💫🌸💫
🌸💫
💫
صبح،
احوالِ هوا
شعلهبَرانگیز شده...
ای تَبانداخته
بر پیکرِ خورشید
#سلام..!✋️
@defae_moghadas
🍂
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍎🍏"سهم سیب عباس"
در گروهان نجف، زیر نظر #غلامعباس پیمانی توفیق خدمت کسب کرده بودیم.
غلامعباس در دید اول فردی کاملاً نظامی، محکم و مستبد😱 نشان می داد. هر وقت او را می دیدم تصور می کردم در وسط معرکه عملیات هستم و آماده پیشروی😢
شاخصه دیگر او اهتمام به مسایل معنوی بود که گاه خود دست بکار سخنرانی های🎤 حماسی و خواندن دعا و زیارت و حتی مناجات می شد و بچه های گروهان را به حال عجیبی می کشاند. اذان او هم داستان دیگری داشت و حال هوای خاصی به شنوندهها می داد.
کنار هم بودنها علاوه بر ایجاد صمیمیت و دوستی بین بچه ها یک نوع وابستگی را هم در آنها ایجاد کرده بود که گاه این رفاقت ها از حالت عادی هم بالاتر می رفت و به عشقی معنوی تبدیل می شد.
او در دوستی و رفاقت 😍هم ید طولایی داشت و این را از نوع رفتارش می شد فهمید هرچند وجهه فرماندهی اش آن را محدود کرده بود.
در گروهان، یک #غلامعباس دیگری هم حضور داشت. او هم فردی بسیار دوست داشتنی، خوش سیما و با اخلاقی بود که رفتارش از عمق معنویتش سرچشمه می گرفت. رفاقت هر دو غلامعباس با هم بسیار پا گرفته بود و شاید به نوعی وابستگی رسیده بود.
وارد خط شرهانی اول، که زمینی کفی داشت، شده بودیم. شرهانی حکایت جدیدی برای بچه های گردان به همراه داشت. بعد از مدتها جا به جایی و رفتن از منطقه ای به منطقه دیگر، این پدافند ناب را دشت کرده بودیم. آتش دشمن در این خط، گاه منطقه را آشوب می کرد و گاه هیچ خبری نبود.
آنروز، ساعت به ده صبح رسیده بود که تک صدای انفجاری 💥از یک سوی خط بلند شد و طبق معمول آرامشی خط را فرا گرفت. لحظاتی نگذشته بود که خبری، رنگ از چهره همه خط نشینان ربود و گرد غم 😔بر چهره های نازنین بچه ها نشاند.
خبر آمده بود که غلامعباس یارعلی هم بال پرواز در آورده و آسمانی شده.
حال غلامعباس پیمانی، حال خوشی نبود و از درون در حال تحلیل بود. ولی او رسالت دیگری داشت و نه تنها خود را نباید می باخت، بلکه گروهان را هم باید از آن حالت بیروت می آورد و این کار بسیار سختی بود.
ماشین غذا طبق معمول هر روز رسید. مدتی بود که به همراه ناهار سیب های بزرگ و قرمزی 🍎هم می آوردند و توزیع می کردند. در میان جمعی از بچه ها که در حال گرفتن غذا بودند غلامعباس وارد شد و دو عدد از بزرگترین سیب ها را انتخاب کرد و سر زنده گفت، " سهم سیب عباس به من می رسد" و پس از آن لبخند بچه ها که.... و خدا می داند در خلوت خود چه غوغایی برای او بپا کرده بود.
و این سخت ترین کاری بود که در آن دوران از او می دیدم و این جلوه دیگری از استعداد بچه های جنگ بود که در جوانی بزرگ شده و به بلوغ رسیده بودند.
#جهانی مقدم
گردان کربلا
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🔴رهبر انقلاب در خرمشهر ــ دوران دفاع مقدس
سردارعبداللهنورانی از فرماندهانسپاه خرمشهر در کنار ایشان هستند
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیپ و پاترولهای زردرنگ کمیته، کنار و روبه روی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلواتشان در کوچه طنین انداخته بود.
قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سروصورتش بی مو بود، بر زمین زد و ذبح کرد.
حلقه های گل بود که به گردنش آویخته میشد. هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می بوسید. صادق گفت:
- این پدرت است.
مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند.
بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند. مطمئن شدم که پدرم برگشته است.
وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمان گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بیحال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمیشد که پدرم برگشته است.
صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم. با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادربزرگم، عمه ها و... را میشنیدم.
پدربزرگم اشک میریخت و بر سروصورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دستهایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدربزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم. از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدربزرگم دستم را کشید:
- تعال هذه ابوک (بیا این پدرته) به کوچه فرار کردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
#گردان_کربلا
منطقه فکه، سال 62، روز بمباران لجستیک ل7
از راست: جهانی مقدم، شهید صرامی، شهید مجدزاده، زکی زاده، شهيد فرامرزی، نشسته، عنایت زاده
@defae_moghadas