🍂
🔻 گفتگو با
امیر حسنی سعدی( ۱۵ )
فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی
موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
توپهایی که به عنوان وحشت به شهرها فرستادند (امیر علی بخشی که الان، در داعا هست، شبانه، با عده ای از این بچه های مسلمان رفته بودند سوزنهای توپها را برداشته بودند) در واقع، لاشه توپ در آنجا بود.
درودیان: در ارتش هم انقلاب شده بود.
حسنی سعدی: یعنی این روحیه در پیکره ارتش چنین بود، سرتیپ محمدرضا رحیمی که هم اکنون، مشاور نظامی فرماندهی معظم کل قواست، می گفت: «این بچه هایی که در کاخ شاه نگهبانی می دادند، شبانه می آمدند و به ما گزارش می دادند که وضعیت به چه ترتیب است». یعنی این پیکره و روح معنوی در بچه ها وجود داشت، اما نکته ای را که می خواهم بگویم (البته، تاریخش را دقیقا نمی دانم)، این است که سیستم ارتش عراق نخست غربی بود، بعد شرقی شد، یعنی اول تمام تجهیزاتش امریکایی بود.
درودیان: زمان قاسم یا وقتی که سلطنتی بود؟ زیرا، انگلیسیها داخل عراق بودند.
حسنی سعدی: پیش از حسن البكر.
رشید: در زمان بعثيها، یعنی از سال ۱۳۴۸ به این طرف، دیگر سیستم ارتش عراق شرقی شد.
درودیان: از سال ۱۹۵۸ اگر ۲۱ سال کم کنیم، سال ۱۳۴۷ - ۱۳۴۸ می شود.
حسنی سعدی: خب، چرخشی انجام و سیستم ارتش عراق شرقی شد. چرا؟ در واقع، عراق قطب شوروی شد و از آنجا که امریکا ایران را داشت، شوروی نیز روی نبض کار دست گذاشت و عراق را در مقابل ایران قرار داد. اصلا، پیش از انقلاب، گسترش و چینش جبهه ها در برابر عراق بود، تمام تلاش روسها نیز این بود که به هر نحو که شده است، به آبهای گرم (همین که سردار رشید فرمودند) دست پیدا کنند و بهترین راهی هم که می توانست آنها را به هدفشان برساند، معبر افغانستان، زاهدان، سیستان و بلوچستان و چابهار بود.
در ضمن، لشکر ۸۸ زرهی هم برای همین شالوده اش ریخته شد. در واقع، یک تیپ زرهی و توپخانه لشکری در ایرانشهر
که الان هم موجود است) یک تیپ زرهی در خاش، یک تیپ زرهی در کنارک بود و بر همین مبنا، امریکا پیش بینی کرد که یک لشکر زرهی را در این معبر قرار دهد که اگر زمانی شوروی خواست از اینجا به آبهای گرم دست پیدا کند، آن لشکر در مقابلش قرار گیرد. می خواهم بگویم که برخی از این مسائل به اقداماتی بر می گردد که ابرقدرتها در آن زمان می کردند و اگر بازیهایی در این زمینه با دو رأس قدرت در مورد ارتش ایران پدید می آمد، در این لاک بود، عراق در این لاک قرار داشت و در واقع، شوروی آن را تقویت کرد، اما امریکا خبر نداشت که چه می گذرد، در آن زمان، واشنگتن از کمک کردن به ارتش ایران غافل مانده بود، کما اینکه زمان شاه برای تهیه خودرو به طرف شوروی رفتیم و این کشور سیستم خودروهای گاز، زیل، اورال، کراز و ... را به ایران فروخت و این چرخش پدید آمد.
البته، ما نمی دانیم که در سیاستهای بالا چه گذشته است، اما به نظر من، اندکی از توجه به ارتش کاسته شده بود، حتی تانک هم ندادند که به سمت خرید تانک چیفتن رفتند.
درودیان: چون بين جمهوری خواهان و دموکراتها در مورد نوع روابط با ایران اختلاف نظر بود.
حسنی سعدی: تانکهای ما نخست، تانکهای ام ۴۷ وام ۶۰ امریکایی بود، اما وقتی تانک ندادند، ایران به طرف انگلیس رفت. آن زمان، درجه ام سروان بود و اطلاعاتم نیز در این حد است. چیزی ندارم که بخواهم تظاهر بکنم، بلکه، تنها واقعیت را می گویم. شاه گفته بود نباید از نظر خرید اسلحه به یک کشور وابسته باشیم. وقتی آمریکا اندکی در تسليح ایران توقف کرد، شاه دید دیگر دستش بالا مانده است و امکاناتی ندارد، بنابراین، به طرف شوروی، انگلیس و فرانسه رفت و از سه تا چهار کشور امکانات خریداری کرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
جاده های سربی
سردار سوداگر
مهدی بهداروند
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
بعد از این که موتور را نگه داشت، پیاده شدم و یک مشت از خاک آنجا را برداشتم و گفتم: واقعا این خاک وطن ماست که آزاد شده !؟
با شور و شعفی این را گفتم، درحالی که وسعت منطقه آزاد شده بیش از نود کیلومتر مربع نبود ، دراین عملیات تلفات سنگینی بر عراقی ها وارد کردیم ؛ به خصوص در فاصله بین محور فیاضیه و محور ایستگاه هفت ، وقتی به آنجا رفتم ،با وضع عجیبی مواجه شدم .
جنازه سربازان عراقی دیده می شد. اولین بار بود که این همه جنازه را می دیدم ، وضعیت وحشتناکی بود. تعداد اسرای عراقی باور نکردنی بود. تانک و نفر برهایی که منهدم شد یا به غنیمت گرفته شده بودند، فراوان بود.
عملیات سنگینی بود که در آن ضربه محکمی از نظر سیاسی ، تبلیغاتی و نظامی بر پیکره ارتش عراق وارد شد.
آنها تا آن موقع می گفتند منطقه در محاصره کامل قراردارد و به زودی سقوط خواهد کرد و حتی نقشه هایی را چاپ و پخش کرده بودند که درآنها خرمشهر را محمره و آبادان رابه عبادان تغییر نام داده و جزو خاک خودشان اعلام کرده بودند .
حتی خدمات شهری را به دست استانداری بصره محول کرده ، بین خرمشهر و بصره خطوط اتوبوسرانی برقرارکرده بودند و.....
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۳
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
نام اسیر «جمیل ناصر مراد» از اهالی روستای روضان نجف بود. به افراد گفتم با او کاری نداشته باشید. به زور از جیبش یک قرآن کوچک بیرون کشید و گفت: «الله، الله. الدخيل، الدخيل» با کمک نیروها او را داخل آمبولانسی قرار داده و به عقب اعزام کردیم و مدارکش هم پیش من ماند.
به نگهبان عراقی گفتم: «برادرت زنده است. من او را دیده ام.» او ابتدا باور نکرد و من دوباره گفتم: «او زنده است.» او ناباورانه گفت:
- از کجا میدانی؟ او را از کجا میشناسی؟ چگونه مشخصاتش را به یاد داری؟
- مدارکش دست من بوده و آن قدر آنها را خوانده ام که حفظ هستم. جریان را برایش تعریف کردم و حتی نام و نشان و روستای آنها و میزان تحصیلات و نشانی اش را هم گفتم. عراقی از جا برخاست و گفت: «آری درست است. بگو برادرم کجاست.» من به او اطمینان دادم که برادرش زنده و در ایران اسیر است؛ اما مجروح شدن او را نگفتم. او فریادی از شادی کشید و سایر عراقیها نیز جمع شدند. از من بسیار تشکر کرد و گفت: «تو خانواده مرا از نگرانی نجات دادی»
این مسئله باعث شد رفتارش با من بسیار خوب شود که این موضوع شامل سایر افراد نزدیک ما هم شد؛ به طوری که در زمان نگهبانی اش، از پشت پنجره به ما آب می رساند و به آسایشگاه ما اجازه میداد یک بار بیشتر از دستشویی استفاده کنیم. مادرش دو جفت جوراب و مقداری غذای خانگی و یک زیرپوش به پاس قدردانی برایم فرستاده بود و این موضوع باعث شد تا اخبار بیرون را زودتر به ما برساند. او گاهی برای ما روزنامه هم می آورد. در هنگام گرفتن غذا به مسئول آشپزخانه می گفت سهمیه آسایشگاه پنج را بیشتر کنند. در هنگام تنبیه نیز آسایشگاه ما را در نظر داشت. گاه چند نفری مینشستیم و او از وضعیت عراق و جنگ صحبت می کرد و ما از این راه اطلاعات و اخبار مورد نیاز را می گرفتیم و سریع به سایر اسرا می گفتیم. از این راه بود که فهمیدم در خاک دشمن هم جواب خوبی، خوبی است و هر کس که ذره ای کار نیک کند، خدای بزرگ پاداشش را خواهد داد.
🔅 مهربانی با اسرای عراقی
رفتار انسانی و اسلامی نیروهای ما با مجروحین و اسرای عراقی، نمونه های فراوانی دارد. یکی از این خاطرات مربوط به سال ۱۳۶۵ است که ارتش عراق حملات موسوم به «عملیات زنجیرهای صدام» را برای روحیه دادن به عراقیها و خارج کردن نیروهای عراقی از لاک دفاعی به آفندی انجام داد.
سحرگاه یکی از همان روزها، نیروهای خط پدافندی ما با بیسیم اعلام کردند عراقی ها بعد از به شهادت رساندن نگهبانان استراق سمع ما، وارد کانال های ارتباطی خط پدافندی شده اند و دشمن به داخل سنگرهای رزمندگان نفوذ کرده، جنگ تن به تن نیز آغاز شده است. در آن زمان فرماندهی گروهان دوم گردان ۱۶۸ تکاور ذوالفقار، با آقای سید ناصر حسینی بود و آقای دادبان نیز فرماندهی گردان را بر عهده داشت که به اتفاق او، خیلی سریع سربازان را با چند دستگاه خودرو پای کار رساندیم. ما مأموریت داشتیم ضمن از بین بردن دشمن، آنان را تا مواضع خودشان تعقیب و تأدیب کنیم. درگیری نیروهای ما با عراقی ها آغاز شد. بارانی از گلوله و ترکش باریدن گرفت. دفاع سرسختانه رزمندگان تکاور باعث شد بتوانیم در ساعات نخستین روز، دشمن را از کانال ها بیرون کنیم و مشغول پاکسازی منطقه شویم.
اسرای عراقی را در محلی جمع کردیم. در میان آنان متوجه حرکات مشکوک یکی از عراقی ها شدم. خودم را به او رساندم. دیدم از ترس اینکه کشته شود، اقدام به در آوردن علایم و درجه هایش کرده که در همین زمان پیراهنش نیز پاره شده است. به چشم هایش خیره شدم. از نگاهش فهمیدم که می ترسد رزمندگان متوجه بعثی بودنش شده، او را بکشند. اشک در چشمانش جمع شده بود. به یکی از سربازان گفتم خیلی سریع یک پیراهن برایش بیاورد. به او فهماندم پیراهن پاره اش را عوض کند. او نیز همان کار را کرد. بعد با نگاهی تشکر آمیز و شرمگین سرش را به زیر انداخت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۴
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
خاطره دیگر مربوط می شود به یک اسیر ایرانی به نام «محمد» و معروف به محمد بهشهری». او سرباز تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار بود که در تاریخ سی و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای عراق درآمده بود. چند ماه از اسارتمان در اردوگاه های عراق نمی گذشت که به دلیل کمبود نیروی انسانی در عراق و مشغول بودن عده زیادی از آنان در جبهه ها، برای حراست از ما، تعدادی نیروی جيش الشعبی یا همان نیروهای مردمی، به نگهبانان اردوگاه اضافه شد. این نیروها طبق معمول از اسرا سؤالاتی مانند «کجا اسیر شدید؟»، «پیش از این چه کاره بودید؟» و... می پرسیدند. در یکی از همین روزها، یکی از آنان جلو آسایشگاه ما آمد و گفت: «آیا اهل بهشهر در آسایشگاه هست؟» و ادامه داد که ۱۵ سال در ایران بودم. سال ها پیش به ایران فرار کرده بودم و بعد از اقامت در ایران، با یک نفر ایرانی یک کامیون خریده بودیم که دوست بسیار خوبی برایم بود. بعد از سال ها اقامت در ایران، به عراق بازگشتم. من ایران و شهرهای شمالی را دوست دارم و ان شاء الله روزی بتوانم به آنجا سفر کنم؛ سپس نام دوستش را به ما گفت.
در جلو دیدگان همه، محمد از جا بلند شد و رو به عراقی گفت: «دوست شما پدر من است» و نزدیک او شد. آنان با همدیگر صحبت کردند و کمی بعد عراقی به شدت شروع به گریه کرده، محمد را در آغوش گرفت. سایر نگهبانان نزد وی آمدند و علت را جویا شدند. عراقی که «سیدحسن» نام داشت و سن و سالی از او گذشته بود، رو به آنان کرد و گفت: «محمد فرزند دوست من در ایران است و از اینکه او را در زندان می بینم، بسیار ناراحت و غمگین هستم. من مدیون محبتهای پدر محمد هستم. ما سال ها با هم بودیم و شروع کرد از خاطرات خود در ایران گفتن. این موضوع باعث شد که عراقی ها اخبار بیرون را بهتر و بیشتر به آسایشگاه ما برسانند. رابطه سید حسن با محمد، مانند پدر و فرزند بود و هنگام نگهبانی، برای محمد خوراکی و لباس می آورد. او خیلی تلاش کرد که او را برای یکبار هم که شده، نزد خانواده اش ببرد؛ ولی فرمانده اردوگاه مخالفت کرد. همه میدیدیم که دنیا با وجود بزرگی در نگاه انسان ها، بسیار کوچک است.
🔅 بیمارستان نظامی صلاح الدین
حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود که احساس کردم چشم چپم خارش دارد و تار می بیند. دید من آهسته آهسته ضعیف می شد و هر چه به عراقی ها میگفتم، کسی گوش نمیداد تا اینکه دید چپم به کلی از دست رفت. چون آیینه نبود، نمی توانستم ببینم که چشمم چه شده است. دوستانم نیز که چشمم را می دیدند، می گفتند که یک پرده سفید رنگ چشمت را پوشانده است. زخم های بدن من و سایر اسرا در شرایط بسیار بدی بهبود نسبی پیدا کرده بودند. سوء تغذیه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمی تمامی اسرای در بند شده بود؛ از طرفی به شدت نگران سلامتی چشمم بودم.
یک روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بیماری چشم مرا به فرمانده اردوگاه گفتند. سیدحسن هم کمک کرد تا مرا به بیمارستان اعزام کنند. فردای آن روز مرا به اتفاق چند اسیر دیگر که بیماریهای مختلفی داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس های مشکی رنگی بردند که نمیشد از داخل آنها بیرون را دید و همگی ما را به بیمارستان «صلاح الدین عراق اعزام کردند. در آنجا یک قسمت را برای بیماران ایرانی اختصاص داده بودند که با درهای آهنی از بقیه بیمارستان جدا میشد. روی تختی دراز کشیدم. در این فکر بودم که آیا چشمم بهبود خواهد یافت یا نه. سوء تغذیه از یک طرف و زخمی بودن و خونریزی های متوالی از طرف دیگر، مرا لاغر و نحیف کرده بود.
لحظه ای نگذشت که صدای یک نفر برایم بسیار آشنا آمد. کمی بلند شدم. دوست و هم دوره آموزشی ام داوود معین» اهل تهران بود. همدیگر را بعد از چند سال و در خاک دشمن میدیدیم. او فردی شجاع بود و همیشه رتبه های بالا را در دوران آموزش نظامی می گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودیم و کمی روحیه گرفتیم. شبها با هم صحبت می کردیم. از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسیدم و او گفت که بیشتر دوستانمان شهید شده اند. من باور کرده بودم که همواره دست خدا بر سر ماست و این اسارت هم یک آزمایش الهی است.
خداوند مرا هیچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا برای معاینه چشم به درمانگاه چشم پزشکی همان بیمارستان بردند. ..
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«پایی که جا ماند»
سیدناصر حسینی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
..فکرهای پراکندهای در مغزم دور میزد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق میرفتم. جاده دست بچههای ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نیهای خشک آتش درست کردم، با پیران مستوفیزاده ماهی خوردیم. به یاد میآوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده میدیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود.
هر کس از جاده رد میشد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره میشد. بعضیهاشان با دیدن این صحنه میخندیدند. دلم میخواست میتوانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل میگفتم: کاش بچهها میتوانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند.
به دستور یک افسر برای لحظاتی دستهایم را باز کردند. دلم میخواست کاری کرده باشم. دلم نمیخواست به جنازه شهید جمشید کرمزاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متریام افتاده بودند، بیحرمتی شود. خدا خدا میکردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از آن عکسهایی که روی دکمه جیب لباس نظامیمان نصب میشد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشان میداد و درحالی که به امام و ایرانیها بد و بیراه میگفت، پارههای عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
❣ شروع ارسال
کتاب #سفر_سرخ
در رسای شهید
#محمدحسین_علم_الهدی
🔅🔅...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال
دهشور را شناخت. روزهای با او بودن را به ياد آورد.
حالا او مانده بود و قدوسی و حكيم با شش موشك باقی مانده. تانكها در دويست متری آنها بودند و ديوانه وار شليك میكردند. تعداد سنگرها در حدی بود كه عراقیها نمیدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند.
دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسی كه در بيست متری او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند.
گذاشت تانكها نزديكتر شوند.
كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت... 🔅🔅
در کانال حماسه جنوب، شهدا
دوستان علاقمند از طریق لینک زیر به کانال شهدا وصل شوند 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣