eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان زن هندی پشت هم سؤال می کرد: «چند سال داری؟» با خودم گفتم: خدایا! توکل به تو و گفتم: «شانزده سال.» سرهنگ فریاد کشید: «ای كذاب... مهدی! تو کذابی... تو شانزده سال داری؟» من چهارده سالگی اسیر شده بودم. تقریبا یک سال و اندی از اسارتم می گذشت. خودم را در آستانه شانزده سالگی می دیدم. دلم نمی خواست حساسیت زن درباره سن و سال من بیش از آنچه باید تحریک شود. گفت: «از کجا.... از کدام شهر اعزام شدی؟» گفتم: «اصفهان» بعد سریع رفت سراغ سؤالی که از دیگران پرسیده بود: «من با آقای صدام حسين صحبت کردم، آدم بسیار بشردوستی است و ناراحت است که شما بچه های کم سن و سال در جنگ اسیر شده اید! اینجا در این شرایط سخت دارید به سر می برید و خیلی آقای صدام حسین دارد تلاش می کند شما را تحویل کشورتان بدهد. اما آقای خمینی گفته است این ها بچه های ما نیستند. ایرانی نیستند، این درست است که شما آمدید به جنگ و الان در این شرایط به سر می برید و به رغم همه اینها آقای خمینی می گوید این بچه ها مال ما نیستند؟! نظر شما چیه؟» یک دفعه تمام آزار و اذیت هایی که در یک سال اسارت کشیده بودم و حرفهای محمودی که مدام می گفت: «من از سيد الرئيس صدام اختیار تام دارم تا هر بلایی می خواهم سر شماها بیاورم»، در ذهنم زنده شد. تحمل شنیدن آن حرف ها برایم سنگین بود. بارها شده بود تنبیه شده بودم، حتی بیشتر از بزرگترها و حالا ماجرا در تلویزیون های جهان این طور نمایش داده می شد که صدام حامی و دلسوز ما بچه های کوچک است. این نفاق آزارم می داد. فهمیدم آنها می خواهند با طرح این موضوع که امام خمینی گفته ما بچه های ایرانی نیستیم، ذهنیت منفی درباره امام خمینی ایجاد کنند و احساسات ما را جریحه دار کنند، در حالی که خیلی خوب رهبرمان را می شناختیم. در آن لحظه از خدا خواستم در مقابل جوابی که میدهم، هر سختی و رنجی که قرار است پیش بیاید فقط به خودم برسد. احساس کردم آماده هر اتفاقی برای خودم هستم. از خدا خواستم دیگران آزاری از این ماجرا نبینند. این نیت به من قدرت و توان داد تا راحت و خونسرد جواب دهم: «اولا، این سؤال شما که سیاسی است...» و مکث کردم. - سرهنگ آمد روبه رویم ایستاد، سیگار می کشید. به صورتش نگاه کردم، با شنیدن جواب من لبخندی به لبش نشسته بود. با رضایت ابروهایش را برد بالا و چشم گشاد کرد و سر تکان داد. مکث من چند ثانیه بیشتر طول نکشید و زود ادامه دادم: «ولی او رهبر من است. هر چه او بگوید درست است و من اسیرم و نمی دانم این حرفی که شما می زنید واقعا رهبر من گفته یا نه؟! ولی به فرض گفته باشد او رهبر من است، پس درست است. او بگوید بروید جنگ، میرویم. بگوید نروید نمی رویم! هر چه او بگوید.» خانم هندی با شنیدن این جواب سر تکان داد و گفت: «خوب مهدی... می خواست سؤال و جواب را ادامه بدهد که یک دفعه سرهنگ با پا کوبید به زمین و فریاد زد: «بس است دیگر.» مثل بچه ها شده بود و به خبرنگار التماس می کرد که ادامه ندهد: «خوب دیگه... بسه... بلند شو. یالا..» اما زن تکان نمی خورد و به رفتار سرهنگ بی توجه بود. سرهنگ انگار فراموش کرده بود او همان محمودی است که باید با شنیدن اسمش مو به تن هر اسیری راست شود. پشت هم سیگار می کشید، به زمین پا می کوبید و به اطرافیانش به زبان عربی فحش می داد. همه اسرا داشتند می دیدند که او چقدر بی قرار است در حالی که اجازه نمیداد اسرا او را ببینند. علی رحمتی خودش را رساند بالای سرم و گفت: «وای مهدی تو داری چه کار می کنی؟ مگر نگفتم حرف نزن؟! مگر به من قول ندادی؟ چرا داری با دست خودت قبرت را می کنی!» . ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣ شنود گسترده اطلاعاتی ایران علی اصغر زارعی ماجرای شنود گسترده ایران از اطلاعات نظامی عراق از زبان فرمانده سابق جنگال سپاه 🔅 در اوایل جنگ تنها امکانات ما برای ارتباط با یکدیگر، بی‌سیم‌ها بودند. به کمک بی سیم‌ها یگان‌های مختلف با همدیگر حرف می‌زدند و البته با تغییر فرکانس آن می‌توانستیم حرف‌ها و گفتگوهای دشمن را بشنویم و از اطلاعات آنان باخبر شویم اگر چه همیشه رمزی حرف می‌زدند. وقتی که بی‌سیم‌چی‌های دشمن را اسیر می‌کردیم در بازجویی از آنان متوجه کدهای رمز صحبت‌های آنان در پشت بی‌سیم می‌شدیم و خیلی هم سخت نبود. این موضوع تا عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر ادامه داشت اما پس از آن به این دلیل که غربی‌ها و آمریکا دیگر از قدرت ما ترسیده بودند، تجهیزات بسیار زیاد و مدرنی را در اختیار صدام قرار دادند. بعد از عملیات بیت‌المقدس شاهد بودیم که غرب حمایت تخصصی بسیار گسترده‌ای را از صدام انجام داد و ما در عملیات رمضان متوجه وجود این تجهیزات و کارکرد آن شدیم؛ جایی که می‌دیدیم دیگر نمی‌توانیم به راحتی صحبت‌های عراقی‌ها را شنود کنیم. جالب است بدانید که بعد از آزادسازی خرمشهر، فرانسوی‌ها هواپیما در اختیار عراق گذاشتند، آلمانی‌ها بمب‌های شیمیایی به آنان دادند، ارتش آمریکا آواکس داد و در این میان انگلیسی‌ها نیز تجهیزات مخابراتی رمزی بسیار قوی و 12 گردان سرباز جنگ الکترونیک به صدام هدیه دادند. این تجهیزات رمزی همگی توسط راکال انگلیس تولید شده بود. بعد از عملیات رمضان و در غنائم جنگی که به دستمان رسیده بود تعدادی بی‌سیم و رادار جدید پیدا کردیم که توسط سربازان عراقی مورد استفاده قرار می‌گرفت. وقتی این تجهیزات جدید را دیدیم، در فرماندهی جنگ در سپاه تحلیل‌های جدیدی به وجود آمد و تصمیم گرفتیم که ما هم به صورت تخصصی وارد این عرصه بشویم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
یادواره استاد شهید مهرداد مجدزاده از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ اینجا بود که تشنگی و عطش واقعی رو که تا آن روز تجربه نکرده بودیم به صورت واقعی و تا عمق وجود احساس می کردیم. بلاتشبیه شاید نمونه و قطره ای از عطش یاران امام حسین در صحرای کربلا . این جا بود که بچه ها با وجود منع آب خوردن از آبهای مانده سیل های سال های پیش که حالا فوق العاده شور و تلخ شده بودند مبادرت به نوشیدن آن می کردند و بلافاصله هم از شدت شوری و تلخی از دهان خارج می نمودند. حالا دیگه بین بچه ها فاصله افتاده بود و من که آن روزها مانند خیلی از بچه های خرمشهر که عاشق فوتبال بودند و در گرمای تابستان و بعضی وقتها هم با زبان روزه در تابستانها فوتبالشان تعطیل نمی شد به راهم ادامه می دادم. حاج مصطفی بنده خدا هم از بقیه سنگین تر بود و آر پی جی را روی دوشش انداخته بود و آن را از خودش دور نمی کرد شاید این را هم به ایشان گفتیم که حداقل برای سبک شدن و نجات خودتان آن را رها کن. ولی نه فقط ایشان بلکه بقیه هم راضی به ترک سلاحشان نبودند و حالا آر پی جی حاج مصطفی به زمین هم کشیده می شد. بچه هایی هم که جلو بودند که من هم یکی از آنها بودم گاه گاهی به پشت سر نگاهی می انداختیم و با سر و صدا و داد و بیداد، بقیه را که حالا با ما فاصله گرفته بودند برای عقب نماندن از بقیه تشویق می کردیم. حالا از این ماجرا که از حدود ساعت 8 یا 9 صبح شروع شده بود حدودا 10یا 11 ساعتی گذشته بود و به مرور، آفتاب، گرمای طاقت فرسای خود را کم کرده بود و چهره مهربان خود را به ما نشان می داد و در حال غروب کردن بود.... ⭕️ بدون اینکه مایوس شویم و خود را ببازیم به آمدنمان به سوی شهر ادامه دادیم در حالی که از صبح گرمای طاقت فرسای خورشید بالای سرمان بود. بنده و چند نفر از بچه ها حالا با بقیه فاصله پیدا کردیم و به مرور هم این فاصله بیشتر می شد. نیتمان هم این بود که اگر صحیح و سالم رسیدیم برای دوستانمان که رمقی در تن نداشتد آب بیاوریم. هرچه به خرمشهر نزدیک می شدیم آتش سنگین 106 و سایر سلاح ها بیشتر می شد و این آتش از سوی نیروهای خودی و خانه های راه آهن بود که سمت راست ما بودند. البته بعدها دوستانی که آن بلا را به سر ما آوردند شناسایی کردیم ولی تلافی را گذاشتیم برای فرصت مناسب. در این لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و آن این بود که پیراهنم را که اتفاقا رنگ روشنی داشت از تن بیرون آورده و روی اسلحه ژ3 قرارداده و روی سرم گرفتم. خوشبختانه این ترفند کارگر افتاد و هجوم آتش فروکش کرد دیگه دیوارهای شهر را می دیدیم .... پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا