🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما ماموران دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز میرفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پزنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای نشان دادن خودم کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم: بازگشت اسرا و شهادت آنها.
دو هفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت: این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید؟
میخواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری باهم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریه اش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه بر من گذشته، گزارش تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف میزدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشکهای جمع شده در خانه چشمانش را میدیدم.
در اهواز، یکسره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم، وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم! قاضی من را تحویل گرفت و با خوشرویی گفت:
- آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید؟
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
باز پنجشنبه استــ🍂
بیش از هرلحظه
دلتنگــ لمس مزار شهدا
#اللهمصلیعلیمحمدوآلهمحمد🍃
🌺زیارت نامه شهدا 🌺
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ،
بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ[ اَنْتُم] الَّتى فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظيماً،
فَيا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
خودتـان بگوئیـد ...
این #آفتابـــ
از ڪـدام طـرف
در بیایـد؟
ڪه یادِ #لبخنــد شما
هـوای دلاش را
ابـری نڪنـد ...
#صبحتون_شهدایی🌷
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 آب شنگولی
تو جبهه بچهها سعی می کردن برای هر چیزی اصطلاحی خنده دار بتراشن تا کمی از سختی ها که البته همش شیرین بود کم کنن و محیطی شاد برا خودشون بسازند. بعضی ها رو که استعداد بیشتری توش به کار رفته، براتون به مرور ارسال می کنیم 👋
مثلاً آب شنگولی رو برای نوشیدنی های خوش طعم مثل کمپوت سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو بکار می بردن. نوشابه. ساندیس. مایعات خنک و مطبوعی که توی هوای گرم، وقتی از آسمون گویی آتش می بارید، حال بچه ها رو حسابی جا می آورد، شنگولشان می کرد، خصوصاً در گیرودار عملیات و اون راهپیمایی های بعضاً هفت هشت ساعته 😰
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت
🔴 سلام، صبح جمعه همگی بخیر
دوستانی که خاطرات ملاصالح رو دنبال می کنن لطفا قسمت ویرایش شده 95 رو مجددا مطالعه کنند. بخشی رو جابجا زده بودیم که اصلاح شد.
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در جوایم ماجرای برگشتن سید ابوترابی و نامه اش را برایم گفت.
زبانم قفل شده بود. هیچ کلامی نمی توانستم بر زبانم جاری کنم. نفس راحتی کشیدم؛ نفسی که از لحظه اسارتم در عراق و بازداشتم در ایران و طی شش سالی که در قفس بودم، از سینه ام بیرون نیامده بود.
همانجا سجدۂ شکر به جا آوردم. می دانستم یک روز پرنده غمگین روحم نغمه شادی سر خواهد داد و آن همین امروز بود که قاضی حکم برائتم را اعلام کرد و نامه سید ابوترابی را برایم خواند.
هرچند صبر تلخی داشتم، در همه روزهایی که در زجر و ناراحتی به سر می بردم، خدا من را به حال خود وانگذاشته بود.
متن نامه این بود:
بسمه تعالی. برادران گرامی با سلام و تحیت. و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند. متأسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کم ترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصا به جای همه از ایشان خجالت میکشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری با بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام فرمایند که چندین نامه در این مورد تأثیر نداشته و...
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂