گردان خاتم الانبیا، ابتدای سال 63 پادگان شهید مصطفی خمینی
@defae_moghadas
🍂
🔻 ارسال هاو پیام های اعضاء کانال
👈 سلام و شب بخیر عبدصالح وخلف حقه شهیدان سرافرازاین مرزوبوم
شما خود یادگار بسجیان پابرهنه مستضعف و سربازان مخلص خمینی کبیر و مقام عظمای ولایتید شما در فضای مجازی شیر مجاهدان عرصه این پیکار بی امانید. شماصف درصف و از پی مجاهدان نسل اول انقلاب این رزمندگان مظلوم و از سویی مغضوب دیکتاتورها هستید شما گنجینه عظیم رشادتها و دلیرمردیهای حماسه سازان را کاوش و عطروبوی شهادت را در جامعه اسلامی به عمق جان تشنگان معنویت و دوستداران خط سرخ شهادت می رسانیدبی شک مصونیت میهن عزیز از گزند دشمنان در ابعاد مختلف از جمله سیاسی نظامی و فرهنگی و اقتصادی درسایه خودباوری و اتکا به معنویت هاست که با انتقال سلحشوری های نسل اول به جوانان پرشور جامعه حاصل می گردد وشما سنگری بسیار مهم را انتخاب کرده و مسلما خداوند حکیم و دانای مهربان یارای شماست و خواهد بود
بنده که خود از هم تقدیران شهید زنده ازاده سرافراز ملاصالح می باشم باشوق و ذوق فراوان این خاطرات صادقانه را پیگیری می کنم و خود نیز برای دوستان و نزدیکانم می فرستم و یا کانال شما را معرفی می کنم امید آن دارم اگر یک روز به عمرم هم مانده به دست بوسی این عبدصالح خدا برسم ... درود خدا بر شما باد که ادامه دهنده خط سرخ شهادت خط محمدوال محمد(ص) می باشید...اکبرعسگری ازخمینی شهر اصفهان... التماس دعا
🔴 شرمنده می فرمایید جناب عسگری، تقدیر اصلی نثار اعضاء محترم گروه است که در این ناملایمات فضای مجازی کانال های ارزشی و دفاع مقدسی را انتخاب کرده اند و وظیفه ای بر گردن ما گذاشتهاند 🌺🌺🌺🌺
🍂
🍂
🔻 ظنز جبهه 😊
⭕️ دلنوشته عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات:
✨چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده
اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....
✨البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد
و
بچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند
✨یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم و برخی دیگر متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند
یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها
✨چقدر دلم برای تویوتای تدارکات که با سرعت تو خط غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه در خاکهای خط مقدم ریخته می شد
برنج داغ آغشته با خوروش در پلاستیک فریزر.....
برای همان غذای با دستان خاکی و خونی دلم تنگ شده ....
....آی می چسبید ...
✨اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه.......
یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......
یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......
✨یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه آورده بودند
و افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند
✨خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی
وگرنه برخی دوستان ما سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن ها بودند اما به هر حال رضایت دادی و بردی
✨حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش
بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن
✨آمین آمین آمین
البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب بچه های تدارکات قرار بگیرم
خدایا خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما
امین
آمین
آمین
الهی العفو ... 😂😂
#فرهنگ_جبهه_طنز
#تدارکات_یا_ندارکات
#پاتک_سنگر_چادر_تدارکات
#اس_غلوم_نیست_نداریم_رفته_بیاره
🔅 زراعت پیشه
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
سه روز در قرنطینه فرودگاه بودیم و به همه سؤالات مأموران جواب دادیم. بعد از آن ما را به نماینده هلال احمر تحویل دادند و خانواده هایمان را از آمدنمان باخبر کردند.
خبر ورودمان مهم ترین سوژه عکاسان و خبرنگاران شده بود و روزنامه ها ورود نخستین گروه اسرا به کشور را تیتر زدند. خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم
مهم ترین چیزی که در مدت اسارت فکرم را مشغول و نگران کرده بود، همان لنج پر از سلاح بود که می ترسیدم به دست عراقی ها افتاده باشد، حال که برگشته بودم، دیگر برایم مهم نبود که بر سر آن لنج چه آمده و دیگران درباره ام چه می گویند. بعد از چهار سال و نیم به امید دیدن روی آرامش و آسایش در وطنم، برگشته بودم.
مهرماه ۱۳۶۴ وقتی به خانه برگشتم، همسرم چگونگی خبردار شدنش را برایم این گونه تعریف کرد:
چهار سال از اسارتت می گذشت و آنهایی که ما را می شناختند و تصویرت را با اسرا در کنار صدام دیده بودند، همواره با دیدنم مرا با انگشت و اشاره چشم به هم نشان می دادند که این زن همان جاسوس خائن است! فقط خدا می داند، چه روزهای سختی را با این اتهامات گذراندم و صبر کردم. می خواستم کمی از این جو آزاردهنده دور شوم. تا اینکه برای دیدار برادرم حبیب به شیراز رفتم. پسرم فؤاد، روز به روز بزرگ تر می شد و به مخارج بیشتری نیاز پیدا می کرد. اوضاع دشوار زندگی، من را به تنگ آورده بود. نه تنها نامه هایت، بلکه حقوقی هم که به من می دادند، قطع شده بود.
ناراحت و نگران از اوضاع پیش آمده، نمی دانستم چرا حقوق را نمی دهند؛ هرچند پدر و مادرت و خانواده ام جورمان را می کشیدند. تا اینکه یک روز دست فؤاد، پسر شش ساله را گرفتم و همراه پدرت به بنیاد شهید رفتیم.
به اتاق امور اسرا رفتم. وقتی نوبتم شد، رو به مردی که پشت میز نشسته بود کردم و گفتم:
- چرا چند ماه است که به من دیگر حقوق نمیدهید؟ - اسم شوهرت چیست؟ - صالح قاری. - صالح قاری.
مرد بنیاد بعد از اینکه نگاهی به لیست انداخت، سر برداشت و گفت:
- حقوق برای چه؟!
با ناراحتی گفتم:
چرا برای چه؟! من و بچه ام چه بخوریم؟! تا کی خانواده ام کمک کنند، آنها هم خودشان جنگ زده اند.
کارمند با لبخند گفت:
- خانم شوهرت آمده.
چند لحظه با تعجب نگاهش کردم:
- شوخی می کنی یا راست می گویی؟!
کارمند بنیاد با لبخند گفت: راست می گویم! خانم سه روز است که آمده. برو تهران از هلال احمر تحویلش بگیر.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
بعدازظهر همان روز، با برادرم حبیب به سرعت به طرف فرودگاه شیراز رفتیم تا هرچه زودتر خود را به تهران برسانیم. پرواز تأخیر داشت، اما بالاخره ساعت یازده ونیم شب به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به مسافرخانه رفتیم تا صبح برای آوردنت به هلال احمر برویم.
صبح خیلی زود از مسافرخانه بیرون زدیم. ساعت هشت صبح به ساختمان هلال احمر رسیدیم. مستقیم به اتاق مسئول اسرا رفتیم. مسئول با دیدنمان گفت:
- آقای صالح قاری را بردند. با تعجب گفتم:
- کی او را بردند؟ چه کسانی او را بردند؟! گفت:
- کسی به نام جعفر محمره ساعت پنج صبح او را تحویل گرفت و برد.
من و حبیب خوشحال و گریان، به سرعت با ماشین دربستی به طرف اراک به راه افتادیم.
سالها بعد فؤاد برایم این طور تعریف کرد: شش ساله بودم و با دوستانم از درختان تازه به بار نشسته، در پارک شهرک جنگزدگان بالا می رفتیم، سعی می کردم با کمک دوستم خودم را بالا بکشم. همان طور که پاهایم را به تنه درخت قفل کرده بودم، صدای صادق، پسر دایی جعفر را که از دور داد میزد، شنیدم.
صادق دوان دوان خودش را به من رساند. نفسش بریده بریده بیرون می آمد:
- فؤاد! زود بیا، پدرت آمده، زود بیا پایین! زود باش دیگر! مات و مبهوت به پسردایی زل زدم! صادق مرتب تکرار می کرد:
- ولک، یالا بیا ببین چه جمعیتی در خانه مان جمع شدند! همه آمده اند پدرت را ببینند.
با تعجب به صادق و دوستانم که اطراف درخت ایستاده بودند نگاهی انداختم. میخواستم عکس العمل حرفهای صادق را در قیافه شان ببینم. صدای جعفر را که مرتب تکرار می کرد: «يالا، زود باش، بیا پایین» میشنیدم.
خشکم زده بود. در ذهن کوچکم از خودم می پرسیدم: این دارد چه می گوید؟ من که پدر دارم.
آهسته از درخت سر خوردم و آمدم پایین و همان جا ایستادم:
- بابا جعفرم که جایی نرفته بود!
صادق دستم را کشید: نه ولک، پدرت که اسیر شده بود، آمده. هاج و واج نگاهش می کردم.
معنای جنگ و اسارت را نمی دانستم. از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم، سایه دایی جعفرم بالای سرم بود و او را بابا صدا می کردم. نام او به عنوان پدر در شناسنامه ام بود و چند روز قبل هم در مدرسه ثبت نامم کرد.
پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم.....
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂