🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 خروس فرمانده
خروس فرمانده گردان را طی یک عملیات دقیق و ماهرانه پاتک زده و پس از تناول در شعارهای صبحگاهی سر وصدای آن بیرون آمد
در اوج کوبیدن پاها به زمین، ندایی می گفت : خروس چه شد؟
و گردان یکپارچه داد می زد "کشته شد"، 😂 خروس چه شد؟ "کشته شد"
و هنوز که هنوز است فرمانده گردان ما پاتک زنندگان را نبخشیده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
ماههای سال به سر آمد و روزهای سرد و یخبندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد.
پدرم و پسرم فؤاد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند.
گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم باخدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آنهم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! مأموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتورسیکلت های مسروقه بود.
در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سر پا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها روبه رو میشد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشکهایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ میزد و من صدای گریه اش را می شنیدم.
من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفعم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد.
صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس میشد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبندی به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود
- لاحول ولا قوة الا بالله، افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.
عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم:
- الهی يمته تخلص هل السالفه يا الله؟!!
(خدایا! این جریان کی می خواهد تمام شود؟!)
برای چندمین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معرفی _اماکن و مناطق جنگ
❣ خرمشهر، (پل خرمشهر)
👈 پل خرمشهر در جنوب شرقی این شهر و بر روی رود کارون قرار دارد. ساخت این پل که 616 متر طول و ۸ متر عرض دارد، از سال ۱۳۳۸ آغاز شد و در سال ۱۳۶۹ به بهره برداری رسید و بدین وسیله بخش شمالی شهر به بخش جنوبی آن پیوند خورد.
ارتش عراق هنگام هجوم به خرمشهر کوشید با دستیابی سریع به این پل، راه تدارکاتی مدافعان را بسته و آنها را در محاصره کامل قرار دهد تا بتواند خرمشهر را سریع تر اشغال کند.
👈 دشمن از بامداد۲ آبان ۱۳۵۹ پس از اشغال ساختمان فرمانداری، در بخش شمالی پل مستقر شد و نیروهای مدافع را که در حد فاصل شمال غربی پل تا مسجدجامع حضور داشتند، به محاصره در آورد. اما رزمندگان با تلاش بسیار موفق شدند نیروهای دشمن را عقب برانند.
صبح روز سوم آبان قوای دشمن دوباره هجوم آوردند و پس از اشغال ساختمان فرمانداری، بر پل خرمشهر مسلط شدند و با استقرار در ساختمان های مجاور، هر گونه تردد در اطراف پل را زیر آتش گرفتند. به این ترتیب با دستیابی دشمن به پل خرمشهر، این شهر عملا در آستانه سقوط قرار گرفت و تعدادی از نیروهای باقیمانده در آن سوی پل (در منطقه تحت اشغال دشمن از طریق لوله های بزرگ زیر پل، خود را به ساحل جنوبی کارون رساندند. در نهایت با تخریب بخشی از پل توسط دشمن تردد زمینی به این سوی کارون غیر ممکن شد.
👈 با پایان اشغال خرمشهر و آغاز ساخت پل جدید، به جهت استقامت فراوان مدافعان شهر در محدوده این پل، نام آن به «پل استقامت» تغییر یافت. اکنون پل دیگری نیز با نام «شئید جهان آرا، آبادان را به خرمشهر متصل نموده است.
@defae_moghadas
🍂
#رهبر
اگرشهدای مدافع حرم نبودند
هیچ اثری الان , ازحرم ِ مطهر اهلبیت
( سلام الله علیه ) نبود✌
#ایها_العزیز
نشستہایم بہ رهت ؛
منتظر مگر کہ بیایے
ڪہ بی قراری مان
از حدِ انتظار گذشتہ ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام صبحتون مهدوی
🍂
یادش بخیر،
جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا،
یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن.
حتی تو مسیرهای سوت و کور مرداب های جزیره مجنون.
گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتی ها رو😊
و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم
چندتا رو براتون میذارم ببینید👇