🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۳۴
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 بهداروند: کسی دیگه از دوستان هم کنار شما بود؟
صادق محمد پور هم کنار ما بود و بامهارت خاصی تیراندازی میکرد. یادم هست هر وقت یکی از تکاوران عراقی را با تیر میزد، فریاد میزد؛ زدمش! زدمش! و سپس اللهاکبر میگفت. برای بار سوم فریاد زد؛ بهشتی شدم! با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: مگر امام (ره) نفرمود چه بکشيم چه کشته شويم، بهشتی هستيم؟ من فعلاً با کشتن این بعثیها بهشت را برای خودم رزرو کردم! صادق آن روز چند نفر از تکاورهای عراقی را کشت. نکته جالب ماجرا این بود که ما در هيچ مرکز نظامی آموزش جنگ چريکی نديده بوديم ولی در یک نبرد نابرابر در حال جنگ با تکاوران دورهدیده ارتش عراق بودیم و توانسته بودیم تا حدی جلوی پیشروی آنها را بگیریم. همینطور که به صادق و خنده و شادی او خیره شده بودم، یکمرتبه گلولهای به لبه اول ديوار جلو خورد، يک آجر از جا کنده شده و محکم به شکم و سینهام خورد و نقش بر زمين شدم. اول فکر کردم ترکش خوردهام. آخه درد زيادی داشتم. صادق و عبدالله به بالای سرم آمدند و از زمين بلند کرده و به ديوار تکيه دادند. چنددقیقهای که استراحت کردم، حالم بهتر شد و به صحنه کارزار بازگشتم. در همین حین گلنگدن تفنگم گیر کرد و هرچه با آن ور رفتم، درست نشد.
عبدالله صدا زد: صادق چي شد؟ گفتم: تفنگم گیرکرده و شلیک نمیکند. از راه لوله خاک زیادی به داخل تفنگ رفته و گلنگدن آن کار نمیکرد. بدجوری کلافه شده بودم از یکسو هرلحظه تعداد نیروهای بعثی بیشتر میشد. از سوی دیگر یاران ما هم بسیار اندک بودند و من نیز نمیتوانستم تیراندازی کنم. با سروصدای من و عبدالله پورکیان نیز متوجه مشکل من شده و با صدای بلند مرا صدا کرد تا پیش او بروم. وقتی نزد کیان پور رفتم، از من خواست به عقب برگردم و نیرو و مهمات بیشتری را با خودم بیاورم. مهیای رفتن به سمت سوسنگرد بودم که دیدم درب خانه تکان خورد. در آن شرایط تنها حدسم حضور تکاوران عراقی بود. آماده انجام واکنش بودم که ديدم پيرمردی با حال نزار پشت در نشسته است. نگاهش کردم. با ترس به عربی گفت: شِنو القضيه (چی شده؟) جوابش دادم: مافی المشکل (مشکلی نيست) بااحتیاط از روستای سبحانیه دور شدم و با سرعت بهطرف شهر سوسنگرد شروع به دويدن کردم تا خودم را به مقر سپاه برسانم و از آنها تقاضای کمک کنم.
حدود ۳۰۰ متری که عقب رفتم، عدهای از برادران ارتشی را ديدم که پشت يک خاکريز نشستهاند. از فرمانده آنها پرسیدم: چرا اينجا ايستاديد؟ جلوتر درگيری شدیدی در جریان است. بیایید به ما کمک کنید اما جناب سروان جواب داد؛ باید فرمانده مافوق من دستور بدهد تا من بتوانم کاری انجام دهم! اصرار من فایدهای نداشت. البته او هم حق داشت، سیستم ارتش اینگونه و انجام کاری بدون دستور فرمانده بالاتر تخطی و جرم محسوب میشد. بههرحال نیم ساعتی دویدم تا به درب سپاه سوسنگرد رسيدم. باکمال تعجب ديدم دود و آتش از مقر برخاسته است. از کسی که آن حوالي ايستاده بود، سؤال کردم چی شده؟ چرا سپاه آتش گرفته؟ یادم هست گفت: گلوله توپ به انبار مهمات سپاه خورده و باعث انفجار شده است. کسی از بچههای سپاه سوسنگرد هم آنجا نبود و صدای سوت خمپارهها و سفیر گلولهها با جیغوداد زنان و کودکان آمیختهشده و فضای غمانگیزی را بر شهر سوسنگرد حاکم کرده بود. درحالیکه مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردم و میاندیشیدم که چهکار کنم، فریاد یک سرباز ارتشی رشته افکار مرا پاره کرد؛ چرا فرار کردهاید؟ چرا به فکر مردم نیستید؟! بهآرامی پیش او رفتم و از او پرسیدم برادر چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟ درحالیکه به تفنگ ام یک خود تکیه داده بود، با عصبانیت جواب داد هیچکس به فکر مردم نيست! از او خواهش کردم که اسلحهاش را با من عوض کند. او هم برخلاف قاعده و قانون ارتش سلاحش را به من داد و من چارهای ندیدم جز اینکه نزد پورکیان بازگردم و ماوقع را برای او تعریف کنم. در همین حین آقای الیاسی را دیدم و با او به سمت بچهها در روستای سبحانیه حرکت کردیم.
🔅 بهداروند: شما هنگام شهادت شهید منصور معمار زاده در کنارش بودید؟
نه. با آقای الیاسی در حال بازگشت به خط مقدم بودیم که امير امينی را با يک دشداشه خونی دیدیم که بهسوی ما میآید. آشفته و پریشانحال بود. ابتدا فکر کردیم خودش زخمی شده ولی با صدایی حزنانگیز گفت این خون منصور معمار زاده است که روی لباسهای او ریخته شده است. ظاهراً در جریان درگیری با نیروهای بعثی گلولهای به سر شهید منصور معمار زاده اصابت کرده و ایشان به شهادت رسیده بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهای سادگی و بی پیرایگی
روزهایی که برایش بی شکیبیم
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ مکالمه جالب بیسیمی
شهید حسن باقری و
سردار رحیم صفوی
و اصرار رفتن به خط مقدم
در کانال شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 عرض سلام خدمت همراهان کانال
و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در اولین روز ماه مبارک رمضان .
گزیده ای که در ادامه تقدیم می شود، از سلسله مطالب تاریخ شفاهی کانال حماسه جنوب است با موضوع علل شکست های ارتش در سال نخست جنگ.
این مطلب از گفتگوی هشتم تاریخ شفاهی سردار غلامپور برداشت شده که دارای اطلاعات بسیار ارزنده ای از این مقطع است.
همراه باشید 👋
🍂
🔴 چهار عملیات ناموفق
و تحول در ارتش (۱)
در گفتگو با
سردار احمد غلامپور
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
چکیده
در گفتگوی هشتم، از چند عملیات ارتش در ایام فرماندهی بنیصدر سخن به میان آمد.
غلامپور با واکاوی این عملیاتها، به دنبال پاسخگویی به این پرسش برآمد که چرا ارتش جمهوری اسلامی در اجرای عملیاتهای آفندی علیه عراق ناکام بود. او ابتدا دربارۀ خطوط پدافندی ارتش در جبهۀ جنوب و سپس در خصوص چهار عملیات ارتش توضیحاتی داد. به
گفتۀ غلامپور، تصور بنیصدر از توان ارتش صحیح نبود و او به نیروهای انقلابی بدبین بود.
وی توضیح داد که ارتش در طراحی و شناخت تواناییهای دشمن دچار خطای فاحش شد و با نوعی توهم، عملیاتهای آفندیاش را آغاز کرد. ازاین رو عملیات ۲۳ مهرماه ۱۳۵۹ در غرب رودخانۀ کرخه که از هیچ منطق نظامیای برخوردار نبود، به شدت شکست خورد. غلامپور
افزود بی اطلاعی و غرور ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی، منشأ این شکست بود. ارتش در عملیات دومش که در سوم آبانماه ۱۳۵۹ با هدف شکستن حصر آبادان انجام شد نیز شکست خورد. توضیحات وی دربارۀ عملیات نصر نیز نشاندهندۀ ناهماهنگی در فرماندهی ارتش حین
اجرای عملیات است. در این عملیات، در هر محور، حدود ۱۵۰ نفر از نیروهای سپاه مشارکت داشتند. درنهایت با وجود پیروزی در مرحلۀ اول عملیات و اسارت عدۀ زیادی از ارتش عراق، در مرحلۀ بعد، به دلیل مسلط نبودن فرماندهی بر نیروها و منطقۀ عملیات، حصر آبادان انجام شد نیز شکست خورد و در نتیجۀ این شکست ها، روحیۀ ارتش ایران بهشدت تضعیف و روحیۀ نیروهای عراقی تقویت شد. پس از آن، عراقیها خلأهای پدافندیشان را پر کردند و کار سخت تر شد. البته این شکستها سبب شد ارتش در فضای واقعی قرار بگیرد و از فضای ذهنیاش دور شود. بعد از رفتن بنیصدر، با آمدن صیاد شیرازی و نیروهای انقلابی در رأس فرماندهی ارتش، همکاری ارتش و سپاه، بهویژه با حمایتهای آیتالله خامنهای از ارتش، بیشتر شد. در پایان بحث، غلامپور یادآوری کرد که وضعیت کشور در ماههای ابتدایی جنگ بسیار بحرانی بود و اتفاقات داخلی نیز بر وخامت اوضاع میافزود.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۳۵
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از لحظاتی سهنفری بهطرف محل درگیری حرکت کردیم که در راه پورکیان را دیدیم. او از ما خواست جنازه شهدا و زخمیها را جمع کنیم و از سوسنگرد خارج شده و به سمت اهواز برویم. من به کمک دوستان زخمیها و جنازه شهید معمار زاده را یکگوشه گذاشتیم تا به اهواز برسانیم. هوا داشت تاریک میشد که يک ماشين ارتشي از راه رسید و شهید و زخمیها را سوار کردیم و بهسوی اهواز حرکت کردیم.
بهداروند: ظاهراً آقای شریفی فرمانده سوسنگرد هم در همین اوقات اسیر میشود؟
متأسفانه شرایط سوسنگرد هرلحظه بدتر میشد. بیست دقیقه بعد از حرکت ما عراقیها جاده مواصلاتی سوسنگرد- اهواز را گرفته بودند. در همان زمان حبیب شريفی فرمانده سپاه سوسنگرد و همسرش در حال آمدن به سمت اهواز بودند که در کمند بعثیها گرفتار شده بودند. ما هم اگر نيم ساعت تأخیر میکردیم، احتمالاً اسير شده بوديم.
با هر بدبختی بود خود را به اهواز رسانديم و به همراه آقای الياسی به مقر سپاه اهواز رفتم و با آقای علی شمخانی فرمانده سپاه اهواز گفتگو کردیم. به هنگام ورود ما به اتاق فرماندهی، شهید علی غیوراصلی هم آنجا بود و داشت با شمخانی حرف میزد. شمخانی با دیدن قيافه بههمریخته، لباسهای پاره و روی خاکی ما پرسید؛ چه خبر شده است؟ اخبار ناگوار سوسنگرد را به او دادیم و او برای اطمینان از صحت خبر ما کسی را فرستاد و متأسفانه خبر تأیید و اعلان شد که نیروهای عراقی در حال پیشروی به سمت حمیدیه هستند. آن شب بعد نماز مغرب و عشا به منزلمان سری زدم.
مادرم تا مرا ديد خوشحال شد. مادرم روحیه بسیار بالایی داشت. او مدام میگفت اين چند روز که نبودی، دلهره داشتم دعا میکردم اسير نشده باشی. خدا را شکر که سالم برگشتی. فردا صبح به مقر سپاه رفتم و از علي شمخانی شنیدم که عراقی به سمت اهواز پيشروی میکنند. حضرت امام(ره) که خبر را شنیده گفته بود مگر جوانان اهواز مردهاند که دشمن میخواهد شهرشان را تصرف کند؟!
بچههای سپاه اهواز در حیاط جمع شده بودند و نوعی دلهره و نگرانی حاکم شده بود تا اینکه شهید علی غیوراصلی وارد حياط شد. او تا جمعيت را ديد با صدای بلند و عتابآلود گفت: برادران عزيز! مگر شما غيرت نداريد؟ عراقیها در راه رسيدن به اهواز هستند و شما اینجا راحت ايستاديد؟ میدانید اگر اهواز را اشغال کنند به زن و مرد و ناموس شما رحم نمیکنند؟ آمادهباشید همين امشب بايد جلوی آنها را بگيريم. شما بچه جنگ هستيد. کسی نااميد نباشد.
آنقدر زيبا و احساسی حرف میزد که یک تحول و انقلابی در روح همه بچهها به وجود آمد و احساس کردند میتوانند در مقابل دشمن متجاوز قد علم کنند. شهید غیوراصلی در ادامه اعلام کرد که امشب راهی میشویم ولی کسانی که میآیند بدانند اين راه برگشتی ندارد. ما میرویم تا دشمن را از خاک خود برانیم یا به شهادت برسیم. کسی به فکر بازگشت نباشد. ما میرویم و با تمام توان مقابل متجاوزان خواهيم ايستاد. صحبتهای علی غیوراصلی که تمام شد، علی شمخانی هم شروع به صحبت کرد و فضا بهطورکلی عوض شد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂