eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
یادواره استاد شهید مهرداد مجدزاده از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ اینجا بود که تشنگی و عطش واقعی رو که تا آن روز تجربه نکرده بودیم به صورت واقعی و تا عمق وجود احساس می کردیم. بلاتشبیه شاید نمونه و قطره ای از عطش یاران امام حسین در صحرای کربلا . این جا بود که بچه ها با وجود منع آب خوردن از آبهای مانده سیل های سال های پیش که حالا فوق العاده شور و تلخ شده بودند مبادرت به نوشیدن آن می کردند و بلافاصله هم از شدت شوری و تلخی از دهان خارج می نمودند. حالا دیگه بین بچه ها فاصله افتاده بود و من که آن روزها مانند خیلی از بچه های خرمشهر که عاشق فوتبال بودند و در گرمای تابستان و بعضی وقتها هم با زبان روزه در تابستانها فوتبالشان تعطیل نمی شد به راهم ادامه می دادم. حاج مصطفی بنده خدا هم از بقیه سنگین تر بود و آر پی جی را روی دوشش انداخته بود و آن را از خودش دور نمی کرد شاید این را هم به ایشان گفتیم که حداقل برای سبک شدن و نجات خودتان آن را رها کن. ولی نه فقط ایشان بلکه بقیه هم راضی به ترک سلاحشان نبودند و حالا آر پی جی حاج مصطفی به زمین هم کشیده می شد. بچه هایی هم که جلو بودند که من هم یکی از آنها بودم گاه گاهی به پشت سر نگاهی می انداختیم و با سر و صدا و داد و بیداد، بقیه را که حالا با ما فاصله گرفته بودند برای عقب نماندن از بقیه تشویق می کردیم. حالا از این ماجرا که از حدود ساعت 8 یا 9 صبح شروع شده بود حدودا 10یا 11 ساعتی گذشته بود و به مرور، آفتاب، گرمای طاقت فرسای خود را کم کرده بود و چهره مهربان خود را به ما نشان می داد و در حال غروب کردن بود.... ⭕️ بدون اینکه مایوس شویم و خود را ببازیم به آمدنمان به سوی شهر ادامه دادیم در حالی که از صبح گرمای طاقت فرسای خورشید بالای سرمان بود. بنده و چند نفر از بچه ها حالا با بقیه فاصله پیدا کردیم و به مرور هم این فاصله بیشتر می شد. نیتمان هم این بود که اگر صحیح و سالم رسیدیم برای دوستانمان که رمقی در تن نداشتد آب بیاوریم. هرچه به خرمشهر نزدیک می شدیم آتش سنگین 106 و سایر سلاح ها بیشتر می شد و این آتش از سوی نیروهای خودی و خانه های راه آهن بود که سمت راست ما بودند. البته بعدها دوستانی که آن بلا را به سر ما آوردند شناسایی کردیم ولی تلافی را گذاشتیم برای فرصت مناسب. در این لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و آن این بود که پیراهنم را که اتفاقا رنگ روشنی داشت از تن بیرون آورده و روی اسلحه ژ3 قرارداده و روی سرم گرفتم. خوشبختانه این ترفند کارگر افتاد و هجوم آتش فروکش کرد دیگه دیوارهای شهر را می دیدیم .... پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان محمودی آمد بالای سر علی رحمتی ایستاد و گفت: «تو بی عرضه نتوانستی این را آدم کنی! خودم می خواستم آدمش کنم، تو نگذاشتی.» من و آن خانم نشسته بودیم و آن دو بالای سر ما بحث و مشاجره شان در گرفته بود. حتی سرهنگ به طرفم حمله کرد تا مرا بزند که زن خبرنگار مانع شد و گفت: «شما بگذارید مصاحبه ام تمام شود، بعد هر کاری خواستید با او بکنید!» محمودی سر زن خبرنگار داد کشید و گفت: «بلند شو.... تو بلند شو» اما آن خانم هم کم نمی آورد، سفت و قرص نشسته بود و به سرهنگ که چشمانش مثل کاسه خون شده بود اصرار می کرد و می گفت: «آقای محمودی! اجازه بده، من سؤال هایم را از این پسر بپرسم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیاور، کاری با ما نداشته باش!» سرهنگ دید حریف آن زن نمی شود و کار از دستش خارج شده، ناچار ایستاد به سیگار کشیدن و تهدید کردن! خانم پرسید: «انگیزه شما از آمدن به جبهه و اینکه حالا اینجا اسیر هستید و در این شرایط به سر می برید چه بود؟» تا این را پرسید، سکوت عجیبی حاکم شد. دیدم سرهنگ خم شده و گوشهایش را تیز کرده به طرفم که ببیند چه جوابی میدهم. چون می دانستم آب از سرم گذشته، با آرامش جواب می‌دادم. بدون یک لحظه مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. برای اینکه اسلام در خطر بود و ما وظیفه خودمان می دانستیم از اسلام خودمان دفاع کنیم.» این جواب نه تنها برای سرهنگ، بلکه برای عراقی های حاضر، به خصوص بعثی های استخباراتی، سخت بود. حقیقتا جنگی آنجا در گرفته بود. آنها خودشان را مسلمان می‌دانستند و ما را کافر و مجوس. صدام را سردار قادسیه می‌دانستند که به ایران حمله کرده تا مجوسن ها را مسلمان کند. به همین دلیل کشورهای عربی مسلمان را به جنگ علیه ایران کافر دعوت می کردند! به دوروبرم نگاه کردم، فضا به حدی متشنج بود که از خودم دل کندم. با خودم گفتم: «مهدی! اگر کاری کنی که جانت را نگیرند معجزه است!» دیگر از خدا می خواستم آن زن سؤال کند و جواب دهم. می‌دیدم جانم را گذاشته ام وسط و فقط می خواهم حق مطلب ادا شود. می دانستم که امام خمینی نهایت آمال و آرزوهایشان این است که ملت ایران و عراق را از دست حزب بعث و صدام كافر و بلندپروازی ها و زیاده خواهی هایش نجات دهند. می دانستم قصدش هرگز تجاوز به عراق نبوده است. خانم هندی پرسید: «نظر شما راجع به جنگ چیه؟ شما با جنگ موافقید یا آتش بس می خواهید؟». بدون لحظه ای مکث گفتم: «ما پیروزی حق علیه باطل را می خواهیم ما اتش بس نمی خواهیم!» انگار کسی از غیب آن جوابها را در دهانم می گذاشت. در آن فضای فشارآوری که آدم حرف زدن عادی اش را هم فراموش می کرد، متعجب بودم چطور آن جواب های آماده به ذهنم می آمد - یک دفعه آن خانم برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، من هم سرم را بلند کردم. دیدم سربازان و سه مرد کرواتی سبیل کلفت از استخبارات عراق دور ما حلقه زده اند... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣ شنود گسترده اطلاعاتی‌ ایران علی اصغر زارعی در مورد بی‌سیم‌های ارتش عراق باید بگویم که در ابتدا گفتیم حالا که نمی‌توانیم ماهیت صحبت‌های آنان را به صورت دقیق بشنویم، می‌توانیم طیف الکترومغناطیس تابش‌شده را کنترل کنیم و از کمیت‌ موج‌های رسیده، تحلیل‌هایی از فعالیت دشمن و شرایط آن داشته باشیم. ما در آن زمان با امکانات راداری که از ارگان‌های مختلف گرفته بودیم، تیمی را در یگان جنگال تشکیل دادیم که مسئولیت آن کنترل سرعت طیف الکترومغناطیس دریافتی بود. با این وجود وقتی که غنائم را دریافت کردیم، اولین ایده برای مهندسی معکوس این بی‌سیم‌ها در جنگال مطرح شد. تصمیم گرفتیم که آن را برای بررسی بیش‌تر در اختیار جهاد دانشگاهی دانشگاه صنعتی شریف قرار بدهیم. وقتی آنان مدارهای دستگاه را تحلیل کردند و همه چیز مشخص شد، فهمیدیم که روند کار این بی‌سیم‌ها این‌گونه است که صداهای مختلف را با هم قاطی می‌کند که اگر در مسیر آن، یک نفر سومی سیگنال‌های آن را دریافت کرد و شنود کرد، هیچ چیز برایش مشخص نشود. برای این که بتوانیم آن را رمز گشایی کنیم مشخص شد که 64 حالت مختلف می‌تواند اتفاق بیفتد که در هر حالت باید آن را بررسی می‌کردیم. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که باید سیگنالی را به دستگاه دشمن بفرستیم؛ بنابراین وقتی که اپراتور عراقی شاسی بی‌سیم خود را رها می‌کرد، دستگاه ما اولین سیگنال را به دستگاه او می‌فرستاد و در آن تغییراتی ایجاد می‌کرد که ما بتوانیم صداها را بفهمیم. دقت کنید که ما با انجام یک جنگ الکترونیکی به دشمن نفوذ کردیم و ضمن ایجاد تغییرات در داخل دستگاه‌های آنان، مکالمه‌شان را می‌فهمیدیم. اسم این سیستم را از ابتدا «رحمت» گذاشتیم چرا که واقعا رحمت الهی بود. جالب است که وقتی دستگاه رمزگشایی شد و به اطلاعات آنان دسترسی پیدا کردیم، می‌شنیدیم که سربازان عراقی دیگر با هم حرف نمی‌زدند بلکه یک سری نامه‌های سری را به صورت تلگرافی برای همدیگر بیان می‌کردند. در حقیقت آنان از آن‌جا که تردید نداشتند که کسی بتواند رمز را بشکند و صحبت‌هایشان را گوش کند، خیلی راحت‌تر اطلاعات را منتقل می‌کردند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣ قسمت آخر روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ چند قدمی که جلوتر رفته و به شهر نزدیک شدیم دوستانی که نگران ما شده بودند و شاید هم از بازگشت ما ناامید، به صورت دوان دوان و با کلمن های آب یخ به طرف مان آمدند. یادم نمی آید چند نفر بودند ولی دیدن این صحنه جان تازه ای به ما داد و حالا که خیالمان از هلاک شدن بر اثر شدت تشنگی و عطش فروکش کرده بود کلمن های آب را بدون اینکه جرعه ای بنوشیم به عقب هدایت کردیم. البته این را نه برای ریا بلکه به این خاطر که دوستان و کسانی که این خاطرات را در آینده مطالعه می کنند بدانند که این ها داستان و افسانه نبوده و عین واقعیت می باشد. به هر حال آن روز با تمام فراز و نشیب هایی که داشت به خیر و خوشی تمام شد و من و سایر دوستان آن روز از دست حضرت عزرائیل در رفتیم و مشیت الهی و تقدیر به زنده ماندنمان بود و حواله و سهم ما جای دیگری بود و به تاریخ دیگری موکول شد. متاسفانه غیر از حاج مصطفی اسکندری بقیه همراهان را به یاد نمی آورم. قطعا دوستان یادشان است که در مقطع زمانی فرزندان عشایر غیور بودند که با انواع سلاح مانند ام یک و برنو به کمک بچه های خرمشهر آمده بودند که جا دارد به آنها درود بفرستیم . تمام شد 👋 💢 (توضیح) ⭕️ درخصوص پیکر آن برادر پاسدار رسمی که به دست جنایتکاران بعثی سربریده شد بعرض میرسد که حدود ده سال پیش که بنده در یک برنامه تلویزیونی اشاره ای به این واقعه نمودم یکی از همرزمان آن شهید برنامه را مشاهده کرده و از روی علایم و شواهد توانست مساله را پیگیری و از طرف صدا و سیمای خوزستان با بنده ترتیب ملاقاتی با همرزم شهید به همراه پدر خانم ایشان داده شود. در آن جلسه معلوم گردید که پاسدار شهید رعیتی اهل مسجد سلیمان و مسئول تسلیحات سپاه میباشد که تا آن تاریخ به عنوان مفقود الاثر شناخته شده است. پدر خانم وی اصرار داشت که مشخصات بیشتری از شهید به وی بدهم تا خانواده ایشان بیش از این در بلا تکلیفی باقی نمانند. همرزم وی که روز هفتم مهر از مسجد سلیمان تا اهواز با هم آمده بودند تمام مشخصات تیوتای حامل مهمات را تایید کرد و گفت بدنبال اعلام رادیو خوزستان مبنی بر نیاز شدید سپاه خرمشهر به اسلحه و مهمات آن شهید گرانقدر موجودی اسلحه خانه را بار زده و به سمت خرمشهر حرکت کرده @defae_moghadas 🍂