eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چیزی جز انجام وظیفه نبوده، دعا کنید در این مسیر پایدار باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما هم بوسه ای به قصد قربت بر دستان همه رزمندگان مخلص و ولایی میزنیم و افتخار می کنیم
شب و سکوت و صدای دل انگیز لاله ها  و ناله های عاشقان راه دوست که انحنای قامت شب را در آسمان پر از ستاره می شکند شب و تجلی وصل و حدیث عشق راهیان راه حق شب و صدای سوز مناجات از ابتدای شب تا دل سحر ظهور شفق، سپیده و صبح ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانہ بـــاش حتے اگـــــر در پیلہ اے ... .................. سلام ،....... صبح شما تورانی 👋 @defae_Mogadishu 🍂
@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود. به دستور آقای فلاحیان با دو نفر از مأموران به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند. بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هرحال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به سمت تهران حرکت کردم. در زندان اوین، مأمورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمیدانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم: صالح! بالاخره کی میخواهد آرامشت فرا برسد؟ و سؤالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند. در اتاق باز شد و بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سؤالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقا همان سؤالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود. جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آنها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره میشدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم. سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی علی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد: - آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است. سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم: - جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم. قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد: - حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد. انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه سعیدمحمدی 👈 عملیات نصر4 💢 قبل از عملیات نصر 4، پادگان پر شده بود از قاطر و گوسفندان اهدایی که برای کمک به رزمندگان اسلام فرستاده بودند. ما هم به شکلی داشتیم با زندگی کردن در کنار اینها عادت می کردیم. بعضی وقتها با آنها کمی سواری میخوردیم و کلی کیف می کردیم. رابطه ما با قاطرها اونقدر صمیمی شده بود که من یکی از آنها را درب چادر بستم و از مونده برنج های گروهان؛ باقاشق حسین به قاطره ها برنج می دادم و قاطره هم با لذت می خوردند. انگاری که صد ساله این کارشه و ما هم می خندیدیم؛ اما قیافه حسین دیدنی بود و می گفت بابا این کارها رو نکنید. این کار بهداشتی نیست. به او می گفتیم چون قاشق مال شماست عیبی ندارد. وقتی اعتراض حسین بالا رفت گفتم چیه اینم اومده بجنگه. این که ناراحتی نداره. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂