eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 راکت انداز ۶۰ تایی ایرانی ۱۲۲ میلیمتری (دوران دفاع مقدس) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 توپ خودکششی کوکسان ۱۷۰ میلیمتری در دوران دفاع مقدس (ساخت کره شمالی) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۳۷ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ پس از مدتی، عراقیها بلندگوهایی در هر گوشه از اردوگاه نصب کردند و هر روز ترانه های مختلفی از آنها پخش می کردند که همه اسرا به این کار اعتراض داشتند. بیمارانی که به بیمارستان اعزام می شدند، اخبار را از عراقی ها و سایر اسرا که توسط صلیب سرخ به روزنامه و تلویزیون دسترسی داشتند، به اردوگاه منتقل می کردند. گاه نیز به وسیله نگهبانان غير بعثی عراقی، اطلاعات ناقصی به ما می رسید و این گونه بود که در جریان روند جنگ و تبادل اسرا قرار می گرفتیم. اسرایی هم که در آشپزخانه کار می کردند، به وسیله روزنامه پاره های مواد غذایی، به برخی اخبار جنگ دسترسی پیدا می کردند. 🔅 خاطره ای دلنشین سال ۱۳۶۸ بود و بیش از یک سال از اسارت ما در اردوگاه تکریت عراق می گذشت و همچنان شرایط زیستی بسیار نامناسبی داشتیم. بیشتر اسرا بیماری روحی گرفته بودند و از آنجایی که جزء اسرای مفقودالاثر محسوب می‌شدیم، عراقی ها توجهی به زنده ماندن ما نداشتند و کوچکترین حقوق انسانی را هم از ما دریغ می کردند. در آسایشگاه ما سربازی بود به نام «رضا» که به اتفاق برادرش «روج» هر دو به سربازی اعزام شده بودند. طبق گفته رضا، برادرش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد. در این اواخر، فکر و ذکر رضا شده بود برادرش و پیوسته از او حرف می‌زد و می گفت: «به من الهام شده اروج در همین نزدیکی هاست» گاهی هم دوستان می خندیدند و او را دست می انداختند. ما او را دلداری می‌دادیم و فکر می کردیم رضا به دلیل فشارهای روحی، فکرش مشوش شده است. اردوگاه ما، ارودگاه شماره ۱۵ بود و اردوگاه ۱۴ که در کنار جاده بود، در حدود ۲۰متر با ما فاصله داشت. روزی رضا به دلیل بیماری ریوی، به بیمارستان صلاح الدین تکریت اعزام شد. بعد از پنج روز که او را آوردند، بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. علت را پرسیدیم؛ گفت: «شما که باور نمی کنین. همش منو دست می‌ندازین. بابا برادرم توی همین اردوگاه ۱۴ است. اون هم اسیر شده.» ابتدا باور نمی کردیم؛ اما وقتی افسر عراقی توسط مترجم درباره برادرش با رضا حرف زد، همگی باور کردیم. همگی دور رضا جمع شدیم و او ماجرا را این گونه برایمان بیان کرد: «توی بیمارستان سخت مریض بودم. دل پیچه امانمو بریده بود و کسی رو نمی‌ شناختم. گاه ساعت ها توی دستشویی می ماندم و گریه می کردم. یه روز که سخت گریه می کردم، ناگهان یه نفر منو به اسم صدا کرد. اهمیت ندادم؛ ولی دوباره همون صدا پرسید: رضا تو هستی؟ به زور چشممو باز کردم. برادرم اروج بود. باور کردنی نبود. اونم اسیر شده بود. خیلی مریض بود. بهش گفتم تو شبیه برادرمی و دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقی ما رو با باتوم می‌زد و نمی تونست ما رو از هم جدا کنه. فکر می کرد قصد برهم زدن اوضاع بیمارستان رو داریم. بقیه عراقی‌ها هم رسیدن. جالب اینکه شوق دیدار، ما رو متوجه عذاب و درد کابل های عراقی ها نمی کرد. برادرم از یه لشکر دیگه اسیر شده بود. از آن لحظه تا زمانی که در بیمارستان بودیم، شب و روز با هم بودیم تا جایی که سربازای عراقی تحت تأثیر قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بیشتر توی بیمارستان بمونیم». افسران عراقی هم چون از ماجرا اطلاع پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. این جریان در اردوگاه پیچید و باعث ایجاد روحیه در بین اسرا شد. او خیلی خوشحال بود که برادرش را زنده ملاقات می کرد. آنان چند ماه بعد، همدیگر را در ایران ملاقات کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۳۸ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 فرار از اردوگاه رزمندگان از اینکه در دست عراقی‌ها اسیر بودند، بسیار ناراضی بودند و همواره سعی می کردند تا از اردوگاه فرار کنند. سه نفر از اسرا که در آشپزخانه اردوگاه کار می کردند، در فرصتی مناسب از پشت سیم های خاردار به بیرون اردوگاه فرار کردند که متأسفانه عراقیها آنان را می بینند و دستگیرشان می کنند. چند دقیقه نبود که به داخل آسایشگاه ها رفته بودیم که با عجله و سر و صدا همه را بیرون ریختند و به حالت آمارگیری در آوردند. همگی مبهوت مانده بودیم برای چه این کارها را می کنند. لحظه ای بعد فرمانده اردوگاه به همراه ۵۰نفر نظامی و یک کامیون آیفا، وارد محوطه شدند و سه نفر از اسرا را از کامیون پیاده کردند؛ سپس افسر عراقی رو به جمع ما گفت: «دوستان شما به مقررات اردوگاه احترام نگذاشتند و در روز روشن از سیم خاردار فرار کردند که با هوشیاری مردم و نگهبانان دستگیر شدند. حالا برای اینکه درس عبرتی برای سایرین باشد و کسی به فکر فرار نباشد، ما آنان را تنبیه می کنیم و برای اینکه دیگر نتوانند فرار کنند، پاهای آنان را هم می‌شکنیم.» لحظه‌ای بعد حدود ۳۰نفر عراقی با لوله و کابل و سیم خاردار به جان آن سه نفر افتادند و آن قدر آنان را زدند که خون تمام بدنشان را فرا گرفت. لحظات بسیار غم انگیزی بود. همه زیر لب دعا می خواندیم و تکبیر می گفتیم. نگهبانان قسمت بیرونی اردوگاه سوار بر نفربرها و پشت تیربارها، آماده بودند تا هر گونه بی نظمی و شورش احتمالی را سرکوب کنند. عراقی ها از زدن آن سه نفر خسته نمی‌شدند. وقتی از حال می رفتند، روی آنان آب می ریختند و دوباره ضرب و شتم را ادامه می دادند. افسر عراقی دستور داد تنبیه را تمام کنند و دستور داد در جلو چشم همه، پای اسرا را بشکنند. عراقی‌های مزدور هم پاهای هر سه نفر را شکستند. داد و فریاد اسرا به آسمان برخاسته بود. جالب اینکه هیچ کدام در طی مدت تنبیه، از عراقی ها عذرخواهی و خواهش نکردند و این موضوع افسر عراقی را خشمگین تر می کرد. بعد از شکستن پاهای آنان، افسر عراقی دستور داد تا هیچ یک از اسرا به آن سه نفر کمک نکند؛ آب ندهد و با آنان صحبت نکند؛ در غیر این صورت، مجازات سختی در انتظار متخلفان خواهد بود. آن عزیزان چندین ماه بدون آنکه به بیمارستان اعزام شوند و یا تحت درمان قرار بگیرند، به همان وضع ماندند. به یاد می آورم برای رفتن به دستشویی، مسیری کوتاه را با چه مشقتی طی می کردند. وضعیت بهداشتی شان بسیار اسفناک بود و هیچ کس اجازه نداشت به آنان کمک کند. بسیار ناراحت بودیم. این برادران تا آخرین روزهای تبادل اسرا به همان شکل ماندند و نشانه و الگوی رفتار عراقی ها را به همگان نشان دادند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂