صبحانه اگر هست
از آن خوانِ بهشتی
یڪ لقمه به مـا
اهلِ زمین هم بچشانید ...
#صبح_بخیر
#مردان_بی_ادعا
🍂
🔻 یادش بخیر
شهید آشناگر
به حالت شهید عبدالحسین آشناگر (اولین نفر ایستاده از راست) دقت نمایید👆.
⏪ گاهی وقت ها بعد معنوی و حال و هوای بعضی از بچه های جنگ بسیار با تواضع و خضوع و خشوع همراه می شد که این حالت در حرکات و سکناتشان به وضوح نمایان می شد.
⏪ در مقابل آنها، افرادی بودند که خیلی پرتحرک و شلوغ و اهل شوخی بودند و به آنها تکه می انداختند و سر بسرشان می گذاشتند.
⏪ این حالت شیرین و طنزی که عبدالحسین مدتی بود در عکس ها به خود می گرفت در اصل، تکه ای بود که به این جماعت می انداخت و باعث خنده 😄 جمع می شد.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد.
نگهبان با تعجب پرسید:
- لیش، شنو القضيه؟!! (چرا؟ جریان چیست؟!)
رویش را بوسیدم و گفتم:
- این بچه محله مان است و از قدیم به خاطر قتل طایفه ای باهم اختلاف داریم. او نیز کينه من را به دل گرفته و چندین بار خواست اذیتم کند و انتقام بگیرد. قسم خورده هرجا من را ببیند، می کشد. حالا اگر بفهمد من را می خواهند بفرستند ایران، دروغی می گوید و بدبخت میشوم.
نگهبان که از این جریان ها زیاد دیده و شنیده بود، قانع شد و من را به اتاقش راهنمایی کرد. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اقعد اهنا و لاتطلع. (همین جا بنشین و تا رفتنشان بیرون نیا.)
آنها بیرون رفتند و نگهبان در اتاق را قفل کرد. بیحال روی زمین نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم. دستهایم میلرزید و اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. خودم را به خدا سپرده بودم و به درگاهش استغائه و دعا می کردم و حال خودم را نمی دانستم. چشمانم را بستم و به سجده افتادم. نمی خواستم چیزی بشنوم.
صدای قدم هایی که نزدیک میشد، در گوشم نشست و به دنبالش صدای کلیدی که در قفل در چرخید. سرم را بلند کردم و چشمانم با وحشت به در خيره شد. زبانم بند آمده بود، اما زبانم یک کلمه را تکرار می کرد: دخیلک یا الله....
نگهبان داخل آمد. نگاهی به من که دیگر رنگ به صورت نداشتم انداخت: - لا تخاف! ولوا. (نترس گورشون رو گم روند)
سرم را پایین انداختم و شروع به گریه کردم. بر زمین به سجده افتادم: شکرا یا الله... شكرا يا الله....
فؤاد و دیگر مزدوران، همه اسرا را بازجویی کردند، اما چون باز طعمه ای مناسب پیدا نکردند، دست از پا درازتر از اردوگاه رفتند.
خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب وکتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. میدانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد.
با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم: - گلی اشلون آجر خدمتک؟(بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟)
سرباز گفت:
- دو برادر اسیر در ایران دارم.
- اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که با آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود. قول میدهم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 الاغی که اسیر شد.
عباس رحیمی رزمنده:
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت بعضی از مسئولین چهل ساله راههای اشتباه خودشون رو گردن مردم انداختند و وقیحانه مانند زالو هنوز برمسند قدرتند..!!
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری ساختمانهای دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب میپریدم و میترسیدم همه اتفاقها فقط یک خواب باشد.
اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم.
اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشمها غمگین و غرق اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم.
یکی گفت:
- سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. دومی گفت:
- سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم.
دیگری گفت:
- اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند و....
با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم. با دقت به آنها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند.
آهی کشیدم:
لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم.
روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که مأموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود.
پادررکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. میترسیدم همه چیز به هم بخورد و مأموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت. نفسی راحت کشیدم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂