eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سروان عراقی از ترس خود را گم کرده بود. سوت داخل باش که به معنای ورود به آسایشگاه بود، به صدا در آمد، اما هیچکس به آن توجهی نکرد: «یک، دو، سه، علی». کنترل اوضاع از دست عراقیها خارج شده بود. گروههای کمکی سربازان عراقی با ضربات کابل و باتوم و چوبدستی به استقبال ما آمدند و عاقبت با بکاربردن تمام توان نظامی خود توانستند ما را متوقف کنند. پس از آن بعثی ها مثل گرگ درنده به جان بچه ها افتادند و تمام عقده هایشان را بر سر آنها خالی کردند. این وضعیت تا بعد از ظهر ادامه داشت. راوی: آزاده حسین مظفری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• زن‌ها و مردها و بچه‌ها از دور برایم دست تکان می‌دادند. همه به سمت ما می‌دویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره‌اش کرده بودند. مادرم دست‌ها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد می‌زد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین‌خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان می‌گریست. گرگین‌خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!» مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین‌خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ‌ وقت این‌ طور محکم بغلم نکرده بود. گریه می‌کرد و روله روله می‌گفت. مردم، هم گریه می‌کردند و هم می‌خندیدند. گرگین‌خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک می‌ریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمی‌رود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم می‌کشمش.» همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانه‌مان شلوغ بود. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. دوستانم دوره‌ام کرده بودند و با شادی می‌پرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟» من هم با خنده جواب می‌دادم: «نه، آمده‌ام توی ایران عروسی کنم!» گرگین‌خان که قیافۀ زار مادرم را می‌دید، مرتب می‌گفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچه‌ات برگشته. شاد باش.» بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچه‌ام نزدیک من است، هیچ سخت‌گیری نکنم.» گرگین‌خان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمی‌گیری.» مادرم دائم بغلم می‌کرد و می‌بوسید. هی می‌پرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه ‌کار کردی؟ پدرت چی گفت؟» همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم می‌گفت در این چند روز لب به غذا نزده و همه‌اش گریه می‌کرده. لازم به گفتن نبود. از چشم‌هایش می‌شد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس. گرگین‌خان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود می‌مانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم می‌ترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود. بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچه‌ها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگین‌خان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی‌ غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت. مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به‌ خدا فرنگیس اینجا خوشبخت‌تر می‌شود. به خدا نذر کرده‌ام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاری‌اش بیاید، نه نگویم. هر کس که می‌خواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان. شب پدرم آرام‌تر شده بود. مردم روستا به خانه‌مان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی می‌گفت. همه می‌خواستند او را آرام کنند. صبح گرگین‌خان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچه‌هایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من می‌روم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.» پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگین‌خان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.» بعد به گریه افتاد. گرگین‌خان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.» همۀ مردمی‌ که برای بدرقۀ گرگین‌خان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.» گرگین‌خان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچه‌ها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همان‌طور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!» روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگین‌خان رفت و من او را مانند فرشته‌ای می‌دیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد می‌رفت.(پایان فصل اول ) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 8⃣
🍂 تندیس شیرزن کرمانشاهی، فرنگیس حیدرپور
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅 "ای راهیان کربلا وقت پیکار است" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 8⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بچه های جنگ علی رغم کنجکاوی های فراوانی که داشتن، یاد گرفته بودند وقتی کسی از آنها سوالی نمی کند آنها هم سوال نپرسند. آنها هم چیزی نگفتند. ولی بقول معروف گربه در دل ما چنگ می زد تا از ماموریت هم سر در بیاوریم🤨. وقتی حبیب ، حمید ، محمدحسین ، رضا وسایر همدوره ای ها در یک کوپه قطار باشند وضع مشخص است که گفتگو ها حول فقط شناسایی و میدان مین و جنگ دور می زند. قطار در ایستگاه های منتهی به تهران بسیار آهسته می رفت. آخرین خاطرات توسط حمید فروغی داشت بیان می شد. او گفت برای اولین بار چشمم به مین سوسکی خورده بود و با احتیاط کامل با سیم چین قصد قطع کردن سیم تله آنرا داشتم. ما هم محو نحوه گفت و حس حال حمید بودیم و باحمید همزاد پنداری می کردیم و خود را وسط میدان مین مقابل مین سوسکی حس می کردیم . تا حمید گفت سیم چین را به سیم مین نزدیک کردم به یکدفعه سنگ بزرگی محکم به شیشه قطار خورد و صدایی مهیب بلند شد. در آنِ واحد همه ما حس کردیم مین منفجر شده.....💥🔥😂 وقتی بخود آمدیم هر کدام از ما در راهروی قطار خیز رفته بودیم دستها را روی سرمان بود و نگاه های سایر مسافرین قطار که هاج واج ما را نگاه می کردند. و این سوال برای همه آنها شکل گرفته بود در کوپه آنها چه اتفاقی افتاده؟! باخجالت بلند شدیم و آرام در کوپه خود جا گرفتیم و تا تهران بحرکت ناخودآگاه خود از خنده روده بر بودیم. هنوز که هنوزه وقتی حمید فروغی را می بینم یاد آن صحنه برایم زنده می شود. بهر حال در تهران از هم جدا شدیم. حمید و حبیب راه خودشان را رفتند. ما ماندیم تا کمی از ما دور شدند. ما نیز بسمت ترمینال غرب و سپس به سمت استان گیلان و آموزشگاه سیدالشهدا (ع)رفتیم. بعداظهر به آموزشگاه واقع در زیباکنار رسیدیم. حدودا ۳۵۰ نفر دیگر از سایر یگانها اعزام شده بود. بعداز معرفی خود به آموزشگاه وثبت نام برای آموزش مراحل پذیرش بسیار سختگیرانه شروع شد. بعلت تعداد زیاد نیروهای اعزامی برای آموزش ونبود خوابگاه برای این تعداد نفرات هر پنج نفر مارا دریک انباری جا دادند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پیرمرد با سخاوت •┈••✾💧✾••┈• از بین نیروهایی که به گردان وارد می شدن و بعد از مدتی می رفتند، آشنایی با بنده خوب خدا، پیرمردی بریده از دنیا و در عین حال متمول و با سخادت از همه آنها ویژه تر بود. در یکی از روزهای سرسبز در محوطه گروهان بقصد خرید از فروشگاه لشکر یا حمام، منتظر لندکروز گردان بودیم که پیرمردی تکیده و تازه وارد به ما نزدیک شد. سلام علیکی کرد و منتظر ماند. ماشین که آمد عقب پریدیم و راه افتادیم. به سر بالایی و دست اندازهای نزدیک لشکر که رسیدیم خیلی مواظبش بودم تا زمین نیفتد. کمی با او صحبت کردم که اهل کجاست و چطور شده که سر از اینجا درآورده. یک صمیمیتی بین ما ایجاد شد، غافل از اینکه نمی دانستم چه کارت شارژ و چه معدن سخاوتی را خداوند به ما داده. دم فروشگاه به‌همراه پیرمرد بسیجی پیاده شدیم. وارد فروشگاه که شدیم بسکویت، تخمه، تنقلات و حتی توپ پلاستیکی مورد علاقه‌ام را برداشتم و همین‌که خواستم حساب کنم دیدم یکی دستم را گرفت و کشید عقب، نگاهی کردم دیدم پیرمرده‌ست که می‌خواهد حساب کند. با کمی حیا و تعارف و تشکر سعی کردم مانع بشوم که دیدم خدا بده برکت! اسکناس های رنگارنگ است که بیرون می‌آید. فکر کردم چون توی مسیر با هم صحبت کردیم باعث شده پول من را حساب کند که دیدم نخیر... هر کدام از بچه ها که چیزی برمی‌داشت سریع می‌رفت و حساب می‌کرد. عجب حالی کردیم اون روز 😍 واقعا...چیز خوبی گیرمان آمده بود و نباید از دستش می‌دادیم و مهم تر از آن نباید از کادر گروهان کسی از گنج خدادادی ما مطلع می‌شد. نکته جالب و دلگرم کننده اینجا بود که برای برگشت اصرار می‌کرد که هر چه خواستید باز هم فردا می‌آییم و می‌گیریم. من که از خدام بود و با تعارفی تصنعی تشکر کردم. حالا تو فکر بودم اگر هر روز بخواهم بیایم و مزاحم این بنده خدا شوم چه کار باید بکنم؟ نمی‌شد که هر روز به بهانه حمام، دسته را ول کنم و بیفتم با پیرمرد، طبیعتا تابلو می‌شدم. پس باید به امانت به دست استادم حمید می سپردمش. بهتر از او کسی نمی‌توانست من را در آن موقعیت خطیر و صد البته ارزشمند🤩 همراهی کند. به چادرها که رسیدیم حمید را پیدا کردم و از سیر تا پیاز را گفتم. به یک‌ساعت نکشید که دیدم در حالی که مشغول دو گل کوچیک بودیم حمید و پیرمرد درحال بگو بخند جانانه ای با هم در فضای سرسبز پشت چادرها هستند و قدم زنان راه می رفتند. فردای آن روز، این بار من و حمید بشدت مواظب بودیم که در سربالایی پادگان، قلک پر پولمان به کف ماشین نیفتد. و دیروز، بعد از سی و چند سال که از او بی خبر بودم، حمید عکسی فرستاد که به همراه او دور یک میز با بچه‌های گردان نشسته‌اند و شام تناول می کنند، به حساب همان پیرمرد سخاوتمند. تازه برایم نوشته، "امانت داری رو حال می کنی؟ 😇 بنظرت او را رها کنم یا هنوز زود است؟" 😂😂😂😂 حسن بسی خاسته •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حمید، در حال بوسیدن چهره نورانی پیرمرد بسیجی جریانی لطیف که صرفا بصورت طنز به ان پرداخته شد و الا دوستی ها خالصانه بوده و هست.