eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عقب‌نشینی در جنگ بسیار آزاردهنده و طاقت‌فرسا است. سرعت حرکت تانک‌های دشمن از یک‌سو و سنگینی اسلحه و کوله‌پشتی نیز از سوی دیگر طاقت و توان ما را کاهش می‌داد و بدتر از همه اینکه به دلیل نداشتن تسلیحات لازم قدرت مقابله با لشکر زرهی را نداشتیم و به‌ناچار باید به عقب می‌آمدیم. این عقب‌نشینی تعجیلی دشمن را هم متعجب کرده بود. راستش من خیلی احساس خستگی می‌کردم. بدن نحیف و لاغرم هم مزید بر علت بود و با آن کوله‌پشتی خسته و درمانده شده بودم. بقیه بچه‌ها هم مثل من نای حرکت کردن نداشتند. در همین اوضاع‌واحوال دیدم یکی فریاد می‌زند؛ بچه‌ها سريع سوار شويد! صدای عادل اسدی نیا بود که با یک کامیون به استقبال آمده بود. برادرش نادر هم همراه ما از بستان برمی‌گشت. وقتی سوار کامیون شدیم از خستگی پاهایم را کف ماشین دراز کردم و به صادق محمد پور گفتم چقدر این کامیون به‌موقع آمد! از خستگی توان راه رفتن نداشتیم. با همان حال‌وروز به سوسنگرد رسیدیم. به‌محض اینکه وارد سوسنگرد شديم، با اضطراب و ترس مردمی مواجه شدیم که خبر حمله عراقی‌ها آن‌ها را آشفته و پریشان کرده و احساس می‌کردند هرلحظه عراقی‌ها وارد شهر و خانه‌هایشان می‌شوند. ما بلافاصله به سپاه سوسنگرد رفتيم و در آنجا مستقر شديم. در آنجا يک روحانی بنام حجت‌الاسلام موسوی با یک هيکل چاق حضور داشت و توضیح می‌داد که تکاورهای عراقی قصد دارند جاده سوسنگرد اهواز را بگيرند و بعد به سمت سوسنگرد بیایند! الآن هم در روستای سبحانيه نزديک اهواز هستند. با دوستان قرار گذاشتیم که خود را مهیا کنیم و به کمک مردم روستای سبحانیه برویم و از پیشروی نیروهای عراقی جلوگیری کنیم. به خاطر دارم همراه من عبدالله حويزی، مرحوم فتحی، صادق محمد پور، مصطفی از بچه‌های تهران، آقای پورکيان و تعداد دیگری که نام آن‌ها را در ذهن ندارم، به سمت روستای سبحانيه حرکت کرديم تا در برابر عراقی‌ها سدی ايجاد کنيم. من چون احتمال می‌دادم شاید اسیر شوم لباس‌های سپاه را بیرون آوردم و دشداشه عربی پوشیدم. لباس را از خانه‌ای در همسایگی مقر سپاه گرفتم و لباس‌های سپاه را در خانه آن‌ها گذاشتم تا اگر بازگشتم، پس بگیرم. از شانس من دشداشه کاملاً اندازه بود. وقتی به روستای سبحانيه رسيديم، تعدادی از نیروهای از ارتشی خودمان را دیدم که آنجا حضور داشتند. هنگامی‌که به نزديکی رودخانه رسيديم، تعدادی از تکاورهای عراقی را دیدم که با قايق در حال عبور از رودخانه بودند تا به سمت ما بيايند. با مشاهده این صحنه به‌سوی آن‌ها شلیک کردیم و باعث سردرگمی آنان شدیم. من در يک بلندی مشرف‌به رودخانه کمین کرده بودم تا هر عراقی از رودخانه عبور کرد، او را بزنم بااین‌حال تعدادی از تکاوران عراقی از آب بيرون آمده و به سمت روستای سبحانیه در حال پیشروی بودند. يک تکاور عراقی هم در خزیده و مترصد فرصتی بود تا مرا با گلوله بزند یا اسیر کند. وقتی متوجه او شدم به سمت وی شليک کردم که صدای مصطفی تمرکز مرا به هم زد. او فریاد می‌زد که شليک نکن سریع بيا. باید عقب برويم! اینجا دیگه کسی نيست. من، او و صادق [محمد پور] و عبدالله [حویزی] به پشت‌بام خانه‌ای رفتيم. تقریباً همه تکاوران عراقی وارد روستا شده و جنگ تن‌به‌تن آغاز شده بود. هم ما و هم عراقی‌ها در تیررس همديگر قرار داشتیم و به سمت یکدیگر شليک می‌کردیم. 🔅 بهداروند: دوستان دیگه هم با شما بودند؟ تقریباًهمه کسانی که در روستای سبحانیه مانده بودند، درگیر نبرد بودند. یادم هست آقای فتحی بالباس فرم سپاه پاسداران در حال جنگ با متجاوزان بود و باشهامت و شجاعت وصف‌ناپذیر از آن خانه به این خانه و از این کوچه به آن کوچه می‌پرید و تکاوران عراقی را مورد هدف قرار می‌داد. یک‌لحظه به ذهنم رسید که اگر فتحی با این لباس اسیر شود، دمار از روزگارش درمی‌آورند. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که به‌یک‌باره صدای عبدالله حویزی رشته افکارم را پاره کرد؛ «ای‌داد و بیداد یادم رفت نماز بخوانم!» به او گفتم؛ قضایش را بخوان مگه نمی‌بینی درگير هستيم؟ با خونسردی خاص خودش جواب داد: ولی شايد شهيد شوم آن‌وقت نماز نخوانده زیبا نیست! بهتر نمازه را بخوانم تا اگر شهید شدم، خیالم راحت باشد. سپس بی‌اعتنا به فضای آکنده از آتش و خونی که پیرامونش را فراگرفته بود، با خاک‌های کف حیاط خانه‌ای که در آن بودیم تیمم کرد و نمازش را خواند. لحظه‌ای بعد نیز دوباره سلاحش را برداشت و به جنگ خود ادامه داد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۳۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 بهداروند: کسی دیگه از دوستان هم کنار شما بود؟ صادق محمد پور هم کنار ما بود و بامهارت خاصی تیراندازی می‌کرد. یادم هست هر وقت یکی از تکاوران عراقی را با تیر می‌زد، فریاد می‌زد؛ زدمش! زدمش! و سپس الله‌اکبر می‌گفت. برای بار سوم فریاد زد؛ بهشتی شدم! با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: مگر امام (ره) نفرمود چه بکشيم چه کشته شويم، بهشتی هستيم؟ من فعلاً با کشتن این بعثی‌ها بهشت را برای خودم رزرو کردم! صادق آن روز چند نفر از تکاورهای عراقی را کشت. نکته جالب ماجرا این بود که ما در هيچ مرکز نظامی آموزش جنگ چريکی نديده بوديم ولی در یک نبرد نابرابر در حال جنگ با تکاوران دوره‌دیده ارتش عراق بودیم و توانسته بودیم تا حدی جلوی پیشروی آن‌ها را بگیریم. همین‌طور که به صادق و خنده و شادی او خیره شده بودم، یک‌مرتبه گلوله‌ای به لبه اول ديوار جلو خورد، يک آجر از جا کنده شده و محکم به شکم و سینه‌ام خورد و نقش بر زمين شدم. اول فکر کردم ترکش خورده‌ام. آخه درد زيادی داشتم. صادق و عبدالله به بالای سرم آمدند و از زمين بلند کرده و به ديوار تکيه دادند. چنددقیقه‌ای که استراحت کردم، حالم بهتر شد و به صحنه کارزار بازگشتم. در همین حین گلنگدن تفنگم گیر کرد و هرچه با آن ور رفتم، درست نشد. عبدالله صدا زد: صادق چي شد؟ گفتم: تفنگم گیرکرده و شلیک نمی‌کند. از راه لوله خاک زیادی به داخل تفنگ رفته و گلنگدن آن کار نمی‌کرد. بدجوری کلافه شده بودم از یک‌سو هرلحظه تعداد نیروهای بعثی بیشتر می‌شد. از سوی دیگر یاران ما هم بسیار اندک بودند و من نیز نمی‌توانستم تیراندازی کنم. با سروصدای من و عبدالله پورکیان نیز متوجه مشکل من شده و با صدای بلند مرا صدا کرد تا پیش او بروم. وقتی نزد کیان پور رفتم، از من خواست به عقب برگردم و نیرو و مهمات بیشتری را با خودم بیاورم. مهیای رفتن به سمت سوسنگرد بودم که دیدم درب خانه تکان خورد. در آن شرایط تنها حدسم حضور تکاوران عراقی بود. آماده انجام واکنش بودم که ديدم پيرمردی با حال نزار پشت در نشسته است. نگاهش کردم. با ترس به عربی گفت: شِنو القضيه (چی شده؟) جوابش دادم: مافی المشکل (مشکلی نيست) بااحتیاط از روستای سبحانیه دور شدم و با سرعت به‌طرف شهر سوسنگرد شروع به دويدن کردم تا خودم را به مقر سپاه برسانم و از آن‌ها تقاضای کمک کنم. حدود ۳۰۰ متری که عقب رفتم، عده‌ای از برادران ارتشی را ديدم که پشت يک خاکريز نشسته‌اند. از فرمانده آن‌ها پرسیدم: چرا اينجا ايستاديد؟ جلوتر درگيری شدیدی در جریان است. بیایید به ما کمک کنید اما جناب سروان جواب داد؛ باید فرمانده مافوق من دستور بدهد تا من بتوانم کاری انجام دهم! اصرار من فایده‌ای نداشت. البته او هم حق داشت، سیستم ارتش این‌گونه و انجام کاری بدون دستور فرمانده بالاتر تخطی و جرم محسوب می‌شد. به‌هرحال نیم ساعتی دویدم تا به درب سپاه سوسنگرد رسيدم. باکمال تعجب ديدم دود و آتش از مقر برخاسته است. از کسی که آن حوالي ايستاده بود، سؤال کردم چی شده؟ چرا سپاه آتش گرفته؟ یادم هست گفت: گلوله توپ به انبار مهمات سپاه خورده و باعث انفجار شده است. کسی از بچه‌های سپاه سوسنگرد هم آنجا نبود و صدای سوت خمپاره‌ها و سفیر گلوله‌ها با جیغ‌وداد زنان و کودکان آمیخته‌شده و فضای غم‌انگیزی را بر شهر سوسنگرد حاکم کرده بود. درحالی‌که مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردم و می‌اندیشیدم که چه‌کار کنم، فریاد یک سرباز ارتشی رشته افکار مرا پاره کرد؛ چرا فرار کرده‌اید؟ چرا به فکر مردم نیستید؟! به‌آرامی پیش او رفتم و از او پرسیدم برادر چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟ درحالی‌که به تفنگ ام یک خود تکیه داده بود، با عصبانیت جواب داد هیچ‌کس به فکر مردم نيست! از او خواهش کردم که اسلحه‌اش را با من عوض کند. او هم برخلاف قاعده و قانون ارتش سلاحش را به من داد و من چاره‌ای ندیدم جز اینکه نزد پورکیان بازگردم و ماوقع را برای او تعریف کنم. در همین حین آقای الیاسی را دیدم و با او به سمت بچه‌ها در روستای سبحانیه حرکت کردیم. 🔅 بهداروند: شما هنگام شهادت شهید منصور معمار زاده در کنارش بودید؟ نه. با آقای الیاسی در حال بازگشت به خط مقدم بودیم که امير امينی را با يک دشداشه خونی دیدیم که به‌سوی ما می‌آید. آشفته و پریشان‌حال بود. ابتدا فکر کردیم خودش زخمی شده ولی با صدایی حزن‌انگیز گفت این خون منصور معمار زاده است که روی لباس‌های او ریخته شده است. ظاهراً در جریان درگیری با نیروهای بعثی گلوله‌ای به سر شهید منصور معمار زاده اصابت کرده و ایشان به شهادت رسیده بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر روزهای سادگی و بی پیرایگی روزهایی که برایش بی شکیبیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
مکالمه جالب بیسیمی شهید حسن باقری و سردار رحیم صفوی و اصرار رفتن به خط مقدم در کانال شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عرض سلام خدمت همراهان کانال و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در اولین روز ماه مبارک رمضان . گزیده ای که در ادامه تقدیم می شود، از سلسله مطالب تاریخ شفاهی کانال حماسه جنوب است با موضوع علل شکست های ارتش در سال نخست جنگ. این مطلب از گفتگوی هشتم تاریخ شفاهی سردار غلامپور برداشت شده که دارای اطلاعات بسیار ارزنده ای از این مقطع است. همراه باشید 👋
🍂 🔴 چهار عملیات ناموفق و تحول در ارتش (۱) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ چکیده در گفتگوی هشتم، از چند عملیات ارتش در ایام فرماندهی بنی‌صدر سخن به میان آمد. غلامپور با واکاوی این عملیاتها، به دنبال پاسخگویی به این پرسش برآمد که چرا ارتش جمهوری اسلامی در اجرای عملیاتهای آفندی علیه عراق ناکام بود. او ابتدا دربارۀ خطوط پدافندی ارتش در جبهۀ جنوب و سپس در خصوص چهار عملیات ارتش توضیحاتی داد. به گفتۀ غلامپور، تصور بنی‌صدر از توان ارتش صحیح نبود و او به نیروهای انقلابی بدبین بود. وی توضیح داد که ارتش در طراحی و شناخت توانایی‌های دشمن دچار خطای فاحش شد و با نوعی توهم، عملیات‌های آفندی‌اش را آغاز کرد. ازاین رو عملیات ۲۳ مهرماه ۱۳۵۹ در غرب رودخانۀ کرخه که از هیچ منطق نظامی‌ای برخوردار نبود، به شدت شکست خورد. غلامپور افزود بی اطلاعی و غرور ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی، منشأ این شکست بود. ارتش در عملیات دومش که در سوم آبانماه ۱۳۵۹ با هدف شکستن حصر آبادان انجام شد نیز شکست خورد. توضیحات وی دربارۀ عملیات نصر نیز نشان‌دهندۀ ناهماهنگی در فرماندهی ارتش حین اجرای عملیات است. در این عملیات، در هر محور، حدود ۱۵۰ نفر از نیروهای سپاه مشارکت داشتند. درنهایت با وجود پیروزی در مرحلۀ اول عملیات و اسارت عدۀ زیادی از ارتش عراق، در مرحلۀ بعد، به دلیل مسلط نبودن فرماندهی بر نیروها و منطقۀ عملیات، حصر آبادان انجام شد نیز شکست خورد و در نتیجۀ این شکست ها، روحیۀ ارتش ایران به‌شدت تضعیف و روحیۀ نیروهای عراقی تقویت شد. پس از آن، عراقی‌ها خلأهای پدافندیشان را پر کردند و کار سخت تر شد. البته این شکست‌ها سبب شد ارتش در فضای واقعی قرار بگیرد و از فضای ذهنی‌اش دور شود. بعد از رفتن بنی‌صدر، با آمدن صیاد شیرازی و نیروهای انقلابی در رأس فرماندهی ارتش، همکاری ارتش و سپاه، به‌ویژه با حمایت‌های آیت‌الله خامنه‌ای از ارتش، بیشتر شد. در پایان بحث، غلامپور یادآوری کرد که وضعیت کشور در ماههای ابتدایی جنگ بسیار بحرانی بود و اتفاقات داخلی نیز بر وخامت اوضاع می‌افزود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂