eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭘﺲ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻓﺪﺍﯼ ﺣﺴﯿن @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان ..بعد از یک ساعت کشنده گذشت، بالاخره در آسایشگاه باز شد....، چند سرباز امدند داخل و مرا صدا زدند. بلند شدم و ایستادم. گفتند: «وسایلت را جمع کن، از استخبارات بغداد گفتند تو را ببریم.» علی رحمتی هم همراهشان بود. آمد کنارم و گفت: «وای مهدی! ببین با خودت چه کار کردی؟ چقدر گفتم حرف نزن. این به صلاح خودت و همه است. به حرفم گوش ندادی. حالا دیگر از دست من هم کاری بر نمی آید.» وسایل شخصی‌ام را که فقط یک جانماز و تسبیح و مسواک بود، برداشتم و داخل کوله پشتی گذاشتم. علی رحمتی یکریز حرف می زد: «استخبارات بغداد فهمیده چه کرده‌ای. اگر بخواهم وساطت کنم سرهنگ مرا هم ناقص می کند، از بس که عصبانی است. سرهنگ می گوید مهدی دیگر وجود ندارد. مهدی مرد. بگویید موقع آمدن با دوستانش خداحافظی کند!» سربازها و علی رحمتی رفتند و در آسایشگاه بسته شد. کوله پشتی ام را جلویم گذاشتم و منتظر شدم. با اینکه نمی‌دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید اما به همین راضی بودم که کاری به بچه ها نداشته اند. به دلیل حساس بودن شرایط، هر چه می گفتند می بایست اطاعت می کردم تا غائله به همان جا ختم شود و کاری به دیگران نداشته باشند. بچه ها به چشم یک آدم از دست رفته نگاهم می کردند. ساعت داخل باش سپری شد و سوت آزادباش را زدند و کسی نیامد مرا ببرد. شب شد، باز هم کسی نیامد مرا ببرد. تمام شب منتظر بودم بیایند و مرا با خودشان ببرند. صبح شد و نیامدند. چند روز به همین منوال گذشت. چیزی که عجیب بود غیبت سرهنگ بود. او کسی بود که روزی یکی دو بار خودش را با آن هیبت و غرور به ما نشان می داد تا بترسیم و آب خوش از گلویمان پایین نرود! یک ماه گذشت و از سرهنگ خبری نشد. تا آن زمان بین من و سرهنگ محمودی دو اتفاق عجیب افتاده بود؛ یکی، تصمیم سرهنگ محمودی به فلج کردنم بود که نشد و دیگری، آمدن آن خبرنگارها و تهدید سرهنگ به اینکه اگر جواب دهم، مرا زنده نخواهد گذاشت اما هر دو بار سرهنگ یک دفعه غیبش زد. او رفت و بلایی هم سر کسی نیامد. حتی یک تار مو از سر کسی از بابت این ماجرا کم نشد. فهمیدم کارها و معادلات دنیا پیچیده است و ممکن است هرگز با آنچه ما در ذهن داریم پیش نرود. در آن یک ماه گاه و بیگاه فرمانده توجیه سیاسی، سربازان و درجه داران قاطع تهدیدم می کردند: «فکر نکنی زرنگی و ما فراموش کرده ایم چه کار کرده‌ای. پرونده تو در دست اقدام است و منتظر دستور هستیم. فعلا دستوری برای تنبیه تو نداریم ولی اگر زمانش برسد مادرت را به عزایت می نشانیم!» اما به لطف خدا هیچ موقع هم آن دستور نیامد. بعید می دانستم خبرنگار هندی جرئت کند که دوباره به عراق بیاید. رادیو فارسی عراق حرف‌های او را به نقل از شبکه پنج فرانسه پخش کرد. بازتاب مصاحبه ای که ناصره شالما با من انجام داد، چه در میان بچه های خودمان، چه در میان عراقی ها، تا آخرین روز اسارت همچنان باقی ماند. .. عراق متوجه شده بود زن هندی که ناصره شالما نام داشت این فیلم را بدون اجازه آنها از اردوگاه خارج کرده و فیلم از شبکه پنج فرانسه پخش شده است. او علیه عراق و مسئولان اردوگاه در مجامع بین المللی شکایت کرد خانواده‌ام بعدها به من گفتند: «وقتی آن فیلم از تلویزیون ایران پخش شد، دیگر از تو دل بریدیم و مطمئن شدیم اعدامت می کنند حتی بارها شایعه اعدامت از این طرف و آن طرف به گوشمان می رسید و مسئولان، خانواده‌ام را به ملاقات حضرت امام و مسئولان عالی رتبه برده و به آنها اطمینان داده بودند که اجازه نخواهند داد عراقی ها بلایی سرم بیاورند. ظاهرا قبل از پخش فیلم، پیغام هایی از طرف جمهوری اسلامی ایران به عراق ارسال شده بود. خیلی دوست داشتم در حال حاضر که به این قسمت از بیان خاطراتم رسیده ام، واقعیت های آن اتفاق را از زبان مسئولان امر آن زمان - می‌شنیدم. ولی این فرصت پیش نیامد و همچنان برای خودم نیز جای سؤال است. گویا ایران گفته بود اگر سر بچه هایی که در آن فیلم صحبت کرده اند بلایی بیاورید. ما هم تلافی می کنیم. عراق هم در ایران اسرای رده بالایی داشت که حفظ جانشان برای عراقی ها مهم بود. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣ شنود گسترده اطلاعاتی ایران علی اصغر زارعی در عملیات کربلای۴ ما یک سایت بزرگ در ۱۵ کیلومتری خرمشهر داشتیم که یکی از قوی‌ترین سایت‌های جنگ الکترونیک سپاه بود. اطلاعات ما از چند روز قبل از این عملیات نشان می‌داد که دشمن در یک سکوت بی‌سیمی است. البته از نوع ارتباطات عراقی‌ها ملاحظه می‌کردیم که یک سری اطلاعات به عراقی‌ها می‌رسد. احتمالا این اطلاعات را آواکس‌های آمریکایی می‌دادند. هم‌چنین وقتی که عملیات آغاز شد و نیروهای ما وارد منطقه شدند تعداد این مکالمات بسیار بالاتر رفت. این سردار سپاه به ماجرای دیدار محرمانه آیت الله خامنه‌ای از سایت جنگ الکترونیک اشاره کرد و گفت: خاطرم هست که در اواخر جنگ و در زمانی که ایشان به منطقه آمده بودند ازشان درخواست کردم که به سایت جنگال نیز بیایند و بازدیدی داشته باشند. وقتی که همراه با ایشان در حال ورود به سایت بودیم، امیر سلیمی نیز همراه ما بود. نیروهای ما جلوی ایشان را گرفتند اما آقا گفتند که ایشان هم همراه ما بیاید و ایراد ندارد. وقتی که روند کار را به ایشان نشان دادیم، ایشان بسیار تعجب کرده بودند و از من پرسیدند که از کجا باور کنیم که واقعا چنین کاری در حال رخ دادن است؟ من هم ایشان را پشت یکی از سیستم‌ها نشاندم و مکالمات بین نیروهای عراقی را قبل از شکستن رمز و بعد از آن نشان دادم و گفتند که بسیار عالیست. آقا بیش از چند ساعت در سایت ما حضور داشتند و می‌گفتند که این کار یکی از معجزه‌های الهی است. دقت کنید که عمده تجهیزات ما در سایت جنگال چیزهایی بود که به عنوان غنیمت گرفته بودیم و خیلی از آنان نیز تجهیزات غیر نظامی بود. حتی جالب است که خیلی از رادارها که قبلا اسم آن را در دانشگاه‌ها نیز نشنیده بودیم به غنیمت گرفته بودیم. سیستم ما بعد از جنگ در اختیار شناسایی منافقین قرار گرفت و بنابراین هنوز هم خیلی نمی‌توانیم راجع به آن صحبت کنیم. این سیستم اکنون پیشرفته‌تر شده است و ما می‌توانستیم به راحتی کلید رمز را پیدا کنیم. ما این امکانات را در اختیار دوستان امنیتی و سپاه قرار دادیم که در کارهای خود و جنگ با منافقین استفاده کنند. حال جالب است بدانید که بعد از این که اعلام کردیم تمام مکالمات عراقی‌ها را شنود می‌کردیم، شرکت راکال انگلیس سازنده این دستگاه منحل، و با شرکت دیگری ادغام شد.  پایان @defae_moghadas 🍂
صف کشیدند همه آینه ها تا برکه چه نحیف است خدا! پهلوی دریا برکه یک نفر آینه از تیغه خورشید گذشت داد زد: شاهد ما باش تو حیّ! ها! برکه! گفت ما آینه ها نسل بیابانزادیم درک کن تشنگی کهنه ما را برکه یک شبی چشمه شدی زمزم گون یادت هست؟ هاجر وتشنگی وهروله....لی....لا... برکه؟! یک شبی خوب تماشا شده بودی در طور که گره خورد به مفهوم چلیپا... برکه و پراکند به تنزیل دو مشتی خورشید ختم شد واژه«اِن کنت» به «مولا»...برکه! بعد از آن آینه ای بی لک را بالا برد جدل افتاد به لولا و تولا... برکه ! گفت این آینه را ای همه‌ی آینه ها بسپارم به زلالی شما یا... برکه ؟! آنقدر نور تراوید به ظرفیت دشت ناگهان پر شد از اما، اگر، آیا... برکه پلک زد، پرده ای افتاد، و تنها شد با چندی از فرقه حاشا و تماشا برکه و شنیدیم... و گفتند... و دیدی پس از آن که چه کردندچه با حیدر وطاها...برکه! همه رفتند... وتنها شد و شاهد خشکید هر چه بود آنشب شاهد شده الاّ برکه @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻"هندوانه خورهای جبهه ای"🍉 زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمز و شیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدر ارزش داشت که بخاطرش جان را به خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته و با نگاهی متخصصانه یکی را انتخاب کرده و راهی سنگر شدم. چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده. چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط را انتخاب کرده و تنها نشستم. با هر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ، به سنگر رسیدم و آن را در کناری قرار دادم تا خنک شود و در وقت مناسب از خجالتش بیرون بیایم. شب را با خیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم را از آن بر نمی داشتم. صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیر و نان را از جعبه های معروف درآوردیم. حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم. از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم. او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های🐀 سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند. چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها. علی اصغر مولوی @defae_moghadas 🍂