می گن حساب کتاب علما که بیشتر می دونن، سخت تر از عوامیه که نمیدونن......
پس وای بر ما جبهه رفته ها که شهدا رو دیدیم و باشون زندگی کردیم و خودمون جمع شون کردیم 😭 و الان از خانواده هاشون بی خبریم، وای بحالمون اگه فراموش شون کنیم و بی توجهی کنیم
گاهی با پیام خواهر یا برادر شهیدی برخورد می کنیم که بعد از کلی تشکر می گه:" ممنون که از برادرمون مطلب زدید تو کانالتون، آخه این خاطره رو تا حالا نشنیده بودیم، عکسی که تا حالا ندیده بودیم زدید،.....ایشون حتی تو شهر و محله خودش هم غریبه و اسمی ازش نیست و......😔"
تازه می فهمیم چقدر این خانوادهها با کوچکترین توجهی به شهیدشون شاد می شن و چقدر چشم انتظار رفقای بچه شون هستن
وای بر ما که چقدر حرف نگفته از شهدا و جریانات جنگ رو نگفتیم و دنبال دل خودمون رفتیم.....
جاییکه بمون احترام نگذاشتن، دلخور شدیم...... ما رو بالای مجلس جا ندادن، ترک کردیم...... دعوتمون نکردند، قهر کردیم....... پاکتمون سبک بود، نرفتیم......... جواب رد شنیدیم، از پا افتادیم.....
یادش بخیر روزایی که خلوص چاشنی کارمون بود و خوبیها رو به پای رفقامون میذاشتیم..... به شهر میومدیم و اول خونه بچه های تو جبهه سر میزدیم کار اونا زمین نباشه.....مجروحیت خودمون رو پنهان می کردیم تا ریا نشه......نمازمون رو فقط برای خدا می خوندیم و بس.....
فکر نکنید با خودم هستم، نه، ما که از این ها مبرا بودیم..... با همونایی هستم که اجرشون رو گرفتند و الان همنشین خوبا هستن و شایدم گوشه ای دارن می سوزن و می سازن
فقط یادمون نره، جنگ که تموم شد.......تازه کار ما شروع شده بود..... تازه تکلیفمون شروع شده و باید این حماسه ها رو تثبیت می کردیم....... همین
👋
🍂
🔻 خاطرات اسارت
نگهبانها وقتی میخواستند اسم کسی را بنویسند، اسم کوچک، اسم پدر و پدربزرگش را مینوشتند. کاری به فامیلی فرد نداشتند. بعضی وقتها بچهها آنها را سرِ کار میگذاشتند و اسمهای عجیب و غریب بِهِشان میگفتند.
یک شب، یکی از اسرا داشت نماز شب میخواند. نگهبان صدایش کرد و پرسید «اسمت چیه؟» گفت «شنبه». گفت «اسم پدرت؟» گفت «یکشنبه». گفت «اسم پدربزرگت؟» گفت «دوشنبه».
صبح آمد سرِ صف و گفت «اسمی رو که میخونم بلند شه». بعد نگاه کرد به کاغذی که توی دستش بود و گفت «شنبه، یکشنبه، دوشنبه». تا اسم را خواند همه زدند زیر خنده.
بیچاره مانده بود که چه بکند.
راوی:مهدی ایتوک
@defae_moghadas
🍂