eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۷ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ما از راه کانال که طرح شهید بهرامی و همکاری دیگر دوستان بود، به پشت سر عراقی‌ها رسیدیم و منتظر فرمان حمله شدیم. دقیقه‌ای بعد از رسیدن ما دستور حمله صادر شد و تکبیرگویان از کانال بيرون آمديم و با عراقی‌ها درگير شديم. صدای رگبار گلوله‌ها، فریاد الله‌اکبر بچه‌ها و استغاثه عراقی درهم‌آمیخته و در تاریکی شب شرایط خاصی را به وجود آورده بود. عراقی‌ها شوک زده بودند و نمی‌فهمیدند چه شده است. در همان ساعات اول تعداد زیادی از متجاوزان کشته و تعدادی نیز در حال فرار بودند. درگیری تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت و تقریباً نزدیکی اذان صبح جنگ خاتمه پیدا کرد. من نمازم را خواندم و در کنار خاکریز تکیه دادم تاکمی خستگی از تن به در کنم. یک‌باره سعيد درفشان از راه رسيد و با تعجب پرسید تو که هنوز زنده‌ای؟ من هم با بهت و حیرت به او نگاه کردم و گفتم: می‌بینی که زنده هستم. او گفت ولی بچه‌ها گفتند صادق شهيد شده است. یک‌مرتبه بند دلم پاره شد. باورم نمی‌شد با خودم گفتم حتماً صادق ديگری است و خودم را گول می‌زدم. نيم ساعتی با انتظاری غم‌انگیز و تلخ گذشت تا اینکه سعيد تجويدی با وانتی از راه رسيد و خبر شهادت صادق محمد پور را تأیید کرد و گفت که جنازه مطهرش در تیررس عراقی‌ها است. با او به پشت خاکریزی رفتم که جسد شهید محمد پور پشت آن آرام گرفته بود. در فکرم بودم که چگونه جنازه آن عزیز را به این‌طرف خاکریز بیاورم که سعید تجویدی مرا صدا زد و با سرعت جنازه را پشت وانت انداختیم و به این‌طرف آمدیم. بعدازاینکه از تیررس دشمن دور شدیم، فرصت پیدا کردم تا با صادق خلوت کنم. تيری به پهلويش و يکی هم به گردنش اصابت کرده اما آرام آرمیده بود. دقایقی با صدای بلند در فراق او گریه کردم اما سعید مانع شد و گفت: صادق این چه‌کاریه؟ او به سعادت رسيد دعا کن ما هم عاقبتمان همين باشد. الآن وقت گریه نیست. به یاد شعری از حافظ افتادم که ورد زبان صادق بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادم و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند و اکنون او در سحرگاه نجات‌یافته و به شهادت رسیده بود. به همراه سعید جنازه شهید محمد پور را به‌سوی سوسنگرد حرکت دادیم و در راه به خاطراتی فکر می‌کردیم که در کنار این شهید بزرگوار سپری کرده بودیم. کمی از مسیر که رفتیم پاتک عراقی‌ها شروع شد و آتش خمپاره‌های آن‌ها شرایط حرکت ما را سخت‌تر می‌کرد. سعید تجویدی هم با سرعت می‌راند و جنازه مطهر صادق به این‌طرف و آن‌طرف وانت می‌رفت. در همین حال آقای عبدالحسین خضریان را دیدم که در کنار جاده منتظر ماشین بود. ظاهراً ماشین خودش پنچر شده و آن‌طرف جاده در انتظار آمدن ماشین بود که خمپاره‌ای به وسط ماشینش خورد و منفجر شد. اگر خضریان نزدیک آن بود، به‌طور حتم شهید می‌شد. بهداروند: در رثای شهید محمد پور هم نوحه‌ای خواندی. درسته؟ بله. صادق ای پاسدار دلاور شیر مرد دلیر تکاور ای تو سرباز جانباز قرآن عابد زاهد و مرد ایمان ای که چون عزم دشمن نمودی با صداقت تو قرآن گشودی با ملائک در این ره قرینی کی تو در خور اهل زمینی (نوحه در ادامه) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75707.mp3
زمان: حجم: 1.89M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در رثای شهادت صادق محمدپور صادق ای پاسدار دلاور http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴۸ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• مدخل ورودی شهر سوسنگرد آقای شمخانی را دیدیم و ایستادیم. او متوجه جنازه پشت وانت شد و لحظاتی به فکر فرورفت. احتمالاً به این فکر می‌کرد که چرا صادق را سوار کرده بود و اینکه چرا محمد پور زود شهید شد. از شمخانی جدا شدیم و به معراج شهدا رفتیم و جنازه صادق را تحویل دادیم. در آنجا پیکر مطهر شهیدان جواد داغری و حسین بهرامی را دیدیم که در کنار دیگر دوستان شهید آرمیده بودند. به‌اتفاق سعید دقایقی را در کنار آن عزیزان سفرکرده به سوگ نشستیم و در فراق و جدایی آنان و غربت خودمان گریه کردیم. روز سخت و غم‌انگیزی بود و در کنار پیروزی شیرینی که به‌دست‌آمده بود، دوستان نازنینی را از دست داده بودیم. دو روز بعد تشییع‌جنازه شهید محمد پور برگزار شد و آیت‌الله جزایری برای وی نماز خواند. بهداروند: شما هم روضه و نوحه خواندی؟ شب جمعه مراسم دعای کمیل برپا شد و از ابتدا تا انتهای دعا همگی گریه کردیم. در پایان دعا به یاد دوستان سفر کرده نوحه خواندم و بچه‌ها با تمام وجود سينه می‌زدند و گريه می‌کردند. يکی دیگر از کسانی که در عمليات طریق‌القدس همراهمان بود و شهادت او خيلی روی روحيه من اثر گذاشت برادرمان شهيد فرهاد شيرالی بود. حالات فرهاد در روزهای قبل از شهادت که قبل از آمدن به جبهه سوسنگرد در بين بچه‌های مسجد جزايری عجيب بود. رفتارهای خاصی داشت که کسی معمولاً آن‌ها را هميشه انجام نمی‌داد. روزی که فرهاد به جبهه سوسنگرد آمد من همراهش نبودم ولی محمدجواد شالباف از بچه‌های مسجد درباره روزی که همراه فرهاد و فرشاد مرعشی و عده‌ای ديگر از مسجد جزايری به سوسنگرد آمدند برای من تعریف کرد که روز ۷ آذرماه ناهار را به همراه فرهاد شیرالی در منزل برادر عزیزم سید محمدرضا حسن‌زاده که درب منزلشان همیشه به روی بچه‌های مسجد جزایری باز بود خوردیم و سپس به‌طرف مسجد و از آنجا به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. در آنجا چند خودرو بود سید فرشاد مرعشی نژاد رانندگی یکی از خودروها را بر عهده داشت و به همراه چند نفر دیگر در عقب وانت سوار شدیم. در بین مسیر ایستادیم و چند عکس یادگاری گرفتیم. فرهاد شیرالی معمولاً از عکس گرفتن اکراه داشت ولی آن روز به‌راحتی ایستاد و چندین عکس گرفتیم. وقتی به سوسنگرد رسیدیم فهمیدیم که امشب نیز عملیات انجام نمی‌شود. شب را در کنار بچه‌ها در همان اتاق خوابیدیم. معمولاً اتاق‌ها را با بیرق و پرچم‌هایی تزیین می‌کردند و آنجا کلام معروف امام حسین(ع) بر روی دیوار نقش بسته بود: «اگر دین محمد(ص) جز به کشته شدن من بر پا نمی‌شود پس ای شمشیرها مرا در آغوش گیرید.» صبح بیدار شدیم و دعای توسل خواندیم و بعضی از برادران مشغول دعا و نماز شدند. فردا روز هفتم آذرماه همه مهیای عملیات بودند. نماز جماعت را به امامت صادق کرمانشاهی اقامه کردیم. با آن حالتی که صادق نماز می‌خواند هیچ‌گاه آن نماز را فراموش نمی‌کنم همگی منقلب شده بودند در بین نماز حاج‌آقا ترابی صحبت کرد او از امام حسین(ع) گفت و بچه‌ها را به یاد رشادت‌ها و حماسه عاشورا انداخت. بعد از نماز هر کس به کاری مشغول شد. یکی اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد. امیر علم تازه رسیده بود و به دنبال اسلحه می‌گشت. سید فرشاد مرعشی نژاد و منصور بنی نجار هر یک در گوشه‌ای نشسته و وصیت‌نامه می‌نوشتند. کمی بعد برادران به چند گروه تقسیم شدند تا هر گروه از یک معبر حرکت کنند. وقت خداحافظی بعضی‌ها دونفری در کنار هم در گوشه‌ای نشسته و یا ایستاده صحبت می‌کردند و از یکدیگر طلب حلالیت و یا شفاعت می‌گرفتند و همدیگر را در بغل گرفته و های های می‌گریستند. در بیرون از اتاق سعید درفشان و سید محمدرضا حسن‌زاده در گوش هم نجوا می‌کردند. وقتی نزدیکشان شدم احساس کردم که تنهایی‌شان را به هم خواهم زد. آن‌ها همدیگر را در آغوش گرفته و می‌بوسیدند و این آخرین ملاقات و آخرین بوسه این یاران باهم بود. نمی‌دانم چرا من در این گروه بودم؟ من هم در گوشه‌ای نشستم و تنهایی گریستم خدا را شکر کردم و از خداوند تبارک‌وتعالی طلب عفو نمودم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید فرهاد شیرالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 چهار عملیات ناموفق و تحول در ارتش (۷) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 نیروهای سپاه در کنترل عملیاتی ارتش مختاری: نیروهای سپاه در کنترل عملیاتی ارتش بودند؟ غلامپور: بله، گمان می‌کنم ساعت ۱۰ صبح بود که به ما اطلاع دادند آمادۀ‌ حرکت شویم. من در محور لشکر ۱۶ پیش جمشیدی بودم. هماهنگی‌ها را انجام دادیم و حسین علم الهدی نیروهایش را سازماندهی کرد و قرار شد آنها جلوی واحدهای ارتش حرکت کنند. اول عملیات کمی راهپیمایی کردیم، چون دشمنی مقابلمان نبود. باید از هویزه مسیری را پیاده می‌رفتیم تا به دشمن می‌رسیدیم. حدود ساعت ۱۱ نیروهایمان با دشمن مواجه شدند. ما به موازات رودخانۀ کرخه‌نور جلو می‌رفتیم و این رودخانه، عرض و عمق کمی داشت. یکدفعه، به جایی رسیدیم که مرکز پشتیبانی و توپخانۀ دشمن بود، نه خط دفاعی. بنابراین ۱۵۰ نفر از نیروهای ما در محور هویزه، با نیروهای پشتیبانی و توپخانۀ‌ دشمن برخورد و آنها را منهدم کردند. در این عملیات ما توانستیم دو پلی را که روی رودخانۀ کرخه‌نور بود، بگیریم و منطقه را پاکسازی کنیم و حدود ۱۰۰۰ نفر اسیر بگیریم. همزمان با این اقدام، نیروهای محور دیگر که در حال عبور از کرخه‌نور و طراح بودند هم به ما ملحق شدند. چون نیروهای ارتش زرهی بودند، در سقوط این منطقه، بیشتر نقش پشتیبانی داشتند. واحدهای ما که پیاده بودند، زودتر رسیدند. هرچند درگیری کمی پیش آمد، اما عراقی‌هایی که آن‌جا بودند، واحد رزمی نبودند که بتوانند مقابله کنند. آنها در حد نگهبان بودند. حدود ساعت یازده‌ونیم بود که این منطقه سقوط کرد. ما اسرا را تخلیه کردیم و در نقطۀ الحاق منتظر بودیم که واحدهای محور دیگر عملیات که باید ازسمت اهواز می‌آمدند، برسند و به ما ملحق شوند. ساعت از ۱۲ گذشته بود و ما سرگردان و بلاتکلیف بودیم، چون باید در کنترل ارتش عمل می‌کردیم. ما در این ‌طرف پیروز شده بودیم، اما وضعیت آن‌ طرف کامال فرق می‌کرد. آنها باید از رودخانۀ‌ کارون می‌گذشتند و با پیشانی لشکر۵ عراق درگیر می‌شدند و بعد با ما الحاق می‌کردند، اما هرچه منتظر ماندیم، نیامدند. ارتش طرح خوبی برای این عملیات ریخت و نیروهای سپاه و بسیج را هم در عملیات شرکت داد، اما در محور لشکر۹۲ نتوانست عمل کند. نیروهای محور اهواز می‌بایست از کارون عبور می‌کردند و به‌سمت دشمن می‌رفتند که به دلایل مختلف نتوانستند، اما نیروهای محور طراح و محور هویزه موفق شدند. این موفقیت فقط و فقط مرهون زحمات بچه‌های سپاه بود. خدا می‌داند که بدون هیچ‌ حب و بغض یا تعصبی عرض می‌کنم. چون خودم توی صحنه بودم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۹ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [برای شروع عملیات] گروه‌ها را تقسیم نمودند. از علاقه‌ای که به فرهاد شیرالی داشتم با گروه او افتادم و برادران دیگری مانند سید فرشاد مرعشی نژاد، سید محمدرضا حسن‌زاده، امیرحسین هموئی، مهدی قلعه تکی، ابراهیم همت پور، منصور بنی نجار، على بلک، فضل‌الله صرامی و برادرم صادق کرمانشاهی و علیرضا رسول خمینی و چند نفر دیگر که الآن اسمشان در خاطرم نیست با ما هم گروه شدند. دورتر از همه سعید درفشان تک‌تک برادران را نظاره می‌کرد و با آن‌ها خداحافظی می‌نمود. وقتی آن‌ها را در آغوش می‌فشرد انگار می‌دانست این خداحافظی آخر است و با صدای بلند می‌گریست. فرهاد شیرالی فرماندهی گروه ما را به عهده داشت. با آن جثه کوچکش خیلی زیبا عملیات را برای ما تشریح کرد و حرکت کردیم. باران رحمت الهی نیز هم‌زمان با حرکت ما شروع به باریدن کرد و ما در عقب وانت نشسته و به‌طرف خط مقدم می‌رفتیم. من کنار سید محمدرضا حسن‌زاده نشسته بودم ابتدا او هیچ نمی‌گفت و ساکت نشسته بود، اما به‌یک‌باره شروع به خواندن آیت‌الکرسی نمود. ابراهیم همت پور سرش را بالا گرفته بود و به همراه صادق کرمانشاهی دعای توسل می‌خواندند. از ماشین پیاده شدیم. باران تندتر شده بود و برادران در آن تاریکی گاهی لیز می‌خوردند. تیربار دشمن مرتب کار می‌کرد و تیرهایش به زمین اصابت می‌نمود. همه در یک سنگر جمع شدیم فرهاد شیرالی بیرون رفت تا وضعیت را ببیند. صادق کرمانشاهی قرآن را باز کرد و چند آیه از آن را تلاوت نمود و آن‌ها را ترجمه نمود. برادران به‌طور فشرده در کنار هم نشسته بودند. ساعت ۱۲ شب بود و قرار بود عملیات در ساعت ۳۰: ۱۲ شروع شود. نزدیک فرهاد شدم و به او گفتم چه خبر؟ او با بی‌سیم صحبت می‌کرد و صدایی آن‌طرف بی‌سیم می‌گفت یا حسین(ع) و من فهمیدم که رمز عملیات یا حسین(ع) است و همین نام حسین(ع) بود که آتش به دل بچه‌ها می‌زد و آن‌ها را این‌گونه به خدا نزدیک می‌کرد و عاشق شهادت می‌نمود. چند لحظه‌ای نگذشت که دیدم فرهاد ناراحت است و به بی‌سیم‌چی می‌گوید که چرا دیر شده است. بالاخره حرکت کردیم پوتین‌ها در گل فرو می‌رفت و به‌سختی بر می‌خواست. رگبار تیر و توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. صدای گلوله‌ها که از بالای سرمان می‌گذشت و هوا را می‌شکافت به‌خوبی می‌شنیدیم. ما در یک خط مستقیم پشت سر هم حرکت می‌کردیم. نزدیک‌تر که شدیم افراد دیگری نیز به ما پیوستند ازاین‌رو بین من و فرهاد فاصله افتاد. دقایق بسیار حساس بود. ناگهان خمپاره‌ای نزدیک ما منفجر شد و دو تن از برادران رزمنده زخمی شدند. جلو رفتم و خودم را به آن‌ها رساندم اما هنوز چند متری بیشتر حرکت نکرده بودم که دیدم دو برادر عزیزتر از جانم هرکدام در سمتی افتاده بودند. در یک‌طرف فضل‌الله صرامی که ترکش به دستش خورده بود و ابراهیم همت پور بالای سرش بود. در طرف دیگر صادق کرمانشاهی بر روی زمین نشسته بود و ترکش به هر دوپایش اصابت کرده بود و در وسط کانال برادر و دوست گرامی‌ام فرهاد شیرالی به پشت خوابیده بود از همان پشت او را شناختم به او نزدیک شدم و روی او را برگرداندم و مطمئن شدم که فرهاد است او را بغل کردم و کمی عقب‌تر آوردم ترکش به سمت راست سرش خورده بود و بی‌هوش شده بود. اصلاً حرف نمی‌زد گاه‌گاهی صدای نفس کشیدنش می‌آمد. منصور بنی نجار خیلی برای فرهاد شیرالی ناراحت بود. راه کانال را بهتر از همه فرهاد بلد بود و بعد از او منصور بنی نجار. یک نفر می‌بایست این نیروها را به جلو هدایت می‌کرد و منصور بنی نجار این کار را انجام داد. چند نفر هم باید مجروحین را به عقب منتقل می‌کردند. از یکی از رزمندگان یک چفیه گرفتم و دور سر فرهاد بستم تا خونریزی‌اش کمتر شود. منصور بالاخره راهنمایی گروه را بر عهده گرفت و جلوی آن‌ها شروع به حرکت کرد و بقیه بچه‌ها یکی‌یکی از کنارمان گذشتند و این آخرین دیدارمان با آن‌ها بود. سید محمدرضا حسن‌زاده، سید فرشاد مرعشی نژاد، امیرحسین هموئی و ابراهیم همت پور، مهدی قلعه تکی و غلام رسول خمینی و دیگران یکی‌یکی آمدند و همه عبور کردند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂