eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 5️⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ در مورد کشتن یا اسیر کردن آن فرد زخمی به این نتیجه رسیدیم که او را با خودمان ببریم تا شاید بتوان اطلاعات مفیدی از او بدست آورد. به او گفتیم که می خواهیم ترا از اینجا بیرون ببریم ولی از بس که خون از او رفته بود بیحال بنظر می رسید و نمی توانست از جا بلند شود بهر حال من با دو دست از پشت سر او فانسقه اش را گرفتم و صاحب هم از بالا یقه لباس او را گرفت و هر طوری بود او را بالا کشیدیم. لامذهب عین گاومیش چاق و سنگین بود. برادران دیگه که تلاش ما را دیدند به کمک مان آمدند و او را به کنار تانک منتقل کردند. بر بالای تانک که ایستاده بودیم و به اطراف نگاه می کردیم وجود یک تانک دیگر در فاصله چند کیلومتری توجه مان را جلب کرد. عده ای گفتند به سراغ تانک دوم برویم . عده ای دیگر گفتند برگردیم . بالاخره دو دسته شدیم . هشت نفر از بچه ها آن گاومیش زخمی را روی یک پتوی سربازی گذاشتند و به طرف پادگان برگشتند. صاحب و حمزه و...با آن هشت نفر بودند . ⭕️ بنده و کریم رویی زاده با چهار نفر دیگر به سراغ تانک دوم به سمت شمال خرمشهر حرکت کردیم. ابتدا تصور نمی کردیم این قدر از ما دور است. ولی هرچه می رفتیم به آن نمی رسیدیم. در تخمین مسافت اشتباه کرده بودیم. حالا دیگر روز از نیمه گذشته بود و شدت گرمای هوا بر تک تک بچه ها اثرش را گذاشته بود . تازه به فکر آب افتادیم. زیرا که تشنگی پس از طی آن مسافت زیاد بر همه مستولی شده بود. پیشنهاد شد بر گردیم ولی وقتی به پشت سر نگاه می کردیم ساختمانهای شهر را کوچک می دیدیم. معلوم بود مسافت چند کیلومتری را طی کردیم . با آن حال تشنگی نمی توانستیم آن همه راه را برگردیم. حالا دیگر فاصله ما با تانک دوم زیاد نبود. تصمیم گرفتیم به سراغ تانک برویم شاید آبی در آن یافت شود. به هر زحمتی بود راه مان را ادامه دادیم . دربین راه چاله هایی بود که مقداری آب نمک در آنها جمع شده بود . من رفتم سراغ یکی از آن چاله ها تا هر طور شده در حد رفع عطش جرعه ای از آن آب شور بنوشم . وقتی که دستهایم را در آب فروبردم به صحنه چندش آوری مواجه شدم . ⭕️ هم اینکه دو دستم را در آب گذاشتم دیدم که قرمز شدند و آب اطراف دست هایم هم قرمز شد. خونی که در موقع جابجا کردن آن گاومیش تمام دستانم را آلوده کرده بود با گذشت ساعاتی کاملا خشک شده و به دستانم چسبیده بود. آب را از دستم انداختم و به دنبال بقیه بچه ها به طرف تانک رفتم. وقتی به تانک رسیدیم امید ما برای پیدا کردن آب به یأس تبدیل شد. داخل آن تانک کاملا سوخته بود و بجز مشتی آهن پاره چیزی دیده نمی شد. حالا دیگر بازگشت مشکل تر شده بود . باید فکری می کردیم. یکی از افراد گفت که فاصله ما تا جاده اهواز خرمشهر زیاد نیست و همیشه زیر پل های زیر جاده مقداری آب جمع می شود. برویم زیر یکی از پل ها هم آب بخوریم و هم در سایه زیر پل استراحت کنیم و بعد برگردیم. بنظر می رسید پیشنهاد خوبی است. همه موافقت کرده و به سمت غرب تغییر جهت دادیم. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز نه زن سؤالی پرسیده بود، نه من جوابی داده بودم؛ اما رفتار سرهنگ محمودی و اضطرابی که داشت برای همه جای سؤال بود. خانم خبرنگار گوش هایش را تیز کرده بود و با دقت به حرفهای سرهنگ گوش می داد. او که معلوم بود کنجکاوی اش چقدر تحریک شده، جلویم روی زمین نشست. در صورتش می خواندم که مطمئن است آنجا به جواب سؤالش خواهد رسید. سعی کردم پنهان شوم اما در فضای آسایشگاه پنهان شدن کار راحتی نبود. شرایط، مرا مقابل عمل انجام شده قرار داده بود. متکاهایی را که مثلا پشتشان قایم شده بودم، گذاشتم کنار و راحت نشستم روی زمین. سنگینی نگاه سرهنگ که بالای سرم ایستاده بود و زیر لب می غرید، نصیحت های علی رحمتی که چند روز بود به گوشم می خواند تا مبادا حرف بزنم، نگاه خیره بچه ها به من که انگار می گفتند: «مهدی احتیاط کن!»، همه و همه وجودم را زیر و رو می کرد. در افکار خودم غرق بودم که خانم هندی پرسید: «اسمت چیه؟» تا آن لحظه که خانم هندی سؤال پرسید، سرم را بالا نیاورده بودم یک لحظه با خودم فکر کردم که ما خودمان را رزمنده اسلام می دانیم حالا چطوری جلوی آن زن بی حجاب نشسته ام و می‌خواهم جواب سؤالش را بدهم. دوربین ها هم از ما فیلم می گرفتند. احساس کردم تحمل آن وضعیت برای ما زشت است. خانم دوباره پرسید: «اسمت چیه؟ فقط سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم. سرهنگ داد کشید: اهان... مهدی... جواب بده.) مهدی، «مهدی»، اسمم را با صدای بلند تکرار می کرد. میدانستم قصدش چه بود. من و سرهنگ خوب یکدیگر را شناخته بودیم. او می‌دانست چقدر سرسخت و مقاومم، من هم می دانستم او چقدر بی رحم و شقی است. می خواست مرا وادار کند برگردم و توی چشم هایش نگاه کنم و بدانم او اینجاست و رعبی در دلم بیاندازد اما برنگشتم نگاهش کنم و همین طور که سرم پایین بود، گفتم: «تو حجاب نداری نمی توانم صحبت کنم! اول حجابت را رعایت کن تا جوابت را بدهم با لبخند گفت: «برای چه؟» گفتم: «برای اینکه ما مسلمان هستیم و در آیین من، مرد نباید به زن بی حجاب نگاه کند!» سرهنگ محمودی غرید و گفت: «ای خدا..... ببین یک الف بچه چه بازی هایی دارد!» زن هندی گفت: «من خواهر تو هستم. من از هر جهت خواهر تو هستم.» گفتم: «اگر خواهر من هستی پس چرا حجابت را رعایت نکردی۔ گفت: «اگر حجابم را درست کنم با من صحبت می کنی؟» گفتم: «بله» یک روسری بزرگ نازک از توی کیفش در آورد و موهایش را با آن پوشاند و گفت: «من بعد از اینجا می خواهم بروم ایران با آقای خمینی و رفسنجانی مصاحبه کنم! این را گذاشته بودم داخل کیفم جلوی آقای خمینی سرم کنم. تو مرا مجبور کردی اینجا از آن استفاده کنم!».. سرهنگ دوباره صدایش را برد بالا، دهانش را کج و کوله کرد و گفت: «آخه تو یک الف بچه این قدری... را چه به این حرف ها» با خودم فکر می کردم: «خدایا! به سؤالاتش جواب بدهم یا نه؟» می‌دانستم انتظار بچه ها از من این است که به نفع خودم هم که شده، جانب احتیاط را در جواب دادن ها رعایت کنم و این برایم سخت بود.... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم ناصرشرمان مصاحبه گر مهدی طحانیان و جریان آن روز اردوگاه رمادی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت شانزدهم / پایانی حصون: در واقع مى توانیم بگوییم که در دوران دفاع مقدس، سپاه و ارتش در بسیارى از ابعاد تشکیلاتى، تسلیحاتى و تجربیات نظامى، یک شبه ره صد ساله را پیموده اند. درخواست همکارى از فرماندهان و مدیران حصون: از این که به فصلنامه حصون، فصلنامه خودتان فرصت این مصاحبه را دادید بسیار تشکر مى کنم. در پایان اگر احساس مى کنید مطلبى یا خاطره ناگفته اى در این زمینه در سؤالهاى ما نبوده و بیان آن را براى مخاطبان محترم مفید مى دانید، بیان کنید. من اجازه مى خواهم در خاتمه راجع به نشریه شما جمله اى را خطاب به عزیزان مسئول، مدیر و فرمانده عرض کنم. ببینید فرماندهان عزیز، نشریه حصون فصلنامه اى براى شماست و مخاطب اصلى اش هم شمایید. انتظار مى رود و شاید وظیفه باشد که شما نقش آفرینان، خالقان و شاهدان صحنه هاى دوران دفاع مقدس خلاقیتهایى را که ایجاد کردید به نسلهاى دیگر، به مدیران فعلى سپاه و مدیران بعدى منتقل کنید. اینها در سینه ها حبس نماند. علت اینکه مثل بنده اى وارد این مباحث مى شود، بزرگوارى شما و تواضع شما فرماندهان است، حق مطلب را شماها مى توانید ادا کنید. من استدعا مى کنم در ارتباط با دفاع مقدس ـ که شما دفاع از آن را و حفظ ارزشهاى آن را به فرموده مقام معظم رهبرى تکلیف خودتان مى دانید و براى استمرار و تداوم انقلاب مهمترین و بیشترین تاثیر را بر آن قائلید ـ تجربیات خود را در اختیار بقیه فرماندهان هم قرار دهید. عزیزان ما در نشریه حصون اصرارشان بر این است که متناسب با نیاز فرماندهان و ماموریت فرماندهان و وظایفى که دارند مطالبى را آماده کنند و در اختیار آنها قرار دهند و بهترین افراد در ارائه این مطالب خود شمایید. متواضعانه و با تمام اخلاص دست نیاز به طرف شما دراز کرده، از شما مى خواهیم قبل از آن که دیر شود آنچه را مى دانید منعکس کنید. تشکرى هم بکنم از شما سردبیر محترم نشریه و دوستان عزیزى که بنده شاهد آن هستم که با کمترین امکانات مى کوشید این نشریه تهیه و در اختیار مدیران و فرماندهان عزیز سپاه قرار گیرد. از شما سپاسگزارى مى کنم و امیدوارم زحمات شما مرضّىِ رضاى حق قرار گیرد و آقایمان و قطب عالم امکان، امام زمان آنها را تایید و امضا بفرماید. ان شاء اللّه موفق باشید. نشریه حصون: باز هم تشکر مى کنیم و براى شما و همه فرماندهان جبهه هاى نبرد دفاع مقدس و مدیران فعلى سپاه آرزوى موفقیت بیشتر مى نماییم. پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبرد دژ 6⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ با نزدیک شدن به جاده اسفالته صداهایی به گوش مان رسید . گویی آن طرف جاده خبرهایی است که از دید ما پنهان است . همان طور که به طرف جاده حرکت می کردیم یکی از پل ها را نشانه گرفتیم و به طرفش رفتیم . بالاخره با هر مشقتی بود خودمان را به زیر پل رساندیم. زیر پل زمین مرطوب و با تلاقی بود ولی دریغ از یک قطره آب . در آن مکان دو دستگاه خودرو بود یکی تویوتا وانت شیری رنگ که صندوق های مهمات بار زده بود و از سمت اهواز به طرف خرمشهر می آمد که گویا متوجه حضور دشمن شده و از جاده پایین آمده و می خواست از کنار جاده خود را به خرمشهر برساند که چهار چرخ ماشین در گل های کنار پل گیر کرده و به گل نشسته بود. ماشین دوم هم یک شورلت باری آبی رنگ (پیکاب) بود که بالای جاده آسفالته در دهانه پل متوقف شده بود. بعضی از بچه.ها جلوتر رفته و از زیر پل به آن طرف یعنی غرب جاده آسفالته نگاهی انداختند و دیدند که ادوات زرهی دشمن در کنار ریل قطار که در فاصله تقریبا صد متری ما بود در تحرک بودند و نفراتی از دشمن هم در اطراف آنها حضور داشتند. کوچکترین خطای ما ممکن بود توجه آنها را نسبت به ما جلب کند. ⭕️ یکی از همراهان به طرف تویوتا وانت به گل نشسته رفت و دید سویچ هنوز روی آن است .سویچ را که باز کرد و بنزینش را چک کرد و آمد و گفت بچه ها فکر کنم بتونیم این ماشین را روشن کنیم و با آن از اینجا فرار کنیم ولی قبل از آن باید آنرا از گل بیرون بکشیم. در حال تبادل نظر بودیم که متوجه دو پای آویزان از قسمت عقب پیکاب شدم . داخل پیکاب بدلیل وجود برزنت روی آن مشخص نبود. سینه خیز و در استتار چرخهای ماشین، خودم را به بالای جاده آسفالته رساندم و به طرف قسمت عقب ماشین رفتم و در آنجا بطور ناگهانی با صحنه وحشتناکی مواجه شدم که هنوز هم پس از گذشت سالها از ذهنم محو نشده است . پاسداری با لباس مقدس سبز با آرم سپاه . با حنجره ای از بیخ تا بیخ بریده و ریش خون آلود. همچنین دو دست او در دو طرف بدون کف دست (هر دو کف دست بریده شده بود) . تنها کاری که توانستم انجام دهم بدون آنکه دشمن مرا ببیند این بود که جیب او را باز کردم و اسم و مشخصات آن شهید را خواندم.(فامیلش رعیتی بود) ⭕️ در این گیرودار بودم که بقیه بچه ها آن تویوتا را از گل بیرون آوردند و با اولین استارت ماشین روشن شد. انگار که این ماشین فرشته نجات ما برای فرار از نزدیک عراقیها بود همگی سریعا سوار بر وانت شده و با سرعت تمام از کنار پل دور شدیم . بعثیها که گویی تازه متوجه حضور ما در چندین متری عقبه خودشان شده باشند شروع کردند با انواع سلاح بطرف ما شلیک کردن . من با دو نفر دیگر در قسمت عقب ماشین روی صندوهای مهمات نشسته بودیم و دعا می کردیم که گلوله ای به صندوق ها نخورد که در آن صورت فاتحه همگی خوانده است . راننده ماشین هرکه بود آدم واردی بود. برای اینکه ماشین در شوره زارها نتشپند مسیر حرکت خود را روی اثر شنی تانکها تنظیم کرده و سریعا از مهلکه دور شدیم. تا جایی که دیگر تیر تفنگ ها به ما نمی رسید. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا