eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۳۴ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ خاطره دیگر مربوط می شود به یک اسیر ایرانی به نام «محمد» و معروف به محمد بهشهری». او سرباز تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار بود که در تاریخ سی و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای عراق درآمده بود. چند ماه از اسارتمان در اردوگاه های عراق نمی گذشت که به دلیل کمبود نیروی انسانی در عراق و مشغول بودن عده زیادی از آنان در جبهه ها، برای حراست از ما، تعدادی نیروی جيش الشعبی یا همان نیروهای مردمی، به نگهبانان اردوگاه اضافه شد. این نیروها طبق معمول از اسرا سؤالاتی مانند «کجا اسیر شدید؟»، «پیش از این چه کاره بودید؟» و... می پرسیدند. در یکی از همین روزها، یکی از آنان جلو آسایشگاه ما آمد و گفت: «آیا اهل بهشهر در آسایشگاه هست؟» و ادامه داد که ۱۵ سال در ایران بودم. سال ها پیش به ایران فرار کرده بودم و بعد از اقامت در ایران، با یک نفر ایرانی یک کامیون خریده بودیم که دوست بسیار خوبی برایم بود. بعد از سال ها اقامت در ایران، به عراق بازگشتم. من ایران و شهرهای شمالی را دوست دارم و ان شاء الله روزی بتوانم به آنجا سفر کنم؛ سپس نام دوستش را به ما گفت. در جلو دیدگان همه، محمد از جا بلند شد و رو به عراقی گفت: «دوست شما پدر من است» و نزدیک او شد. آنان با همدیگر صحبت کردند و کمی بعد عراقی به شدت شروع به گریه کرده، محمد را در آغوش گرفت. سایر نگهبانان نزد وی آمدند و علت را جویا شدند. عراقی که «سیدحسن» نام داشت و سن و سالی از او گذشته بود، رو به آنان کرد و گفت: «محمد فرزند دوست من در ایران است و از اینکه او را در زندان می بینم، بسیار ناراحت و غمگین هستم. من مدیون محبتهای پدر محمد هستم. ما سال ها با هم بودیم و شروع کرد از خاطرات خود در ایران گفتن. این موضوع باعث شد که عراقی ها اخبار بیرون را بهتر و بیشتر به آسایشگاه ما برسانند. رابطه سید حسن با محمد، مانند پدر و فرزند بود و هنگام نگهبانی، برای محمد خوراکی و لباس می آورد. او خیلی تلاش کرد که او را برای یکبار هم که شده، نزد خانواده اش ببرد؛ ولی فرمانده اردوگاه مخالفت کرد. همه میدیدیم که دنیا با وجود بزرگی در نگاه انسان ها، بسیار کوچک است. 🔅 بیمارستان نظامی صلاح الدین حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود که احساس کردم چشم چپم خارش دارد و تار می بیند. دید من آهسته آهسته ضعیف می شد و هر چه به عراقی ها می‌گفتم، کسی گوش نمی‌داد تا اینکه دید چپم به کلی از دست رفت. چون آیینه نبود، نمی توانستم ببینم که چشمم چه شده است. دوستانم نیز که چشمم را می دیدند، می گفتند که یک پرده سفید رنگ چشمت را پوشانده است. زخم های بدن من و سایر اسرا در شرایط بسیار بدی بهبود نسبی پیدا کرده بودند. سوء تغذیه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمی تمامی اسرای در بند شده بود؛ از طرفی به شدت نگران سلامتی چشمم بودم. یک روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بیماری چشم مرا به فرمانده اردوگاه گفتند. سیدحسن هم کمک کرد تا مرا به بیمارستان اعزام کنند. فردای آن روز مرا به اتفاق چند اسیر دیگر که بیماریهای مختلفی داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس های مشکی رنگی بردند که نمیشد از داخل آنها بیرون را دید و همگی ما را به بیمارستان «صلاح الدین عراق اعزام کردند. در آنجا یک قسمت را برای بیماران ایرانی اختصاص داده بودند که با درهای آهنی از بقیه بیمارستان جدا میشد. روی تختی دراز کشیدم. در این فکر بودم که آیا چشمم بهبود خواهد یافت یا نه. سوء تغذیه از یک طرف و زخمی بودن و خونریزی های متوالی از طرف دیگر، مرا لاغر و نحیف کرده بود. لحظه ای نگذشت که صدای یک نفر برایم بسیار آشنا آمد. کمی بلند شدم. دوست و هم دوره آموزشی ام داوود معین» اهل تهران بود. همدیگر را بعد از چند سال و در خاک دشمن میدیدیم. او فردی شجاع بود و همیشه رتبه های بالا را در دوران آموزش نظامی می گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودیم و کمی روحیه گرفتیم. شبها با هم صحبت می کردیم. از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسیدم و او گفت که بیشتر دوستانمان شهید شده اند. من باور کرده بودم که همواره دست خدا بر سر ماست و این اسارت هم یک آزمایش الهی است. خداوند مرا هیچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا برای معاینه چشم به درمانگاه چشم پزشکی همان بیمارستان بردند. .. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «پایی که جا ماند» سیدناصر حسینی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• ..فکرهای پراکنده‌ای در مغزم دور می‌زد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می‌رفتم. جاده دست بچه‌های ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نی‌های خشک آتش درست کردم، با پیران مستوفی‌زاده ماهی خوردیم. به یاد می‌آوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده می‌دیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود. هر کس از جاده رد می‌شد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره می‌شد. بعضی‌هاشان با دیدن این صحنه می‌خندیدند. دلم می‌خواست می‌توانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل می‌گفتم: کاش بچه‌ها می‌توانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند. به دستور یک افسر برای لحظاتی دست‌هایم را باز کردند. دلم می‌خواست کاری کرده باشم. دلم نمی‌خواست به جنازه شهید جمشید کرم‌زاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متری‌ام افتاده بودند، بی‌حرمتی شود. خدا خدا می‌کردم روی بدن‌شان پرچم نکوبند. یکی از آن عکس‌هایی که روی دکمه‌ جیب لباس نظامی‌مان نصب می‌شد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشان می‌داد و درحالی که به امام و ایرانی‌ها بد و بیراه می‌گفت، پاره‌های عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
❣ شروع ارسال کتاب در رسای شهید 🔅🔅...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهای با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسی و حكيم با شش موشك باقی مانده. تانك‌ها در دويست متری آنها بودند و ديوانه وار شليك می‌كردند. تعداد سنگرها در حدی بود كه عراقی‌ها نمی‌دانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسی كه در بيست متری او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد. دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت... 🔅🔅 در کانال حماسه جنوب، شهدا دوستان علاقمند از طریق لینک زیر به کانال شهدا وصل شوند 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۱۶ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ تانک چیفتن را از انگلیس و سیستم توپخانه، یعنی توپهای ۱۳۰ میلی متری را از شوروی گرفت. کلا، سیستم خودروهای ما از روی ۱/۴ تن تا خودروی ۱۰ تن، تریلی، ۲/۵ تنی، هاتن، ۱۰ تن و ۲۰ تن همه سیستم شرقی شد که چقدر روی این خودروهای ساخت شوروی ضربه خوردیم، یعنی اینها دعواهایی بود که بین ابرقدرتها جریان داشت، اما بر توان رزمی ارتش، اثر گذاشت. درودیان: بله، بالاخره، روی توان تأثیر گذاشت. حسنی سعدی: بله، روی توان رزمی صد در صد تأثیر گذاشت، یعنی شوروی تازه عراق را در چنگ گرفته بود و مرتب تقويتش می کرد و بهترین تانکها را به آن می داد. همان طور که می دانید در اوایل جنگ هم، تقویت تمام سیستم توپخانه، تانک و هواپیمایش را شوروی به عهده گرفت. برای نمونه، هنگامی که عراق میگ ۱۹ و میگ ۲۱ داشت، آخرین نوع هواپیمایی که امریکا به ما داده بود، اف-۱۴ بود و تازه می خواست اف-۱۶ را بدهد که تحویل نداد. و می خواهم بگویم شاید در آن زمان، امریکا کمی از تقویت ایران غافل مانده بود، اما در این فاصله، عراق واقع تقویت شد و میگ ۲۳ و ۲۵ و سوخوی ۲۴ را نیز تحویل گرفت، به ویژه از بهمن ماه سال ۱۳۵۷ تا شهریور ماه سال ۱۳۵۹، قریب به بیست ماه به صورت تصاعدی تقویت شد. درودیان: برخی معتقدند که در همان زمان، ارتش عراق از ارتش ایران قوی تر بود. حسنی سعدی: شاید، حالا نمی دانم، تجهيزاتش را دیدیم، اما موازنه ای ندارد. درودیان: شاید همین استدلال را می کنند که شما می گویید، نمی دانم. حسنی سعدی: نمی دانیم و واقعا اطلاع نداشتیم که این در چه حدی بوده است. رشید: وقتی با موسوی قویدل صحبت می کردم، همین نکته را به ایشان گفتم، که او گفت: «ما بدین نکته توجه داشتیم که ارتش عراق، در حال تقویت خودش است (در بعضی از ارزیابی‌ها مثلا تانک تی ۶۲ و تی ۵۴ را توصیف می کردند) بعد گفتیم خیلی خوب تانک ام ۶۰ و تانک چیفتن ما از اینها برتر است، یعنی از نظر عددی درست است که عراق تانک بیشتری دارد، اما کیفیت تانکهای ما بهتر است. با چنین پاسخهایی، فرماندهان ما را قانع می کردند». وی همچنین گفت: «یادم هست تانک را ارزیابی کردیم چون خودش در زرهی بود و بدین نکته توجه داشتیم که تانک ارتش عراق از نظر کمی، خیلی ارتقا پیدا کرده است، اما با این پاسخ ما را قانع کردند که تانک شما کیفیتش از آن بالاتر است». حسنی سعدی: اما اینها تانکهایشان را یک مقدار کوچک تر، کوتاه تر، سبک تر و با قدرت بیشتر درست کرده بودند. رشید: که از نظر زرهی ورشو قوی تر است. درودیان: استراتژی آمریکاییان بیشتر روی هوا و روسها بیشتر روی زمین است و به همین دلیل، توپخانه و زرهی شان قدرت بیشتری دارد. رشید: برای اینکه آن طرف شوروی به اروپا وصل بود و همین طور از برلین به سمت پاریس و ... راه می افتاد و می رفت. حسنی سعدی: در آن زمان، آنها این امکانات را داشتند. البته، سیستم ارتش مقداری غربی، شرقی شد. رشید: به یاد دارم که خودروهای اورال، زیل، نفربرهای زرهی خشایار و بی ام پی آمدند. سال ۱۳۵۳، خودروی اورال را آوردند، که گفتیم اینها چیست؟ بعد وقتی که بچه ها بالای سر آنها رفتند، از جمله یک درجه داری که همشهری خودم در دزفول بود، گفتند: «به درد نمی خورد، مفت گران است». گفتم: «چرا؟» گفتند: «اصلا، به پای خودرو ریو نمی رسد، او مهمات‌بر تیپ ما بود». حسنی سعدی: خودروهای اورال را به یگانهای زرهی و کرازها را به توپخانه دادند، یعنی همه توپکشهای ما خودروهای کراز شدند، ده تن را به یگانهای توپخانه دادند و خودروهای زیل، گاز ۶۶ و جیپ‌های فرماندهی او آز را نیز در اختیار یگانهای پیاده گذاشتند. در نتیجه، تحرک ما را به ضعف کشاندند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۳۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ در آنجا یک پزشک اهل روسیه بود. از من نام و نشان و وضعیت چشمم را پرسید و یک عراقی نیز سخنان او را ترجمه کرد. نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم که هشت ماه است در اسارت هستم. پزشک بعد از شنیدن حرف های من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید: - شما مسیحی هستید؟ - نه، مسلمان هستم. - اهل آذربایجان شوروی؟ ۔ خیر، اهل آذربایجان ایران. او از شنیدن اسمم خنده‌ای کرد و گفت: «ما هم نام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است و ما میخائیل می گوییم.» سپس خندید و بعد از معاینه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، دیدت را باز می گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاینه کرد و دارویی نیز تجویز کرد و گفت: «آب چشم شما خشک شده که به دلیل کمبود ویتامین آ» است. اگر دیر مراجعه می کردی، هر دو چشمت کور می‌شد.» او به سرباز عراقی گفت: «۱۵ روز بستری شود و غذای بیشتری به او بدهید.» چهار روز بعد، آن پزشک پیش من آمد و از کیف خود یک قطره در آورد و گفت: «این دارو فقط در شوروی پیدا می شود و مخصوص خودم است.» سپس آن را به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده کن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به کشورم برمی گردم و امید دارم شما هم به آغوش خانواده هایتان برگردید.» آن گاه خداحافظی کرد و رفت. چند روز نگذشته بود که چشمم خوب شد و بینایی ام را بازیافتم. خدا را سپاس گفتم. بسیار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بیمارستان نگذشته بود که با «داوود معینی» به فکر فرار از بیمارستان افتادیم. شرایط فرار از بیمارستان بسیار راحت تر از اردوگاه بود. بیمارستان در کنار جاده مهم صلاح الدین به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداری اسرا نیز در گوشه انتهای بیمارستان واقع شده بود. در آنجا چند در کوچک برای تخلیه زباله ها وجود داشت که همواره از داخل قفل می‌شد. یک سرباز عراقی، یک روز در میان در را باز می کرد تا اسرا حیاط پشت و اتاق ها را نظافت کنند. نگهبانان اینجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجی گاهی باز می ماند و نگهبان با برخی افراد مشغول صحبت می شد که اسرا می توانستند در فرصت به دست آمده فرار کنند. دور بیمارستان هم یک دیوار بسیار کوتاه وجود داشت که فاصله قسمت ما با آن، حدود ۳۰ متر بود. داوود هم که بیماری ریوی داشت، بهبود یافته بود و عراقی ها می خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند. در همان قسمت، یک سرباز شجاع، جمعی گردان تکاور لشکر ۷۷ خراسان نیز بود که او هم بهبود یافته بود. ما با بررسی اوضاع تصمیم گرفتیم سه نفری از بیمارستان فرار کنیم. نقشه این بود تا خود را به کنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوی بصره فرار کنیم تا اگر نتوانستیم از مرز عبور کنیم، خود را به کویت - که براساس گفته های خود عراقی ها دارای مرز بدون نظارتی بود - برسانیم. در آن صورت می توانستیم از عراق دور شده، خود را به ایران برسانیم. یک نفر را می شناختم که اسیر عراقی ها بود و سال ها پیش، از غفلت عراقیها استفاده کرده، خود را با مشکلات فراوان از طریق کویت به ایران رسانده بود؛ به همین خاطر ما هم می خواستیم شانس خود را برای یکبار دیگر امتحان کنیم. در بیمارستان وضعیت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما کنسرو، مربا و شیر و خرما می دادند که می توانستیم مقداری نیز همراه خود ببریم. تصمیم خود را گرفتیم و قرار شد در حین نظافت اتاق ها، از فرصت استفاده کرده، فرار کنیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂