eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ماموریت کادر گردان کربلا به منطقه عمومی میمک بعد از آزادسازی میمک در سال ۶۴ @defae_moghadas
ماموریت کادر گردان کربلا به منطقه عمومی میمک بعد از آزادسازی میمک در سال ۶۴ @defae_moghadas
🍂 چه زيباست كه چون صبح پيام ظفر آريم گل سرخ گل نور ز باغ سحر آريم چه زيباست، چو خورشيد دُرافشان و درخشان زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم صبحتون بخیر 🌹 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 خاطرات کوتاه 🔅 مجلس ختم دور هم نشسته بودیم.حسام می گفت:مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن,فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن! حسابی خندیدیم. بعد از کربلای ۴ بود.رفتم مسجد نبی, دیدم ختم حسام است. وارد که شدم, صف اول را که دیدم, دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود... همان جا نشستم به گریه کردن. هدیه به شهید حسام اسماعیلی فرد صلوات, 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند. وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت: - آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟ با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم: - برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم: من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آنها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت! چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم: - آقای قاضی! برگزاری این محاكمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم. قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت: - آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم. با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت. هرروز چشمانشان می بارید و بی قرار چشم به در می دوختند تا برگردم. فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود. همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال درآورد و به دنبالم به هرجایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چندروزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود. آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندانها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند. این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند. همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
دست به مى دهم گر تو می ‌بری
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 خروس فرمانده خروس فرمانده گردان را طی یک عملیات دقیق و ماهرانه پاتک زده و پس از تناول در شعارهای صبحگاهی سر وصدای آن بیرون آمد در اوج کوبیدن پاها به زمین، ندایی می گفت : خروس چه شد؟ و گردان یکپارچه داد می زد "کشته شد"، 😂 خروس چه شد؟ "کشته شد" و هنوز که هنوز است فرمانده گردان ما پاتک زنندگان را نبخشیده است. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام ماههای سال به سر آمد و روزهای سرد و یخبندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد. پدرم و پسرم فؤاد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند. گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم باخدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آنهم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! مأموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتورسیکلت های مسروقه بود. در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سر پا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها روبه رو میشد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشکهایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ میزد و من صدای گریه اش را می شنیدم. من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفعم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد. صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس میشد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبندی به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود - لاحول ولا قوة الا بالله، افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم: - الهی يمته تخلص هل السالفه يا الله؟!! (خدایا! این جریان کی می خواهد تمام شود؟!) برای چندمین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند: - آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 _اماکن و مناطق جنگ ❣ خرمشهر، (پل خرمشهر) 👈 پل خرمشهر در جنوب شرقی این شهر و بر روی رود کارون قرار دارد. ساخت این پل که 616 متر طول و ۸ متر عرض دارد، از سال ۱۳۳۸ آغاز شد و در سال ۱۳۶۹ به بهره برداری رسید و بدین وسیله بخش شمالی شهر به بخش جنوبی آن پیوند خورد. ارتش عراق هنگام هجوم به خرمشهر کوشید با دستیابی سریع به این پل، راه تدارکاتی مدافعان را بسته و آنها را در محاصره کامل قرار دهد تا بتواند خرمشهر را سریع تر اشغال کند. 👈 دشمن از بامداد۲ آبان ۱۳۵۹ پس از اشغال ساختمان فرمانداری، در بخش شمالی پل مستقر شد و نیروهای مدافع را که در حد فاصل شمال غربی پل تا مسجدجامع حضور داشتند، به محاصره در آورد. اما رزمندگان با تلاش بسیار موفق شدند نیروهای دشمن را عقب برانند. صبح روز سوم آبان قوای دشمن دوباره هجوم آوردند و پس از اشغال ساختمان فرمانداری، بر پل خرمشهر مسلط شدند و با استقرار در ساختمان های مجاور، هر گونه تردد در اطراف پل را زیر آتش گرفتند. به این ترتیب با دستیابی دشمن به پل خرمشهر، این شهر عملا در آستانه سقوط قرار گرفت و تعدادی از نیروهای باقیمانده در آن سوی پل (در منطقه تحت اشغال دشمن از طریق لوله های بزرگ زیر پل، خود را به ساحل جنوبی کارون رساندند. در نهایت با تخریب بخشی از پل توسط دشمن تردد زمینی به این سوی کارون غیر ممکن شد. 👈 با پایان اشغال خرمشهر و آغاز ساخت پل جدید، به جهت استقامت فراوان مدافعان شهر در محدوده این پل، نام آن به «پل استقامت» تغییر یافت. اکنون پل دیگری نیز با نام «شئید جهان آرا، آبادان را به خرمشهر متصل نموده است. @defae_moghadas 🍂