eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل بعدازظهر همان روز، با برادرم حبیب به سرعت به طرف فرودگاه شیراز رفتیم تا هرچه زودتر خود را به تهران برسانیم. پرواز تأخیر داشت، اما بالاخره ساعت یازده ونیم شب به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به مسافرخانه رفتیم تا صبح برای آوردنت به هلال احمر برویم. صبح خیلی زود از مسافرخانه بیرون زدیم. ساعت هشت صبح به ساختمان هلال احمر رسیدیم. مستقیم به اتاق مسئول اسرا رفتیم. مسئول با دیدنمان گفت: - آقای صالح قاری را بردند. با تعجب گفتم: - کی او را بردند؟ چه کسانی او را بردند؟! گفت: - کسی به نام جعفر محمره ساعت پنج صبح او را تحویل گرفت و برد. من و حبیب خوشحال و گریان، به سرعت با ماشین دربستی به طرف اراک به راه افتادیم. سالها بعد فؤاد برایم این طور تعریف کرد: شش ساله بودم و با دوستانم از درختان تازه به بار نشسته، در پارک شهرک جنگزدگان بالا می رفتیم، سعی می کردم با کمک دوستم خودم را بالا بکشم. همان طور که پاهایم را به تنه درخت قفل کرده بودم، صدای صادق، پسر دایی جعفر را که از دور داد میزد، شنیدم. صادق دوان دوان خودش را به من رساند. نفسش بریده بریده بیرون می آمد: - فؤاد! زود بیا، پدرت آمده، زود بیا پایین! زود باش دیگر! مات و مبهوت به پسردایی زل زدم! صادق مرتب تکرار می کرد: - ولک، یالا بیا ببین چه جمعیتی در خانه مان جمع شدند! همه آمده اند پدرت را ببینند. با تعجب به صادق و دوستانم که اطراف درخت ایستاده بودند نگاهی انداختم. میخواستم عکس العمل حرفهای صادق را در قیافه شان ببینم. صدای جعفر را که مرتب تکرار می کرد: «يالا، زود باش، بیا پایین» میشنیدم. خشکم زده بود. در ذهن کوچکم از خودم می پرسیدم: این دارد چه می گوید؟ من که پدر دارم. آهسته از درخت سر خوردم و آمدم پایین و همان جا ایستادم: - بابا جعفرم که جایی نرفته بود! صادق دستم را کشید: نه ولک، پدرت که اسیر شده بود، آمده. هاج و واج نگاهش می کردم. معنای جنگ و اسارت را نمی دانستم. از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم، سایه دایی جعفرم بالای سرم بود و او را بابا صدا می کردم. نام او به عنوان پدر در شناسنامه ام بود و چند روز قبل هم در مدرسه ثبت نامم کرد. پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم..... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
جمعی از گروهان نجف اشرف، گردان کربلا در فکه، سال 62 از چپ: آشناگر، گله دار، کاکاحاجی، عنایت زاده. منابی، نصیری، ..؟ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات طنز جبهه "ارتفاعات پسکل ممد" به منطقه کوهستانی کردستان رفته بودیم و در عملیاتی شرکت کرده و موفق شده بودیم ارتفاعاتی را بازپس بگیرم. صبح عملیات، سرخوش از پیروزی به دست آمده، در سنگر نشسته و بساط شوخی را راه انداخته بودیم که خبرنگاری به طرفمان آمد و از شرایط عملیات شب گذشته سوالاتی کرد و ما به خوبی و با حرارت پاسخ دادیم. در موقع رفتن، به سمت ما برگشت و پرسید"راستی اسم ارتفاعات رو نگفتید؟" در حالی که نمی خواستم کم بیاورم چشمم به سر محمد که شباهت زیادی به کنده کاری زمین منطقه داشت افتاد و بلافاصله گفتم: "ارتفاعات پسکل ممد"😂 ساعت دو بعداز ظهر مارش اخبار رادیو به صدا در آمد. لحن رسا و حماسی مجری، خبر عملیات را اینگونه بیان کرد:"رزمندگان دلاور اسلام در شب گذشته عملیات موفقی در غرب کشور به انجام رساندند که موجب آزاد سازی بلندیهای پسکل ممد و ... گردید" وقتی خبر به فرمانده رسید دیگر ما بودیم تنبیه او. 😱 سید باقر احمدی ثنا حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@deffects_moghadas
💫🌸💫 🌸💫 💫 صبح، احوالِ هوا شعله‌بَرانگیز شده... ای تَب‌انداخته بر پیکرِ خورشید ..!✋️ @defae_moghadas 🍂
عکس مربوط به خاطره 👆👆👇👇
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 🍎🍏"سهم سیب عباس" در گروهان نجف، زیر نظر پیمانی توفیق خدمت کسب کرده بودیم. غلامعباس در دید اول فردی کاملاً نظامی، محکم و مستبد😱 نشان می داد. هر وقت او را می دیدم تصور می کردم در وسط معرکه عملیات هستم و آماده پیشروی😢 شاخصه دیگر او اهتمام به مسایل معنوی بود که گاه خود دست بکار سخنرانی های🎤 حماسی و خواندن دعا و زیارت و حتی مناجات می شد و بچه های گروهان را به حال عجیبی می کشاند. اذان او هم داستان دیگری داشت و حال هوای خاصی به شنونده‌ها می داد. کنار هم بودنها علاوه بر ایجاد صمیمیت و دوستی بین بچه ها یک نوع وابستگی را هم در آنها ایجاد کرده بود که گاه این رفاقت ها از حالت عادی هم بالاتر می رفت و به عشقی معنوی تبدیل می شد. او در دوستی و رفاقت 😍هم ید طولایی داشت و این را از نوع رفتارش می شد فهمید هرچند وجهه فرماندهی اش آن را محدود کرده بود. در گروهان، یک دیگری هم حضور داشت. او هم فردی بسیار دوست داشتنی، خوش سیما و با اخلاقی بود که رفتارش از عمق معنویتش سرچشمه می گرفت. رفاقت هر دو غلامعباس با هم بسیار پا گرفته بود و شاید به نوعی وابستگی رسیده بود. وارد خط شرهانی اول، که زمینی کفی داشت، شده بودیم. شرهانی حکایت جدیدی برای بچه های گردان به همراه داشت. بعد از مدتها جا به جایی و رفتن از منطقه ای به منطقه دیگر، این پدافند ناب را دشت کرده بودیم. آتش دشمن در این خط، گاه منطقه را آشوب می کرد و گاه هیچ خبری نبود. آنروز، ساعت به ده صبح رسیده بود که تک صدای انفجاری 💥از یک سوی خط بلند شد و طبق معمول آرامشی خط را فرا گرفت. لحظاتی نگذشته بود که خبری، رنگ از چهره همه خط نشینان ربود و گرد غم 😔بر چهره های نازنین بچه ها نشاند. خبر آمده بود که غلامعباس یارعلی هم بال پرواز در آورده و آسمانی شده. حال غلامعباس پیمانی، حال خوشی نبود و از درون در حال تحلیل بود. ولی او رسالت دیگری داشت و نه تنها خود را نباید می باخت، بلکه گروهان را هم باید از آن حالت بیروت می آورد و این کار بسیار سختی بود. ماشین غذا طبق معمول هر روز رسید. مدتی بود که به همراه ناهار سیب های بزرگ و قرمزی 🍎هم می آوردند و توزیع می کردند. در میان جمعی از بچه ها که در حال گرفتن غذا بودند غلامعباس وارد شد و دو عدد از بزرگترین سیب ها را انتخاب کرد و سر زنده گفت، " سهم سیب عباس به من می رسد" و پس از آن لبخند بچه ها که.... و خدا می داند در خلوت خود چه غوغایی برای او بپا کرده بود. و این سخت ترین کاری بود که در آن دوران از او می دیدم و این جلوه دیگری از استعداد بچه های جنگ بود که در جوانی بزرگ شده و به بلوغ رسیده بودند. مقدم گردان کربلا حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🔴رهبر انقلاب در خرمشهر ــ دوران دفاع مقدس سردارعبدالله‌نورانی از فرماندهان‌سپاه خرمشهر در کنار ایشان هستند @defae_moghadas