هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادواره شهید منصور شاکریان
یل اطلاعات قرارگاه نصرت
از فردا
در کانال حماسه جنوب، شهدا
👇👇
@defae_moghadas2
🍂
🍂
🔻 تاریخ شفاهی
مصاحبه حجت الاسلام
دکتر عبدالله حاجی صادقی
قسمت چهاردهم
..چرا شما در والیبال جانبازان این همه موفقید؟
مواظب باشید الگوهایتان عوض نشود و شاید خود این یک عنایت الهى باشد که به ما بفهماند در الگوسازى و الگوگیرى راه اشتباه نرویم و وقتى مى خواهیم مشترى جذب کنیم، براى تبلیغ، ماکت و چهره فوتبالیستهاى دنیا را الگو قرار ندهیم!
چرا ما دنبال نیروهاى ارزشى خود نباشیم؟
تلقى من این است که ما الان هم نیاز به این داریم اسوه هاى دوره دفاع مقدس مثل جهان آراها، مثل میثمى ها مثل باکرى ها مثل آخرین شهید این کاروانِ عشق، شهید احمد کاظمى و بسیارى از اینها را مطرح نماییم. جوانان عزیز، فکر نکنید اینها لذت نمى بردند، جنگ براى کسانى که داخلش بودند شیرین بود، چرا؟ چون مى دیدند براى خداست. لذت مى بردند از این که در هواى شدید و گرماى آنچنانى خوزستان و فشارهاى دشمن آن طور مقاومت مى کنند. برایشان لذت بخش بود، نه خسته کننده! انسان یاد آن صحابه پیامبر مى افتد که وقتى دشمنان روغن داغ مى کردند، تا او را در آن بیندازند، غمگین بود.
گفتند چرا؟ غمگینى، مگر دین تو بر حق نیست؟ گفت: غصه مى خورم چرا یک جان دارم، چرا هفتاد جان ندارم تا آن را این گونه در راه خدا فدا کنم! من به یاد دارم به عنوان طلبه اى که با این عزیزان حشر و نشر داشتیم، جوان رزمنده نزد من مى آمد و مى گفت من چه گناهى کرده ام که شهید نشده ام؟!
اعتقاد داشتند اگر کسى شهید نشده، یک اشکالى و گناهى داشته! جوانان عزیز، نگاه بچه هاى ما به شهادت، نگاهِ از دست رفتن نبود، مُردن نبود، رسیدن بود! به قول آن عارف، بزرگ ترین نعمت جنگ آن بود که دویست هزار انسان به مقصد رسیدند. مگر ما نیامدیم در این دنیا مسیر از خاک به خدا را طى کنیم؟ خداوند در مورد شهید مى فرماید «عند ربهم یرزقون».
واقعا این الگوها را باید زنده و احیا کنیم و براى تداوم انقلاب به همین روحیه ها شدیدا نیازمند هستیم. ضمن اینکه به همه افراد دیگر و خدمتگزاران در صحنه ورزشى و علمى احترام مى گذاریم، اما این حرف را هم به مسئولین داریم که اگر موفقیت مى خواهید، چه در صحنه سازندگى، چه در صحنه علم، چه در صحنه ورزش، آن پشتوانه اختصاصى را که ما داریم و دنیا ندارد به آن برسید و آن، باورهاى دینى، اعتقادات و ارزشهاست. ما باید فوتبالیستهایمان هم وقتى به میدان وارد مى شوند، با وضو باشند. معتقد باشند که با بسم الله وارد شوند. معتقد باشند که سفیران انقلابند. به عنوان سفیران انقلاب بروند. واقعا رفتارشان آن سازندگى را که رزمندگان ما دارا بودند داشته باشند. اگر چنین شد یقین بدانید در میدان ورزش هم موفقیم، اما وقتى خودمان را با دیگران مقایسه کنیم و فقط بگوییم چقدر آنها امکانات دارند ما چقدر داریم، قطعا به پیروزى نخواهیم رسید.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اينگونه مستانه و مشتاق به استقبال مرگ رفتن ،در عقل نمی گنجد!!!!
غير از آنكه سالک وادی عشـق باشی
و آنها اينگونه بودند...
سالكِ وادی عشـق ..
وادی عشــق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جاده صدساله به آهی ، گاهی...
@defae_moghadas
🍂
چگونه بگذرم ...
از سیم خاردارهای نَفْسی ؛
که شما را از من گرفته است
باید گذشت از این دنیا به آسانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نبرد_دژ 4⃣
روزهای مقاومت خرمشهر
راوی: مصطفی اسکندری
⭕️ افراد همگی اسلحه هایشان را بطرف تانک گرفته بودند. من و صاحب بر بالای تانک رفتیم و از دریچه بالای آن به داخلش نگاه کردیم.
دو نفر بی حرکت بر روی دو صندلی در دو طرف نشسته بودند . بهزبان عربی با آنها صحبت کردیم. یادم میاد ازشان پرسیدیم که شما اسراییلی یا مصری یا آمریکایی هستید؟
چرا از دیشب تا الان خانواده های ما را اینچنین زیر آتش گرفتید و نظیر این حرفها. فرد سمت راستی سرش بطرفی خم شده بود و دهانش کاملا باز بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. ولی فرد سمت چپ با شنیدن صحبت هایمان گویی که به غرورش بر خوده بود که او را اسراییلی یا آمریکایی خطاب کردیم چپ چپ به ما نگاهی کرد و می خواست چیزی بگوید .
⭕️ ما که از چگونگی عکس العمل آنها مطمئن نبودیم و هر آن ممکن بود به ما شلیک کنند یا نارنجکی به طرفمان بیندازند آنها را تهدید کردیم که کوچکترین حرکتی نکنند والا ...
من و صاحب تصمیم گرفتیم آنها را اسیر کنیم .
صاحب لوله تفنگ ژ ۳ را به طرفشان گرفت و من به داخل تانک رفتم. متوجه شدم هر دو نفر بدنشان خونی است.
فرد سمت راست که بی حرکت بود بیشتر سرش خونی بود. به صاحب گفتم این یکی مرده فقط سمت چپی زنده است. صاحب گفت مواظبش باش حتما داره نقش بازی می کنه.
در همین حال دیدم که یک خرمگس رنگی از همان مگس هایی که معمولا روی نجاست ها می شینه در فضای داخل تانک دوری زد و وارد دهان باز آن فرد سمت راست شد ولی هیچ گونه حرکتی از وی بعمل نیامد.
مطمئن شدم که مرده است لذا روی فرد دوم متمرکز شدیم. فردی چاق و سنگین وزن بود مرتب دستش را آروم به سمتی حرکت می داد و خون زیادی از او رفته بود
به او گفتم تکان نخور میخواهم کمکت کنم .
⭕️ در مدت چند دقیقه ای که درون تانک عراقی بودم به اطراف نگاه کردم چون اولین بار بود که داخل تانک می شدم . در دیواره کناری فرد مرده چند نقشه و کالک نظرم را جلب کرد آنها را برداشته به صاحب دادم بعدا بیرون تانک دیدم نقشه تمام خرمشهر و بیابانها و جاده های اطراف آن و فلش های مختلفی که در آنموقع چیزی از آنها سر در نیاوردم .
یک کلت قشنگ و خوش دستی هم به فانسقه فرد مرده بسته بود که آنرا در آوردم. کنجکاو بودم علت زخمی شدن و مرگ آن دو نفر را بدانم زیرا که در آن نقطه دور از هرگونه حضور نیروهای خودی غیر عادی بنظر می رسید .
از آنجاییکه تمام سر و شانه های فرد مرده خونی بود معلوم بود ضربه از بالا به وی وارد شده .
به سقف بالای سر او نگاه کردم دیدم که بدنه تانک در اثر ضربه ای که از بیرون خورده است از داخل تیکه های آهن بدنه تبدیل به ترکش شده و به سر و شانه های آن فرد خورده و او را به هلاکت رسانده.
بعدا که از تانک خارج شدم گودی محل انفجار چیزی شبیه خمپاره ۱۲۰ در بالای همان محل مشاهده کردم.
پیگیر باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با اینکه حرف های علی رحمتی را نوعی سازشکاری می دانستم و قبول نداشتم، گفتم: «هرچه جمع بگوید»
آن روز رفتم ته آسایشگاه و در آخرین ردیف از بچه ها نشستم. کنج دیوار یک متکا هم کنارم بود که اگر لازم شد پشتش پنهان شوم! یک دفعه در آسایشگاه باز شد، اول سرهنگ محمودی با غرور و تکبر خاص خودش وارد شد. طبق معمول سیگار می کشید. سربازهای داخل آسایشگاه برای سرهنگ پا کوبیدند و خبردار ایستادند. سه درجه دار، که همیشه اسکورتش می کردند، پشت سر او وارد شدند. بعد یک زن وارد شد که هندی بود و یک ساری آبی به تن داشت. سه مرد که دوربین فیلمبرداری بزرگی داشتند هم پشت سر آن زن هندی بودند. مردها به نظرم اروپایی بودند چون موهای زردرنگ و چشمان آبی داشتند. پشت سر فیلمبردارها، دو سه نفر دیگر هم وارد آسایشگاه شدند که از استخبارات عراق بودند. کت و شلوار تنشان بود با کروات های بزرگ و سبیل های کلفت، درست عین ساواکی های خودمان. این ده یازده نفر وارد شدند. بیشترشان سیگار می کشیدند و آسایشگاه پر از دود شد.
معلوم بود خبرنگاران اروپایی هستند اما نفهمیدم از کدام کشور از آنجا که بچه ها از قبل میدانستند در مقابل دوربین باید چطور باشند، همه سرهایشان را پایین انداختند، طوری که صورت هایشان دیده نمی شد.
آن خانم از ردیف اول شروع کرد صحبت کردن با بچه ها. فارسی را روان حرف می زد. چون همه ساکت بودند تقریبا می شنیدم چه می پرسد. اول می پرسید: «اسمتان چیست؟
چند سال دارید؟
کجا اسیر شدید؟»
بچه ها به این سؤالات جواب می دادند. بعد می پرسید: «فهمیدم . زمان شاه خانم دکتری در درمانگاه شهرمان، اردستان، کار می کرد که جوری لباس میپوشید که مردم می گفتند از هندوستان آمده است. دیدم آن زن عین دکتر شهرمان لباس پوشیده و فهمیدم هندی استہ . بعدها فهمیدم آن خانم، استاد ادبیات فارسی در دانشگاه دهلی نو است که فرانسوی ها او را به عنوان مترجم انتخاب کرده و با خود آورده بودند.
آقای صدام حسين آدم بشردوستی است و ناراحت است بچه های کم سن و سالی مثل شماها اسیر شده اید. بارها خواسته شما را به مقامات کشورتان تحویل دهد. اما آقای خمینی گفته است اینها بچه های ما نیستند. این ها اصلا ایرانی نیستند. حالا نظر شما چیست؟» و با پنج یا شش نفر صحبت کرد. به سه تا سؤال او همه پاسخ دادند اما در جواب سؤال چهارم گفتند: «چون سؤال سیاسی است و ما اسیر هستیم جواب شما را نمی توانیم بدهیم.»
این ماجرا آنقدر تکرار شد که آن خانم کاملا مأیوس شد از اینکه بتواند جوابی بشنود. از ششمین نفر که همان جواب را شنید، بلند شد و ایستاد. همین که آمد بچرخد و به سمت دیگر آسایشگاه برود، نمیدانم چطور چشمش افتاد به من و یک دفعه از وسط بچه ها مستقیم آمد به طرفم.
سرهنگ به دیوار تکیه داده بود و با خیال راحت داشت سیگار می کشید. تا دید آن خانم دارد می آید به سمت من، انگار برق گرفتش. سیگارش را انداخت زمین و می توانم بگویم به طرف آن خانم حمله کرد. جلویش ایستاد و گفت: «نه، اصلا حق نداری با این صحبت کنی.» . خانم سماجت کرد و گفت: «خواهش می کنم آقای سرهنگ. این خیلی کوچیکه باید با این صحبت کنم!
سرهنگ گفت: «نه بیا بریم آسایشگاههای دیگر! من کوچکتر از این هم دارم که می توانی با آنها صحبت کنی. آنها نصف این سن دارند!»
در حالی که کمی خم شده بود و دستش را نزدیک زانویش رسانده بود قد آن بچه ها را هم به زن نشان میداد و هی تکرار می کرد: «بچه این قدی»
همه می دانستیم دروغ می گوید. کم سن ترین بچه ها را در همین آسایشگاه جمع کرده بود. خانم خبرنگار در مقابل عصبانیت سرهنگ، خونسرد بود و فقط می گفت: «من باید با این صحبت کرداه.
سرهنگ از سماجت او دندان به هم می سایید و سر تکان می داد اما نتوانست زن را منصرف کند. به ناچار او را رها کرد و آمد بالای سرم ایستاد و به علی رحمتی به زبان فارسی گفت: «تقصیر تو احمق است میخواستم این را بزنم ناقص کنم تو نگذاشتی. میدانم این چقدر پدر سوخته است. میدانم الان توی کله اش چه می گذرد...»
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂