eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 4⃣ شنود گسترده اطلاعاتی ایران علی اصغر زارعی در عملیات کربلای۴ ما یک سایت بزرگ در ۱۵ کیلومتری خرمشهر داشتیم که یکی از قوی‌ترین سایت‌های جنگ الکترونیک سپاه بود. اطلاعات ما از چند روز قبل از این عملیات نشان می‌داد که دشمن در یک سکوت بی‌سیمی است. البته از نوع ارتباطات عراقی‌ها ملاحظه می‌کردیم که یک سری اطلاعات به عراقی‌ها می‌رسد. احتمالا این اطلاعات را آواکس‌های آمریکایی می‌دادند. هم‌چنین وقتی که عملیات آغاز شد و نیروهای ما وارد منطقه شدند تعداد این مکالمات بسیار بالاتر رفت. این سردار سپاه به ماجرای دیدار محرمانه آیت الله خامنه‌ای از سایت جنگ الکترونیک اشاره کرد و گفت: خاطرم هست که در اواخر جنگ و در زمانی که ایشان به منطقه آمده بودند ازشان درخواست کردم که به سایت جنگال نیز بیایند و بازدیدی داشته باشند. وقتی که همراه با ایشان در حال ورود به سایت بودیم، امیر سلیمی نیز همراه ما بود. نیروهای ما جلوی ایشان را گرفتند اما آقا گفتند که ایشان هم همراه ما بیاید و ایراد ندارد. وقتی که روند کار را به ایشان نشان دادیم، ایشان بسیار تعجب کرده بودند و از من پرسیدند که از کجا باور کنیم که واقعا چنین کاری در حال رخ دادن است؟ من هم ایشان را پشت یکی از سیستم‌ها نشاندم و مکالمات بین نیروهای عراقی را قبل از شکستن رمز و بعد از آن نشان دادم و گفتند که بسیار عالیست. آقا بیش از چند ساعت در سایت ما حضور داشتند و می‌گفتند که این کار یکی از معجزه‌های الهی است. دقت کنید که عمده تجهیزات ما در سایت جنگال چیزهایی بود که به عنوان غنیمت گرفته بودیم و خیلی از آنان نیز تجهیزات غیر نظامی بود. حتی جالب است که خیلی از رادارها که قبلا اسم آن را در دانشگاه‌ها نیز نشنیده بودیم به غنیمت گرفته بودیم. سیستم ما بعد از جنگ در اختیار شناسایی منافقین قرار گرفت و بنابراین هنوز هم خیلی نمی‌توانیم راجع به آن صحبت کنیم. این سیستم اکنون پیشرفته‌تر شده است و ما می‌توانستیم به راحتی کلید رمز را پیدا کنیم. ما این امکانات را در اختیار دوستان امنیتی و سپاه قرار دادیم که در کارهای خود و جنگ با منافقین استفاده کنند. حال جالب است بدانید که بعد از این که اعلام کردیم تمام مکالمات عراقی‌ها را شنود می‌کردیم، شرکت راکال انگلیس سازنده این دستگاه منحل، و با شرکت دیگری ادغام شد.  پایان @defae_moghadas 🍂
صف کشیدند همه آینه ها تا برکه چه نحیف است خدا! پهلوی دریا برکه یک نفر آینه از تیغه خورشید گذشت داد زد: شاهد ما باش تو حیّ! ها! برکه! گفت ما آینه ها نسل بیابانزادیم درک کن تشنگی کهنه ما را برکه یک شبی چشمه شدی زمزم گون یادت هست؟ هاجر وتشنگی وهروله....لی....لا... برکه؟! یک شبی خوب تماشا شده بودی در طور که گره خورد به مفهوم چلیپا... برکه و پراکند به تنزیل دو مشتی خورشید ختم شد واژه«اِن کنت» به «مولا»...برکه! بعد از آن آینه ای بی لک را بالا برد جدل افتاد به لولا و تولا... برکه ! گفت این آینه را ای همه‌ی آینه ها بسپارم به زلالی شما یا... برکه ؟! آنقدر نور تراوید به ظرفیت دشت ناگهان پر شد از اما، اگر، آیا... برکه پلک زد، پرده ای افتاد، و تنها شد با چندی از فرقه حاشا و تماشا برکه و شنیدیم... و گفتند... و دیدی پس از آن که چه کردندچه با حیدر وطاها...برکه! همه رفتند... وتنها شد و شاهد خشکید هر چه بود آنشب شاهد شده الاّ برکه @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻"هندوانه خورهای جبهه ای"🍉 زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمز و شیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدر ارزش داشت که بخاطرش جان را به خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته و با نگاهی متخصصانه یکی را انتخاب کرده و راهی سنگر شدم. چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده. چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط را انتخاب کرده و تنها نشستم. با هر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ، به سنگر رسیدم و آن را در کناری قرار دادم تا خنک شود و در وقت مناسب از خجالتش بیرون بیایم. شب را با خیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم را از آن بر نمی داشتم. صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیر و نان را از جعبه های معروف درآوردیم. حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم. از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم. او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های🐀 سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند. چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها. علی اصغر مولوی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣8⃣ خاطرات مهدی طحانیان مدت کوتاهی بعد از رفتن سرهنگ محمودی، فرمانده جدید، سرگرد علی، به اردوگاه آمد. یک سرگرد پنجاه ساله بود. فرماندهان رده بالای عراقی بیشتر آدم های سرحال و قبراقی بودند که سعی می کردند هیبت و سرخوشی جوانی شان را حفظ کنند، حتی موهایشان را رنگ می کردند. نمونه اش خود صدام بود که گرچه چند بدل داشت، همیشه با انجام اعمال جراحی تلاش می کرد جوانی را در چهره اش نشان دهد و با موهای یکدست مشکی در جمع فرماندهان زیردستش حاضر می شد. سرگرد علی هم در حد و اندازه خودش از این قاعده مستثنا نبود. نقطه ضعف او این بود که زبان فارسی بلد نبود. مدت کوتاهی بعد از آمدنش به اردوگاه، همه قاطع را جمع کرد و برایمان سخنرانی کرد. همان حرفهای تکراری را به ما یادآور شد: شماها اسیر هستید. یعنی باید تابع قوانین ارتش عراق باشید. اگر خارج از مقررات ارتش عراق رفتاری انجام دهید که قوانین ما را نادیده بگیرد، حق داریم طبق قوانین صلیب سرخ، دادگاه صحرایی تشکیل دهیم و شما را اعدام کنیم! هیچ کس هم به ما خرده نخواهد گرفت!» غير از تهدیدها و به رخ کشیدن این مسئله به ما که اسیر هستیم و باید تابع قوانین ارتش عراق باشیم، روی صلوات فرستادن و به خصوص دعای پایانی آن «و عجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین» حساس بود. احساس می‌کرد منظورمان از «اهلک اعدائهم اجمعين»، عراقی ها هستند. او با عصبانیت و جدیت تهدید می کرد: «اینجا یک پادگان نظامی است. از این به بعد اگر به گوشم برسد نماز جماعت یا دعای دسته جمعی خوانده اید، بدترین شکنجه ها در انتظارتان خواهد بود.» به زبان عربی می گفت: «من الان صلاه جماعيه ممنوع، جدا دعا ممنوع و عجل فرجهم ممنوع!» حسن ختام حرفهایش این بود: «اجتماع اكثر من ثلاث نفرات ممنوع، اقول بتأکید جدا مفهوم!» و دوباره تأکید کرد: کسی حق ندارد و عجل فرجهم" بگوید و اگر این کار را بکند، هر بلایی سرش آمد مقصر خودش خواهد بود.» . یک روز صحبت هایش که به پایان رسید، پرسید: «کسی که با حرف هایم مشکلی ندارد؟ اگر سؤالی دارد بپرسد!» از جایم بلند شدم و گفتم: «این چیزی که شما از ما می خواهید، مبنی بر اینکه صلوات نفرستیم و "عجل فرجهم" نگوییم، از شعائر دین خدا و مذهب ماست حتی در قرآن، آیه داریم که خداوند فرموده است و من یعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب" یعنی کسانی که شعائر دین خدا را بزرگ می شمارند این کار از تقوای قلوبشان نشئت گرفته است.» گفتم فرستادن صلوات و گفتن "عجل فرجهم" از شعائر دین است و ما نمی توانیم از زندگی مان حذفش کنیم!» هنوز داشتم حرف می‌زدم که دیدم مثل انبار باروت منفجر شد و از جا جست و به سربازان دستور داد مرا بگیرند. به عربی سر من داد کشید: «پدر تو را در می آورم، کاری می کنم حرف زدن یادت برود و...) در اردوگاه رمادی جایی به عنوان بازداشتگاه نداشتیم. سربازها مرا از پله های قاطع خودمان بردند بالا و در طبقه دوم، در یک اتاق متروک که پنجره کوچکی داشت باز کردند و انداختند وسط اتاق. کف اتاق موزاییک بود و پر از گرد و غبار. نشستم یک گوشه و منتظر شدم ببینم می خواهند چه کار کنند. ظاهرا بعد از حرف زدن من، سرگرد علی دوباره تهدید کرده بود. بعد از تمام شدن حرف های او، چهار سرباز آمدند سراغم؛ یکی دم در ایستاد و سه نفر دیگر آمدند داخل اتاق و تا توانستند کتکم زدند و سرانجام، بی جان و بی رمق مرا کف اتاق انداختند و رفتند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آماده رفتن به میدانیم برگرفته از کانال تلگرامی حاج صادق آهنگران @defae_moghadas 🍂