✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«پایی که جا ماند»
سیدناصر حسینی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
..فکرهای پراکندهای در مغزم دور میزد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق میرفتم. جاده دست بچههای ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نیهای خشک آتش درست کردم، با پیران مستوفیزاده ماهی خوردیم. به یاد میآوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده میدیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود.
هر کس از جاده رد میشد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره میشد. بعضیهاشان با دیدن این صحنه میخندیدند. دلم میخواست میتوانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل میگفتم: کاش بچهها میتوانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند.
به دستور یک افسر برای لحظاتی دستهایم را باز کردند. دلم میخواست کاری کرده باشم. دلم نمیخواست به جنازه شهید جمشید کرمزاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متریام افتاده بودند، بیحرمتی شود. خدا خدا میکردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از آن عکسهایی که روی دکمه جیب لباس نظامیمان نصب میشد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشان میداد و درحالی که به امام و ایرانیها بد و بیراه میگفت، پارههای عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
❣ شروع ارسال
کتاب #سفر_سرخ
در رسای شهید
#محمدحسین_علم_الهدی
🔅🔅...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال
دهشور را شناخت. روزهای با او بودن را به ياد آورد.
حالا او مانده بود و قدوسی و حكيم با شش موشك باقی مانده. تانكها در دويست متری آنها بودند و ديوانه وار شليك میكردند. تعداد سنگرها در حدی بود كه عراقیها نمیدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند.
دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسی كه در بيست متری او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند.
گذاشت تانكها نزديكتر شوند.
كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت... 🔅🔅
در کانال حماسه جنوب، شهدا
دوستان علاقمند از طریق لینک زیر به کانال شهدا وصل شوند 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 گفتگو با
امیر حسنی سعدی( ۱۶ )
فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی
موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
تانک چیفتن را از انگلیس و سیستم توپخانه، یعنی توپهای ۱۳۰ میلی متری را از شوروی گرفت. کلا، سیستم خودروهای ما از روی ۱/۴ تن تا خودروی ۱۰ تن، تریلی، ۲/۵ تنی، هاتن، ۱۰ تن و ۲۰ تن همه سیستم شرقی شد که چقدر روی این خودروهای ساخت شوروی ضربه خوردیم، یعنی اینها دعواهایی بود که بین ابرقدرتها جریان داشت، اما بر توان رزمی ارتش، اثر گذاشت.
درودیان: بله، بالاخره، روی توان تأثیر گذاشت.
حسنی سعدی: بله، روی توان رزمی صد در صد تأثیر گذاشت، یعنی شوروی تازه عراق را در چنگ گرفته بود و مرتب تقويتش می کرد و بهترین تانکها را به آن می داد. همان طور که می دانید در اوایل جنگ هم، تقویت تمام سیستم توپخانه، تانک و هواپیمایش را شوروی به عهده گرفت. برای نمونه، هنگامی که عراق میگ ۱۹ و میگ ۲۱ داشت، آخرین نوع هواپیمایی که امریکا به ما داده بود، اف-۱۴ بود و تازه می خواست اف-۱۶ را بدهد که تحویل نداد. و می خواهم بگویم شاید در آن زمان، امریکا کمی از تقویت ایران غافل مانده بود، اما در این فاصله، عراق واقع تقویت شد و میگ ۲۳ و ۲۵ و سوخوی ۲۴ را نیز تحویل گرفت، به ویژه از بهمن ماه سال ۱۳۵۷ تا شهریور ماه سال ۱۳۵۹، قریب به بیست ماه به صورت تصاعدی تقویت شد.
درودیان: برخی معتقدند که در همان زمان، ارتش عراق از ارتش ایران قوی تر بود.
حسنی سعدی: شاید، حالا نمی دانم، تجهيزاتش را دیدیم، اما موازنه ای ندارد.
درودیان: شاید همین استدلال را می کنند که شما می گویید، نمی دانم.
حسنی سعدی: نمی دانیم و واقعا اطلاع نداشتیم که این در چه حدی بوده است.
رشید: وقتی با موسوی قویدل صحبت می کردم، همین نکته را به ایشان گفتم، که او گفت: «ما بدین نکته توجه داشتیم که ارتش عراق، در حال تقویت خودش است (در بعضی از ارزیابیها مثلا تانک تی ۶۲ و تی ۵۴ را توصیف می کردند) بعد گفتیم خیلی خوب تانک ام ۶۰ و تانک چیفتن ما از اینها برتر است، یعنی از نظر عددی درست است که عراق تانک بیشتری دارد، اما کیفیت تانکهای ما بهتر است. با چنین پاسخهایی، فرماندهان ما را قانع می کردند».
وی همچنین گفت: «یادم هست تانک را ارزیابی کردیم چون خودش در زرهی بود و بدین نکته توجه داشتیم که تانک ارتش عراق از نظر کمی، خیلی ارتقا پیدا کرده است، اما با این پاسخ ما را قانع کردند که تانک شما کیفیتش از آن بالاتر است».
حسنی سعدی: اما اینها تانکهایشان را یک مقدار کوچک تر، کوتاه تر، سبک تر و با قدرت بیشتر درست کرده بودند.
رشید: که از نظر زرهی ورشو قوی تر است.
درودیان: استراتژی آمریکاییان بیشتر روی هوا و روسها بیشتر روی زمین است و به همین دلیل، توپخانه و زرهی شان قدرت بیشتری دارد.
رشید: برای اینکه آن طرف شوروی به اروپا وصل بود و همین طور از برلین به سمت پاریس و ... راه می افتاد و می رفت.
حسنی سعدی: در آن زمان، آنها این امکانات را داشتند. البته، سیستم ارتش مقداری غربی، شرقی شد.
رشید: به یاد دارم که خودروهای اورال، زیل، نفربرهای زرهی خشایار و بی ام پی آمدند. سال ۱۳۵۳، خودروی اورال را آوردند، که گفتیم اینها چیست؟ بعد وقتی که بچه ها بالای سر آنها رفتند، از جمله یک درجه داری که همشهری خودم در دزفول بود، گفتند: «به درد نمی خورد، مفت گران است».
گفتم: «چرا؟» گفتند: «اصلا، به پای خودرو ریو نمی رسد، او مهماتبر تیپ ما بود».
حسنی سعدی: خودروهای اورال را به یگانهای زرهی و کرازها را به توپخانه دادند، یعنی همه توپکشهای ما خودروهای کراز شدند، ده تن را به یگانهای توپخانه دادند و خودروهای زیل، گاز ۶۶ و جیپهای فرماندهی او آز را نیز در اختیار یگانهای پیاده گذاشتند. در نتیجه، تحرک ما را به ضعف کشاندند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۵
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
در آنجا یک پزشک اهل روسیه بود. از من نام و نشان و وضعیت چشمم را پرسید و یک عراقی نیز سخنان او را ترجمه کرد. نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم که هشت ماه است در اسارت هستم.
پزشک بعد از شنیدن حرف های من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید:
- شما مسیحی هستید؟
- نه، مسلمان هستم.
- اهل آذربایجان شوروی؟
۔ خیر، اهل آذربایجان ایران.
او از شنیدن اسمم خندهای کرد و گفت: «ما هم نام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است و ما میخائیل می گوییم.» سپس خندید و بعد از معاینه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، دیدت را باز می گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاینه کرد و دارویی نیز تجویز کرد و گفت: «آب چشم شما خشک شده که به دلیل کمبود ویتامین آ» است. اگر دیر مراجعه می کردی، هر دو چشمت کور میشد.» او به سرباز عراقی گفت: «۱۵ روز بستری شود و غذای بیشتری به او بدهید.» چهار روز بعد، آن پزشک پیش من آمد و از کیف خود یک قطره در آورد و گفت: «این دارو فقط در شوروی پیدا می شود و مخصوص خودم است.» سپس آن را به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده کن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به کشورم برمی گردم و امید دارم شما هم به آغوش خانواده هایتان برگردید.» آن گاه خداحافظی کرد و رفت.
چند روز نگذشته بود که چشمم خوب شد و بینایی ام را بازیافتم.
خدا را سپاس گفتم. بسیار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بیمارستان نگذشته بود که با «داوود معینی» به فکر فرار از بیمارستان افتادیم. شرایط فرار از بیمارستان بسیار راحت تر از اردوگاه بود. بیمارستان در کنار جاده مهم صلاح الدین به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداری اسرا نیز در گوشه انتهای بیمارستان واقع شده بود. در آنجا چند در کوچک برای تخلیه زباله ها وجود داشت که همواره از داخل قفل میشد. یک سرباز عراقی، یک روز در میان در را باز می کرد تا اسرا حیاط پشت و اتاق ها را نظافت کنند.
نگهبانان اینجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجی گاهی باز می ماند و نگهبان با برخی افراد مشغول صحبت می شد که اسرا می توانستند در فرصت به دست آمده فرار کنند. دور بیمارستان هم یک دیوار بسیار کوتاه وجود داشت که فاصله قسمت ما با آن، حدود ۳۰ متر بود. داوود هم که بیماری ریوی داشت، بهبود یافته بود و عراقی ها می خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند.
در همان قسمت، یک سرباز شجاع، جمعی گردان تکاور لشکر ۷۷ خراسان نیز بود که او هم بهبود یافته بود. ما با بررسی اوضاع تصمیم گرفتیم سه نفری از بیمارستان فرار کنیم. نقشه این بود تا خود را به کنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوی بصره فرار کنیم تا اگر نتوانستیم از مرز عبور کنیم، خود را به کویت - که براساس گفته های خود عراقی ها دارای مرز بدون نظارتی بود - برسانیم. در آن صورت می توانستیم از عراق دور شده، خود را به ایران برسانیم. یک نفر را می شناختم که اسیر عراقی ها بود و سال ها پیش، از غفلت عراقیها استفاده کرده، خود را با مشکلات فراوان از طریق کویت به ایران رسانده بود؛ به همین خاطر ما هم می خواستیم شانس خود را برای یکبار دیگر امتحان کنیم.
در بیمارستان وضعیت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما کنسرو، مربا و شیر و خرما می دادند که می توانستیم مقداری نیز همراه خود ببریم. تصمیم خود را گرفتیم و قرار شد در حین نظافت اتاق ها، از فرصت استفاده کرده، فرار کنیم.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۶
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
نگهبانان قسمت اسرا، فقط یک اسلحه کلاشینکوف داشتند و بقیه عراقیها، کابل به کمر می بستند. آنان بیشتر اوقات برای صحبت کردن با دوستانشان، به سرسرای بیمارستان می رفتند. ما زمان زیادی نداشتیم و چند روز دیگر ما را به اردوگاه هایمان می بردند. یک کیسه کوچک برنج پیدا کردیم و صبح زود، چند کنسرو، مربا و شیر و خرما از جعبه های عراقیها برداشتیم تا در حین فرار، از آنها استفاده کنیم. ما به هیچ وجه نمی توانستیم به مردم اعتماد کنیم. ساعت ۱۰:۰۰ بود که سرباز عراقی در پشتی را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت کنیم. از قبل، هر چیزی که به درد ما می خورد، برداشتیم. در بیمارستان یک سرهنگ مخابرات، جمعی گردان مخابرات لشکر ۹۲ زرهی هم بود که به دلیل بیماری بستری شده بود. او به ما یادآوری می کرد که نباید حرکت نادرستی انجام دهید؛ چون بعد از تحمل سال ها اسارت، کشته می شوید. او قصد دلسوزی داشت و میخواست منطقی فکر کنیم و همه جوانب را در نظر بگیریم. او حتی از وضعیت جاده ها و هر آنچه که می دانست، مطالبی را برای ما بازگو کرد.
ما به خطرناک بودن کارمان آگاه بودیم و می دانستیم در صورت متوجه شدن عراقیها، آنان همه مسیرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف دیگر حاضر نبودیم به اردوگاه برگردیم. در این اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما که از اعراب خوزستان بود، متوجه حرکات و صحبت های پنهانی ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقی که در حال کشیدن سیگار بود، توسط یکی از دوستانش صدا زده شد. صحبت های آن ها طولانی شد و ما آماده فرار شدیم. ابتدا داوود به سوی دیوار بیمارستان دوید. سرباز «غلامرضا رضایی» که همراه ما و بین در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسایل را بیار!» سریع به اتاق بغلی رفتم تا مواد غذایی را از زیر تخت بردارم که دیدم وسایل نیست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضایی گفتم: «وسایل نیست!» که دیدم آن سرهنگ ایرانی با عجله وارد شد و گفت: «فرار نکنید! لو رفتید».
همه مات ماندیم که چه شده. جناب سرهنگ سریع به طرف در پشتی دوید و داوود را صدا زد. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد. داوود هم منصرف شد و سریع به اتاق برگشت. درها باز شد. پنج نفر عراقی با هیکل های بسیار درشت و اندام های ورزیده، داخل شده، همه ما را زیر مشت و لگد و ضربات کابل گرفتند. آنان خیلی سریع درها را قفل کردند. از صدای ناله های ما، سایر بیماران بیمارستان در پشت درهای قسمت نگهداری اسرا، تجمع کرده بودند. پس از مدتی متوجه شدیم که چرا سرهنگ مانع از فرارمان شد. جریان از این قرار بود که مترجم عرب زبان ما به حرکاتمان مشکوک شده، ما را زیر نظر می گیرد تا اینکه چند دقیقه قبل از اقدام ما برای فرار، متوجه مواد غذایی که زیر تخت مخفی کرده بودیم، میشود و مخفیانه به عراقیها اطلاع میدهد. در همین هنگام جناب سرهنگ خیلی سریع جای مواد غذایی را عوض می کند تا ما آن را پیدا نکنیم. همزمان مترجم را دنبال می کند و می بیند که او دوان دوان نزد عراقی ها می رود؛ سپس برگشته، خیلی سریع ما را از خطر آگاه می کند.
عراقی ها آمار گرفتند. همه حاضر بودند. آنان بر سر مترجم داد می زدند و او را مؤاخذه می کردند. مترجم هم سریع زیر تخت را نشان داد تا ثابت کند قصد فرار داشته ایم. آنان زیر تخت را نگاه کردند؛ ولی چیزی پیدا نکردند. ما هم که متوجه موضوع شده بودیم، وانمود کردیم که از چیزی خبر نداریم. مترجم خودش همه جا را بازدید کرد و مواد غذایی را از زیر بالش سرهنگ پیدا کرد. عراقی ها سرهنگ را خواستند و سؤال کردند اینها را چه کسی اینجا گذاشته و برای چیست که مترجم پی در پی می گفت: «برای فرار آن سه نفر است.» در همین زمان سرهنگ پاسخ داد:
- این مواد غذایی را من برداشتم.
- برای چه؟
- میخواستم این آذوقه ها را برای سایر دوستان در بندم که از سوء تغذیه در حال مرگ هستند ببرم.
او سرانجام توانست عراقیها را متقاعد و همه ما را از مخمصه نجات دهد. عراقی ها سپس جلو چشم همه مترجم را زیر ضربات کابل گرفتند که چرا ندانسته کاری کردی که ما روی بیماران دست بلند کنیم. فردای آن روز من و داوود را به اردوگاه خودمان برگرداندند. رضایی هم قرار شد تا چند روز دیگر، به اردوگاهش فرستاده شود. قبل از رفتن، همگی از جناب سرهنگ تشکر کردیم که زندگی مان را نجات داده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
خط دشمن را با موفقیت فتح کرده بودیم . همیشه افرادی به تناسب وظیفه ای که داشتند در عقبه گردان می ماندند و کارهای پشتیبانی را انجام می دادند و در مواقع پیروزی، بی تاب آمدن به خط و دیدن اوضاع بودند. یکی از آن افراد برادری بود که در تدارکات خدمت می کرد. حدود صد و پنجاه کیلو وزن داشت و هر چه می گفتیم شما نباید به خط بروی، زیر بار نمی رفت. اصرارهای ما فایده نکرد و عازم منطقه شد.
رسیدن به منطقه همان بود و 💥 ترکش خوردن همان. مانده بودیم در این راه صعب العبور چگونه باید ایشان را به عقب ببریم. چاره ای نداشتیم جز اینکه دو برانکارد را در کنار هم قرار دهیم و با استفاده از هفت نفر از میان کانال های پر پیچ و خم و پر از ریگ های درشت او را به درمانگاه برسانیم.
در این لحظه از همه چیز دیدنی تر چهره او بود 🙄 که سعی داشت از چشم در چشم شدن نگاههای معنی دار افراد فرار کند و خود را به خماری 🤕 بزند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«دا»
سیده زهرا حسینی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم؟ دستای خائن تو کاره. ما اگه مهمات داشتیم، اینا رو عقب میروندیم. اگه اسلحه و مهمات دارید، بدید ما ببریم. هر جا میریم میگن نیست. شما خبر ندارید توی خط چی میگذره. بچهها گرسنه و تشنه جلوی عراقیا وایسادن. همه دارن از پا درمیآن. شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد، ولی تشنگی رو نه....» من از بین جمعیت پرسیدم: «عراقیا تا کجا جلو اومدن؟» گفت: «وقتی ما اومدیم، دیگه به شهر رسیده بودن. همین طور دارن جلو میآن تا شهر رو تصرف کنن. ما نمیتونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره. ما نیرو نداریم.»
°°°°
از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم، نگاهشان کردم. این چند روز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم. از رویشان شرمنده بودم. به خودم گفتم: «حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم، ولی اینا چی؟ ما حتی اسمشون رو هم نمیدونستیم که روی قبرشون بنویسیم.» وقتی سر مزار رسیدیم، پیکر بابا را زمین گذاشتند. دا که چشمش به قبر افتاد، انگار تمام امیدش ناامید شده باشد، یا به قول خودش خانهخراب شده باشد، کنار مزار افتاد. خاکها را برمیداشت و روی سرش میریخت و میگفت: «حِرَگِتْ گَلبی ابوعلی. (قلبم رو سوزوندی ابوعلی.) با این یتیما چه کنم؟»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂