🍂
🔻 به رسم ادب و ارادت سلام بر ارباب بیکفن روزمون رو شروع کنیم👇
🌷اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
🌷وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِك
🌷َ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
🌷مابَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
🌷وَلا جَعَلَهُاللهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
🌷ِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌷وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🙏 التماس دعا ...
@defae_moghadas
🍂
🌺🌺🍃🌺🌺
@hemasehjonob1
🔻طنز جبهه
🔅 این آدم نمی شه
تازه به پادگانی در کردستان اعزام شده بودیم. برای کارهای تدارکات نیاز به لندکروز داشتیم. ولی وقتی با تقاضای ما روبرو شدند بجای خودرو، سه قاطر جور و واجور تحویل ما دادند و تازه داستان ما شروع شد.
یکی از قاطرها جوان بود و مغرور و به هیچ وجه حاضر به بارکشی و سواری دادن نبود.
دو سه نفر از پا به سن گذاشته هایی که ادعا می کردند در رام کردن اسب و قاطر تبحر دارند با ما همراه بودند و قرار شد کار رام کردن قاطر را به ایشان واگذار کنیم.
فردای آنروز به اتفاق هم وارد طویله شدند و چند ساعتی عرق ریختند ولی....
شاهدان عینی تعریف می کردند، هر کاری این دو نفر بلد بودند انجام دادند ولی در آخر این قاطر بود که دنبال اینها افتاده بود و آنها پا به فرار،
فقط صدای یکی از آنها بلند شده بود که با زبان محلی - فارسی به دوستش می گفت:" ولککککک ولشششش کن این آدم نمیشه"
...و سوژه ای که مدتها شادی بخش محفل بچه ها بود
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
همه همراهانم گریه می کردند و هق هقشان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هرچند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت.
به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه آنها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند هرچند من نیز دست کمی از آنها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورتها زرد، گونه ها فرورفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود. بدنها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، مویشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود. باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم.
خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آنها بعد از سالها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم.
اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم. در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، مأموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه می کردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه رهایم نمی کرد.
بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک مأموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آنها بود.
این روایت را پی درپی تکرار می کردم: آبي الله أن يجري الأمور إلا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسيله آن است.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂