eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت شانزدهم / پایانی حصون: در واقع مى توانیم بگوییم که در دوران دفاع مقدس، سپاه و ارتش در بسیارى از ابعاد تشکیلاتى، تسلیحاتى و تجربیات نظامى، یک شبه ره صد ساله را پیموده اند. درخواست همکارى از فرماندهان و مدیران حصون: از این که به فصلنامه حصون، فصلنامه خودتان فرصت این مصاحبه را دادید بسیار تشکر مى کنم. در پایان اگر احساس مى کنید مطلبى یا خاطره ناگفته اى در این زمینه در سؤالهاى ما نبوده و بیان آن را براى مخاطبان محترم مفید مى دانید، بیان کنید. من اجازه مى خواهم در خاتمه راجع به نشریه شما جمله اى را خطاب به عزیزان مسئول، مدیر و فرمانده عرض کنم. ببینید فرماندهان عزیز، نشریه حصون فصلنامه اى براى شماست و مخاطب اصلى اش هم شمایید. انتظار مى رود و شاید وظیفه باشد که شما نقش آفرینان، خالقان و شاهدان صحنه هاى دوران دفاع مقدس خلاقیتهایى را که ایجاد کردید به نسلهاى دیگر، به مدیران فعلى سپاه و مدیران بعدى منتقل کنید. اینها در سینه ها حبس نماند. علت اینکه مثل بنده اى وارد این مباحث مى شود، بزرگوارى شما و تواضع شما فرماندهان است، حق مطلب را شماها مى توانید ادا کنید. من استدعا مى کنم در ارتباط با دفاع مقدس ـ که شما دفاع از آن را و حفظ ارزشهاى آن را به فرموده مقام معظم رهبرى تکلیف خودتان مى دانید و براى استمرار و تداوم انقلاب مهمترین و بیشترین تاثیر را بر آن قائلید ـ تجربیات خود را در اختیار بقیه فرماندهان هم قرار دهید. عزیزان ما در نشریه حصون اصرارشان بر این است که متناسب با نیاز فرماندهان و ماموریت فرماندهان و وظایفى که دارند مطالبى را آماده کنند و در اختیار آنها قرار دهند و بهترین افراد در ارائه این مطالب خود شمایید. متواضعانه و با تمام اخلاص دست نیاز به طرف شما دراز کرده، از شما مى خواهیم قبل از آن که دیر شود آنچه را مى دانید منعکس کنید. تشکرى هم بکنم از شما سردبیر محترم نشریه و دوستان عزیزى که بنده شاهد آن هستم که با کمترین امکانات مى کوشید این نشریه تهیه و در اختیار مدیران و فرماندهان عزیز سپاه قرار گیرد. از شما سپاسگزارى مى کنم و امیدوارم زحمات شما مرضّىِ رضاى حق قرار گیرد و آقایمان و قطب عالم امکان، امام زمان آنها را تایید و امضا بفرماید. ان شاء اللّه موفق باشید. نشریه حصون: باز هم تشکر مى کنیم و براى شما و همه فرماندهان جبهه هاى نبرد دفاع مقدس و مدیران فعلى سپاه آرزوى موفقیت بیشتر مى نماییم. پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبرد دژ 6⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ با نزدیک شدن به جاده اسفالته صداهایی به گوش مان رسید . گویی آن طرف جاده خبرهایی است که از دید ما پنهان است . همان طور که به طرف جاده حرکت می کردیم یکی از پل ها را نشانه گرفتیم و به طرفش رفتیم . بالاخره با هر مشقتی بود خودمان را به زیر پل رساندیم. زیر پل زمین مرطوب و با تلاقی بود ولی دریغ از یک قطره آب . در آن مکان دو دستگاه خودرو بود یکی تویوتا وانت شیری رنگ که صندوق های مهمات بار زده بود و از سمت اهواز به طرف خرمشهر می آمد که گویا متوجه حضور دشمن شده و از جاده پایین آمده و می خواست از کنار جاده خود را به خرمشهر برساند که چهار چرخ ماشین در گل های کنار پل گیر کرده و به گل نشسته بود. ماشین دوم هم یک شورلت باری آبی رنگ (پیکاب) بود که بالای جاده آسفالته در دهانه پل متوقف شده بود. بعضی از بچه.ها جلوتر رفته و از زیر پل به آن طرف یعنی غرب جاده آسفالته نگاهی انداختند و دیدند که ادوات زرهی دشمن در کنار ریل قطار که در فاصله تقریبا صد متری ما بود در تحرک بودند و نفراتی از دشمن هم در اطراف آنها حضور داشتند. کوچکترین خطای ما ممکن بود توجه آنها را نسبت به ما جلب کند. ⭕️ یکی از همراهان به طرف تویوتا وانت به گل نشسته رفت و دید سویچ هنوز روی آن است .سویچ را که باز کرد و بنزینش را چک کرد و آمد و گفت بچه ها فکر کنم بتونیم این ماشین را روشن کنیم و با آن از اینجا فرار کنیم ولی قبل از آن باید آنرا از گل بیرون بکشیم. در حال تبادل نظر بودیم که متوجه دو پای آویزان از قسمت عقب پیکاب شدم . داخل پیکاب بدلیل وجود برزنت روی آن مشخص نبود. سینه خیز و در استتار چرخهای ماشین، خودم را به بالای جاده آسفالته رساندم و به طرف قسمت عقب ماشین رفتم و در آنجا بطور ناگهانی با صحنه وحشتناکی مواجه شدم که هنوز هم پس از گذشت سالها از ذهنم محو نشده است . پاسداری با لباس مقدس سبز با آرم سپاه . با حنجره ای از بیخ تا بیخ بریده و ریش خون آلود. همچنین دو دست او در دو طرف بدون کف دست (هر دو کف دست بریده شده بود) . تنها کاری که توانستم انجام دهم بدون آنکه دشمن مرا ببیند این بود که جیب او را باز کردم و اسم و مشخصات آن شهید را خواندم.(فامیلش رعیتی بود) ⭕️ در این گیرودار بودم که بقیه بچه ها آن تویوتا را از گل بیرون آوردند و با اولین استارت ماشین روشن شد. انگار که این ماشین فرشته نجات ما برای فرار از نزدیک عراقیها بود همگی سریعا سوار بر وانت شده و با سرعت تمام از کنار پل دور شدیم . بعثیها که گویی تازه متوجه حضور ما در چندین متری عقبه خودشان شده باشند شروع کردند با انواع سلاح بطرف ما شلیک کردن . من با دو نفر دیگر در قسمت عقب ماشین روی صندوهای مهمات نشسته بودیم و دعا می کردیم که گلوله ای به صندوق ها نخورد که در آن صورت فاتحه همگی خوانده است . راننده ماشین هرکه بود آدم واردی بود. برای اینکه ماشین در شوره زارها نتشپند مسیر حرکت خود را روی اثر شنی تانکها تنظیم کرده و سریعا از مهلکه دور شدیم. تا جایی که دیگر تیر تفنگ ها به ما نمی رسید. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان زن هندی پشت هم سؤال می کرد: «چند سال داری؟» با خودم گفتم: خدایا! توکل به تو و گفتم: «شانزده سال.» سرهنگ فریاد کشید: «ای كذاب... مهدی! تو کذابی... تو شانزده سال داری؟» من چهارده سالگی اسیر شده بودم. تقریبا یک سال و اندی از اسارتم می گذشت. خودم را در آستانه شانزده سالگی می دیدم. دلم نمی خواست حساسیت زن درباره سن و سال من بیش از آنچه باید تحریک شود. گفت: «از کجا.... از کدام شهر اعزام شدی؟» گفتم: «اصفهان» بعد سریع رفت سراغ سؤالی که از دیگران پرسیده بود: «من با آقای صدام حسين صحبت کردم، آدم بسیار بشردوستی است و ناراحت است که شما بچه های کم سن و سال در جنگ اسیر شده اید! اینجا در این شرایط سخت دارید به سر می برید و خیلی آقای صدام حسین دارد تلاش می کند شما را تحویل کشورتان بدهد. اما آقای خمینی گفته است این ها بچه های ما نیستند. ایرانی نیستند، این درست است که شما آمدید به جنگ و الان در این شرایط به سر می برید و به رغم همه اینها آقای خمینی می گوید این بچه ها مال ما نیستند؟! نظر شما چیه؟» یک دفعه تمام آزار و اذیت هایی که در یک سال اسارت کشیده بودم و حرفهای محمودی که مدام می گفت: «من از سيد الرئيس صدام اختیار تام دارم تا هر بلایی می خواهم سر شماها بیاورم»، در ذهنم زنده شد. تحمل شنیدن آن حرف ها برایم سنگین بود. بارها شده بود تنبیه شده بودم، حتی بیشتر از بزرگترها و حالا ماجرا در تلویزیون های جهان این طور نمایش داده می شد که صدام حامی و دلسوز ما بچه های کوچک است. این نفاق آزارم می داد. فهمیدم آنها می خواهند با طرح این موضوع که امام خمینی گفته ما بچه های ایرانی نیستیم، ذهنیت منفی درباره امام خمینی ایجاد کنند و احساسات ما را جریحه دار کنند، در حالی که خیلی خوب رهبرمان را می شناختیم. در آن لحظه از خدا خواستم در مقابل جوابی که میدهم، هر سختی و رنجی که قرار است پیش بیاید فقط به خودم برسد. احساس کردم آماده هر اتفاقی برای خودم هستم. از خدا خواستم دیگران آزاری از این ماجرا نبینند. این نیت به من قدرت و توان داد تا راحت و خونسرد جواب دهم: «اولا، این سؤال شما که سیاسی است...» و مکث کردم. - سرهنگ آمد روبه رویم ایستاد، سیگار می کشید. به صورتش نگاه کردم، با شنیدن جواب من لبخندی به لبش نشسته بود. با رضایت ابروهایش را برد بالا و چشم گشاد کرد و سر تکان داد. مکث من چند ثانیه بیشتر طول نکشید و زود ادامه دادم: «ولی او رهبر من است. هر چه او بگوید درست است و من اسیرم و نمی دانم این حرفی که شما می زنید واقعا رهبر من گفته یا نه؟! ولی به فرض گفته باشد او رهبر من است، پس درست است. او بگوید بروید جنگ، میرویم. بگوید نروید نمی رویم! هر چه او بگوید.» خانم هندی با شنیدن این جواب سر تکان داد و گفت: «خوب مهدی... می خواست سؤال و جواب را ادامه بدهد که یک دفعه سرهنگ با پا کوبید به زمین و فریاد زد: «بس است دیگر.» مثل بچه ها شده بود و به خبرنگار التماس می کرد که ادامه ندهد: «خوب دیگه... بسه... بلند شو. یالا..» اما زن تکان نمی خورد و به رفتار سرهنگ بی توجه بود. سرهنگ انگار فراموش کرده بود او همان محمودی است که باید با شنیدن اسمش مو به تن هر اسیری راست شود. پشت هم سیگار می کشید، به زمین پا می کوبید و به اطرافیانش به زبان عربی فحش می داد. همه اسرا داشتند می دیدند که او چقدر بی قرار است در حالی که اجازه نمیداد اسرا او را ببینند. علی رحمتی خودش را رساند بالای سرم و گفت: «وای مهدی تو داری چه کار می کنی؟ مگر نگفتم حرف نزن؟! مگر به من قول ندادی؟ چرا داری با دست خودت قبرت را می کنی!» . ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣ شنود گسترده اطلاعاتی ایران علی اصغر زارعی ماجرای شنود گسترده ایران از اطلاعات نظامی عراق از زبان فرمانده سابق جنگال سپاه 🔅 در اوایل جنگ تنها امکانات ما برای ارتباط با یکدیگر، بی‌سیم‌ها بودند. به کمک بی سیم‌ها یگان‌های مختلف با همدیگر حرف می‌زدند و البته با تغییر فرکانس آن می‌توانستیم حرف‌ها و گفتگوهای دشمن را بشنویم و از اطلاعات آنان باخبر شویم اگر چه همیشه رمزی حرف می‌زدند. وقتی که بی‌سیم‌چی‌های دشمن را اسیر می‌کردیم در بازجویی از آنان متوجه کدهای رمز صحبت‌های آنان در پشت بی‌سیم می‌شدیم و خیلی هم سخت نبود. این موضوع تا عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر ادامه داشت اما پس از آن به این دلیل که غربی‌ها و آمریکا دیگر از قدرت ما ترسیده بودند، تجهیزات بسیار زیاد و مدرنی را در اختیار صدام قرار دادند. بعد از عملیات بیت‌المقدس شاهد بودیم که غرب حمایت تخصصی بسیار گسترده‌ای را از صدام انجام داد و ما در عملیات رمضان متوجه وجود این تجهیزات و کارکرد آن شدیم؛ جایی که می‌دیدیم دیگر نمی‌توانیم به راحتی صحبت‌های عراقی‌ها را شنود کنیم. جالب است بدانید که بعد از آزادسازی خرمشهر، فرانسوی‌ها هواپیما در اختیار عراق گذاشتند، آلمانی‌ها بمب‌های شیمیایی به آنان دادند، ارتش آمریکا آواکس داد و در این میان انگلیسی‌ها نیز تجهیزات مخابراتی رمزی بسیار قوی و 12 گردان سرباز جنگ الکترونیک به صدام هدیه دادند. این تجهیزات رمزی همگی توسط راکال انگلیس تولید شده بود. بعد از عملیات رمضان و در غنائم جنگی که به دستمان رسیده بود تعدادی بی‌سیم و رادار جدید پیدا کردیم که توسط سربازان عراقی مورد استفاده قرار می‌گرفت. وقتی این تجهیزات جدید را دیدیم، در فرماندهی جنگ در سپاه تحلیل‌های جدیدی به وجود آمد و تصمیم گرفتیم که ما هم به صورت تخصصی وارد این عرصه بشویم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
یادواره استاد شهید مهرداد مجدزاده از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2