🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم:
می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند.
بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند.
وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم.
باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم»
تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
خدایا یک نفس آواز! آواز!
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!
بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز پرواز
@defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
🍂🍂 🔻#ملاصالح_قاری1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه سه سال از آمدنم به بصره و شاگردی ام نزد عمو م
،
🔴 دوستانی که موفق به مطالعه خاطرات 100 قسمتی ملاصالح قاری نشدند می توانند اولین قسمت را از این 👆 جا پیدا، و استفاده نمایند.
حماسه جنوب،خاطرات
#نخل_های_بی_سر📕📗📒 نوشته : قاسمعلی فراست #کتب_دفاع_مقدس @defae_moghadas
نخل های بی سر
نویسنده: قاسمعلی فراست
.
نخلهای بیسر به دلیل اینکه جزء «اولین» آثار ادبیات دفاع مقدس است خود به خود، مورد توجه قرار میگیرد. رمان داستان مقاومت مردم خرمشهر، ایثارها و رشادتهای بچههای مظلوم این شهر و سختیها و مرارتهای مهاجران جنگ تحمیلی است. داستان با شروع جنگ، آغاز میشود.
خانواده ناصر در تب و تاب ماندن و یا رفتن سرگردانند. پدر و مادر او، گمان نمیکنند جنگ به این راحتی آشیانه آنها را مورد تهاجم قرار دهد. ناصر، حسین و شهناز پدر و مادر را ترغیب به رفتن میکنند و خود میمانند تا از شهر و آرمانهایشان دفاع کنند. شهناز شهید میشود. او اولین شهید خانواده است که بر سر آرمانهایش جان میدهد. شهادت او، برادرانش را در دفاع از شهر و ارزشهایشان راسختر میکند....
@defae_moghadas
الهی......
🌻در این صبح
🌸ڪه نوید بخش
🌻امید و رحمت توست
🌻هرآنڪه چشم گشود
🌸قلبش سرشار از امید،
🌻و زندگیش سرشار
🌸ازرحمت و برڪت توباد
🌻صبحتان بخیر وپراز نور الهی
🌸ســـــــلام صـــبح بخـــیر🌸🍃
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ هر وقت فرصتی پیش می آمد، برای اینکه دلم باز شود و کمی سبک شوم، سر قبر بچه ها در بهشت آباد اهواز می رفتم. بچه هایی که تا دیروز با هم بودیم و امروز اینقدر از هم فاصله گرفته بودیم. آنها، آن بالا بالاها بودند و ما هنوز اسیر خاک. مسئولیت، خیلی وقت ها نمی گذاشت احساسات درونی ام را بروز دهم. اما وقتی بهشت آباد می رفتم، انگار راحت، خود خودم می شدم. همین که عزم میکردم سر قبر سيدطاهر بروم، ناخودآگاه خنده ام می گرفت. این پسر شوخ طبع و بشاش، اینجا هم دست بردار نبود. وقتی سر خاکش می رسید می خندیدم و فاتحه می خواندم و کلی ذکر خاطرات می کردیم. بعد از آن راه می افتادم سمت قبر مجيد، نگاهم که به عکس قاب زده اش می افتاد قلبم می گرفت و چهره ام در هم می رفت، می نشستم کنار سنگ مزارش، آرام و غمگین با مجید حرف می زدم، عادت کرده بودم که بگویم چطوری آقا مجيد؟ از علی هاشمی راضی هستی یا نه؟ ما جای تو را خالی نمی گذاریم..........
جنگ است و هر روز اتفاق تازه ای می افتد. باید کم کم به ناخوشی های جنگ و فراقهای اجباری اش خو کنیم. اما سخت است و شیرینی پیروزی ها هم گاهی اوقات نمی تواند جای خالی عزیزانت را برایت پر کند.
بعد از آزادسازی هویزه نیروی زیادی به جبهه اعزام شد. با هادی ایستاده بودیم و نگاهشان می کردیم. هادی از این جمعیت عظیم به وجد آمده بود. گفت: «علی، با این همه نیرو، ما اگه بخوایم همه عراق رو هم می تونیم بگیریم. تمام زمین از سرباز و بسیجی پر شده).
گفتم: «نه، این طور هم نیست. بیشتر اینها سیاهی لشكرند، سازماندهی و آموزش این نیروها خودش کلی وقت می برد، نگاه كن!»
خواستم خودش بفهمد که این همه نیرو دارند در زمینی حرکت میکنند که پر از مین است ولی نمی دانند. نزدیک دوازده ساعت آنجا تردد داشتند، اما خدا خواست و هیچ کس کوچکترین خراش هم بر نداشت. از این مسائل زیاد پیش می آید و ما همیشه قدرتی مافوق قدرت بشر را می بینیم که یاریمان می کند.
عراقی ها آنقدر امکانات داشتند که حتی مکان سپاه حمیدیه را شناسایی کردند و چند بار با موشک هدف قرار دادند که به لطف خدا به مرکز سپاه آسیب جدی نرسید.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂