نوحه شهادت امام صادق(ع)
با صدای حاج صادق آهنگران
شعر: شهید مدافع حرم
🌸سید مجتبی ابوالقاسم🌸
@defae_moghadas
@ahangaran_org
🍂
🍂
🔻 خاطرات کوتاه
🔅 تکلیف
شانزده سالش بود.گفتم برادر هات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان!
چنان عصبانی شد که تا قبل از ان ندیده بودم. گفت:انها تکلیف خودشان را انجام می دهند, من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است,نه درس خواندن!
کربلای ۸ بود که شهید شد.
هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی صلوات
@defae_moghadas
🍂
🔹🍃🌸 🌸🍃🔹
خوب است ديدنش به همين قاب عکس ها
اما دلم برای "خــــودش" تنگ می شود...
#ظهرتون #شهدایی
#شهید_احمد_کاظمی
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آنها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید.
با شنیدن این اتهام سردردی شدید به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان میدادم:
- لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم! روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم: - دخیلک یا الله! دخیلک یا الله کی این ماجرا تمام می شود؟!
صدای استغاثه روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرفهای عزاوی داشت برایم روشن میشد:
- با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند.
حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود، پر کشید و رفت.
****
روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اهواز هرروز ورق می خورد.
روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد.
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
ماموریت کادر گردان کربلا به منطقه عمومی میمک بعد از آزادسازی میمک در سال ۶۴
@defae_moghadas
ماموریت کادر گردان کربلا به منطقه عمومی میمک بعد از آزادسازی میمک در سال ۶۴
@defae_moghadas
🍂
چه زيباست
كه چون صبح
پيام ظفر آريم
گل سرخ
گل نور
ز باغ سحر آريم
چه زيباست،
چو خورشيد
دُرافشان و درخشان
زآفاق پر از نور،
جهان را خبر آريم
صبحتون بخیر 🌹
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطرات کوتاه
🔅 مجلس ختم
دور هم نشسته بودیم.حسام می گفت:مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن,فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن!
حسابی خندیدیم.
بعد از کربلای ۴ بود.رفتم مسجد نبی, دیدم ختم حسام است. وارد که شدم, صف اول را که دیدم, دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود...
همان جا نشستم به گریه کردن.
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فرد صلوات,
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند.
وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت:
- آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟
با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم:
- برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم: من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آنها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت!
چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم:
- آقای قاضی! برگزاری این محاكمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم.
قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت:
- آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم.
با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت.
هرروز چشمانشان می بارید و بی قرار چشم به در می دوختند تا برگردم.
فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود. همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال درآورد و به دنبالم به هرجایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چندروزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود.
آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندانها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند.
این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند.
همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂