعد روی این فیلم هر متنی که دلش میخواهد بگذارد و هر انگی به جمهوری اسلامی بچسباند. همراه با بچه هایی که از عنبر آمده بودیم و سرگرد را می شناختیم، سعی کردیم بگوییم او دارد عقب نشینی تاکتیکی می کند و نباید ساکت بنشینیم و به خواسته اش تن بدهیم. اما شناساندن شخصیت سرگرد به تازه واردها و همراه کردنشان با جمع، قدری زمان می برد. اسرای جدید چون همه بین پانزده تا بیست سال داشتند و ماه های اول اسارت خود را سپری می کردند، گاه با هم دعوا می کردند. ما این رفتارها را در عنبر نداشتیم و در جمع خودمان هم ندیده بودیم. اگر تک و توکی پیش می آمد، زود غائله ختم می شد. اما اینجا در رمادی کار بالا می گرفت. چندتایی تند بودند، حرف گوش نمی کردند و کار سخت میشد. بیشتر بچه هایی که این روحیه ستیزه جویی را داشتند، زود طعمه دشمن میشدند. ممکن بود به خاطر غذای بیشتر یا یک ساعت اضافه ماندن در محوطه، تن به جاسوسی هم بدهند و بچه های حزب اللهی نمی خواستند کسی را از دست بدهند. حتی اگر شده بود از همان جیره غذایی ناچیز و یا حقوق اندک اسارت برای تأمین بیشتر آنان مایه بگذارند، این کار را می کردند تا بهانه دستشان ندهند. بعضی از این بچه ها با دعا خواندن مخالف بودند. موقع نماز جماعت خواب بودند و بلند نمی شدند. بچه های حزب اللهی سعی می کردند با زبان خوش و برادرانه به او بفهمانند این اعتقادات و معنویات و اتحاد ماست که می تواند اسارت را بر ما آسان کند، نه یک وعده غذای بیشتر و یک ساعتی بیرون ماندن. اما کو گوش شنوا!
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کویتی پور
ممد نبودی ببینی....
@defae_moghadas
🍂
🔻 تاریخ شفاهی
مصاحبه حجت الاسلام
دکتر عبدالله حاجی صادقی
قسمت یازدهم
دستاوردهاى دفاع مقدس
حصون: درباره دستاوردهاى دفاع مقدس نظرتان چیست و آیا به اهدافمان رسیدیم؟
اینکه فرمودید آیا به هدفمان رسیدیم، ما هدفى نداشتیم، دشمنى به ما حمله کرده بود باید در مقابلش مى ایستادیم! انقلابمان و نظاممان را حفظ مى کردیم. دشمن نتوانست یک وجب از زمین ما را بگیرد و ذره اى به انقلاب ما آسیب برساند این بزرگ ترین پیروزى بود، چون اجازه ندادیم که دشمن بتواند به اهدافش برسد! و حتى او را ناتوان و ذلیل و پشیمان کردیم! هم او را و هم همه پشتیبانان او را! ما اسم دوران هشت سال را گذاشته ایم دفاع مقدس. ما حمله نکرده بودیم. ما تعرضى نکرده بودیم که جایى را بگیریم. ما دنبال این بودیم که انقلابمان را حفظ کنیم، تمامیت ارضى و نظاممان را حفظ کنیم. که در طول دویست سال گذشته هیچ گاه کشور مثل این مقطع عمل نکرده بود، با این که عرض کردم ظاهرا آمادگى اش نبود.
اما نکته دوم اینکه آیا در کنار این پیروزى، به نتایجى دیگر هم رسیدیم یا نه دو مطلب را بیان کنم.
اول اینکه ببینیم دشمن با چه هدفى متعرض انقلاب شد و جنگ را تحمیل کرد. من به نظرم مى آید که هدف محورى و اساسى استکبار جهانى به همراهى نظام سوسیالیستى شرقى و دست نشاندگى صدام و برخى از دیگران که در منطقه بودند، این بود که انقلابى را که با ماهیت دینى شکل گرفته بود و این خطر را براى آنها داشت که به تدریج کل منطقه و کل جهان را تحت تاثیر قرار دهد، از بین ببرند. این جمله گویا مال نیکسون در همان اوائل انقلاب است که: «انقلاب اسلامى ایران زلزله اى است که تمام کاخها را، از جمله کاخ کرملین و کاخ سفید را ویران مى کند!» و لذا نیکسون پیشنهاد مى کند که دو ابرقدرت شرق و غرب در برابر این انقلاب اسلامى وحدت پیدا کنند. جالب این است که ایشان همان کسى است که چند سال قبل از آن کتابى در چهارصد و هفتاد صفحه درباره خطر پیشرفت کمونیسم به سوى غرب نوشت و غرب را ترساند از نفوذ کمونیسم در غرب! چطور شد که همین آقا بعد از پیروزى انقلاب، چنین پیشنهادى مى کند؟! بنده اعتقادم بر این است که در دهه اول انقلاب، یکى از مهم ترین عوامل بقاى انقلاب جنگ بود. نه تنها آنها به هدفشان نرسیدند، بلکه جنگ در تداوم و حفظ انقلاب کمک شایانى کرد! گوشه هایى را اگر بخواهم اشاره کنم یکى همین بود که اگر جنگ پیش نیامده بود خیلى از باطلها پیدا نمى شد و منافقین که بعد از انقلاب به عنوان مجاهدین خلق خیلى جاها مطرح بودند، باید یک جایى مى آمدند و در دوران دفاع مقدس با ترک صحنه دفاع از اسلام و انقلاب نشان مى دادند که باطلند. خطر جریان بنى صدر، جریان ملى گرایى و جریان منافقین و گروههاى چپ، در این کشور جز در پرتو جنگ قابل رفع نبود. اگر اینها در یک فضاى آرام مانده بودند، همان 11 میلیون رأى بنى صدر را به رخ ما مى کشیدند و نظام را استحاله مى کردند!
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نبرد_دژ 1⃣
روزهای مقاومت خرمشهر
راوی: مصطفی اسکندری
بسم الله الرحمن الرحیم
⭕️ صبح روز هشتم مهرماه سال ۵۹ همانند روزهای قبل پس از جمع شدن اعضای گروهمان در کوتشیخ سر گروهمان (صاحب) تماسی با شهید جهان آرا گرفت و در خصوص محل اعزاممان کسب تکلیف کرد .
دستور چنین بود :
✍🏽 به کمک پادگان دژ بروید .
⭕️ طبق معمول روزهای قبل اسلحه و مهمات مورد نیاز را برداشتیم و سوار ماشین شورلت وانت شدیم و از مقر بطرف پل فلزی حرکت کردیم.
در مسیر هنگام رسیدن به پل با صحنه های ناراحت کننده و مایوس کننده ای مواجه شدیم.
تعداد زیادی سرباز و درجه دار، با وضعیت های مختلف، با اسلحه ، بدون اسلحه، با خودرو ، با پای پیاده درحال عبور از پل به طرف کوتشیخ بودند.
علایم شکست در چهره آنان کاملا آشکار بود.
⭕️ در طول مسیر خیابان عشایر و کمربندی صحنه های روی پل در چند جا جلوی چشمانمان ظاهر شد.
هرچه به پادگان نزدیکتر می شدیم صدای شلیک انواع سلاحها و انفجار انواع گلوله ها بیشتر می شد.
بالاخره از کمربندی به طرف درب ورودی پادگان رفتیم . در بیرون پادگان در محوطه سمت چپ فردی را دیدیم که با چفیه عربی صورتش را پوشانده بود و در کنار یک قبضه خمپاره ۱۲۰ به تنهایی مشغول شلیک بود.
به محض پیاده شدن از ماشین، به طرف او رفتیم تا از آخرین وضعیت پادگان مطلع شویم.
با لهجه اصفهانی جوابمان را داد ولی برای صحبت کردن با او باید داد می زدیم چرا که در اثر شلیک خمپاره گوش هایش کیپ شده بود.
اسمش را پرسیدیم . گفت مرتضی هستم.
روزهای بعد چند بار او را دیدیم . بچه ها به او می گفتند "مرتضی اصفهانی" سال های بعد فهمیدم که سردار مرتضی قربانی همان مرتضی اصفهانی روزهای اول جنگ است.
پیگیر باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂