eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣4⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• طاقت از کفم رفته بود نمی دانستم این چه بازی است که روزگار با من شروع کرده . به اواخر دعای توسلم رسیده بودم . برای لحظه ای حس کردم کسی در کنارم نشسته وقتی برای توسل به حضرت صاحب الزمان (عج) بلند شدم آن شخص کنارم ایستاد . با شال گردنی اشک چشمانم را پاک کردم وقتی بخود آمدم نقش زیبای غلامرضا آلویی آرامش بخشم شد . غلامرضا گفت زمین و زمان را دنبالت گشتم تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم رضا دیدی باز من جایی در این عملیات ندارم، می بینی چقدر بی لیاقتم؟ رضا تمام حرفای مرا گوش داد و لبخند می زد . لبخند رضا همانند نیشتری بود که به قلبم می زد . گفتم بخند تو برای خودت جایی پیدا کردی . من چکار کنم! سرم را پایین انداختم ودوبار راه اشک‌هایم باز شد . رضا که تا آنزمان ساکت بود گفت پس نمی خواهی نیروهایت را تحویل بگیری ؟!؟! پرسیدم کدام نیرو؟ گفت بنده خدا یه ساعته دنبال تو می گردند. در طرح تقسیم مسئول محور ۱ اطلاعات شدی باید شب عملیات همراه حاج محمدحسن کوسه چی (جانشین لشکر) باشی. بیا آب غوره نگیر بیا لیست نیروهایت را تحویل بگیر . گفتم یعنی چی؟ می خواهی سرم کلاه بگذاری ، سرگرمم کنی . گفت جدی می گم بیا پایین . در تمام طول راه پله ها همش فکر می کردم سرکاریه ، در سالن پایین حاجی عیدی مراد خیلی جدی اسم چند نفر را روی کاغذی بدستم داد گفت باهم هماهنگ باشید . فردا شب خودتان را به حاجی کوسه چی معرفی کنید . حواست را حسابی جمع کن . هنوز باورم نمی شد کسی که تا لحظاتی قبل احتمال به عقبه رفتنش بود حالا یکی از حساس ترین مسئولیت ها را به او واگذار کرده باشند . در جریان عملیات والفجر ۸ به دلیل گستردگی عملیات و نیزحساسیت عملیات منطقه به دو محور تقسیم شده بود. محور اول تحت فرماندهی حاج محمدحسن کوسه چی و من به همراه مرحوم محمدعلی بغیاز . مقداد گلزار، شهید غلامحسین عسل، فرهاد مریدی و شهید رضا پورحجت مسئولیت اطلاعاتی محور را بعهده داشتیم . محور دوم به فرماندهی حاج غلامحسین کلولی و مسولیت اطلاعاتی این محور بعهده حاج حسن حیدر ریش (فضلت پناه )به همراه جمعی از همراهان بود . با ابلاغ این دستور برق شادی در چشمانم درخشیدن گرفت . خدایا ممنونم که لیاقت بودن در عملیات را بمن دادی . به گوشه ایی رفتم و دو رکعت نماز شکر بجای آوردم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تصویری از پشت بام ساختمان سه طبقه (اطلاعات) 🍂
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹 بـا موفقیت‌هـای ایران درجبهه هـای جنـگ، موازنه قـدرت به زیـان عراق تغییر کرد و پس از آزادسازی سـرزمینهای اشـغالی، ایران استراتژی تنبیه متجـاوز را در پیش گرفت. نیروهای مسـلح ایران تعقیب عراق را در داخل خاك این کشور در برنامه کاری خود قرار. دادند. در این هنگام، شک و تردید در قدرت نظامی عراق برای مقابله با جمهوری اسـلامی آغاز شد. با پیروزيهای بعدی، به ویژه فتح فاو و شکسـتن دیوار دفاعی عراق در شـرق بصـره، نگرانی‌های عراق به شدت افزایش یافت. چاره اندیشـی این کشور برای کسب توان و تغییر رونـد موجود، اسـتفاده همه جـانبه از موقعیت بین‌المللی خود بود. برخلاف مواضع همسو و سازگـار عراق با نظام بین‌المللی و منطقه‌ای، جمهوری اسـلامی ایران در وضعیت متعارضی با نظام بین‌المللی قرار گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• باورم نمی‌شد از خانواده‌ و پدرم جدا می‌شوم. گریه می‌کردم، اما یک چیز دلگرمم می‌کرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. می‌توانستم هر روز به پدر و خانواده‌ام سر بزنم. توی راه که می‌رفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوه‌زین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعه‌ها می‌رفتم. تمام سنگ‌های راه را می‌شناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش می‌نشستم، جایی که سنگ‌های زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمی‌دانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر می‌کردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. می‌لرزیدم و قدم برمی‌داشتم. به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همان‌جا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند. اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. می‌دانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که می‌دیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست. خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم می‌خواست که تو همه چیز داشته باشی.» سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم. بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگ‌ترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.» از حرف‌های علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوش‌هایم سرخ شده و می‌سوزد. بعد مِن‌مِن‌کُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری می‌کنم، توی زمین مردم...» نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم گفتم : « خب، من هم کارگری کرده‌ام، درست مثل تو.» علیمردان ‌نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار می‌کنم.» گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن‌ وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!» وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری می‌کردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری می‌کردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم.به علیمردان گفتم: «من هم کار می‌کنم تا بتوانیم زندگی‌مان را بسازیم.» از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری می‌کردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. می‌دانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد می‌شدم. شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی می‌کردیم، بودند. یک اتاق برای زندگی‌شان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازه‌اش پیدا می‌شد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف. همه چیز درست می‌کرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و و تفنگ.وقتی برای اولین بار مغازه‌اش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه ‌قهرمان، کارها را به من هم یاد می‌دهی؟» خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ می‌سازم، آهنگری می‌کنم... کارهایی که انجام می‌دهم، سخت است.» اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.» در حالی که توی تنورش می‌دمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت قبول اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.»از آن به بعد، کار روزانه‌ام که تمام می‌شد، می‌رفتم وردستش می‌ایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار می‌کردم. علیمردان هم نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و می‌گفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد می‌گیری.» به قهرمان کمک می‌کردم که تفنگ بسازد. کنارش می‌نشستم و به دست‌هایش نگاه می‌کردم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣6⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣5⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همانروز برای آخرین بار توسط شهید ناصر آتشزر بار دیگر در کل منطقه توجیه شدم . آنشب، شب عجیبی بود صفوف نماز کیپ تا کیپ پر بود. شهید حاج کریم پور محمدحسین، مدام در آخرین نمازها بی تابی می کرد. شال عربی دور گردن حاجی بصورت مثلثی انداخته بود و قد رعنای او مرا بخود جذب می کرد. شاید ضمیر ناخودآگاهم داشت به من تلنگر می زد که حاجی قرار است پرواز کند. شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) بسیار نورانی و زیبا شده بود. موهای بور و چشمان رنگی او هیچ نقشی در این زیبایی نداشت . اصلا دوست داشتم فقط نماز خواندن او را به نظاره می نشستم قد رشید محمدرضا که تازه داشت قالب جسمانی مردانه بخود می گرفت لرزان با اشکهایش بود . نمی دانم شاید گواهی یا خبری ویا اشارتی را درک کرده بودند . عجب نمازهایی اصلا از طولانی شدن آن کسی خسته نمی شد. غذا خوردن‌ها کم شده بود و راز نیازها بسیار . کاش زمان در همان فضا متوقف می شد و در همان هوا باقی می ماندیم. زمین و آسمان نیز با رزمندگان همراه شده بودند . حس عجیبی بود، فضای نخلستان عبادت رزمندگان دل آدم را بجایی ورای این عالم خاکی می برد. رفته رفته نیروها به محل ماموریت خود اعزام می شدند . من و حاج آقا مقداد گلزار فرصت را غنیمت شمرده به گردانها و دوستان خود سری می زدیم و طلب حلالیت می کردیم . ابتدا نزد بچه های گردانها رفتیم که در خانه های اروندکنار جای داده بودند و بعد به واحدها سری زدیم. نمی دانم چطور شد که دلم خواست بار دیگر حاج کریم پور محمدحسین را ببینم شاید توفیقی بود، شاید نصیحتی باقی مانده بود که باید از حاجی می شنیدم . به مقر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا رفتیم. حاجی روبروی مقر روی چند بلوک ایستاده بود. شلوار کردی کرم رنک و پیراهن بلند خاکی بر هیکل رشید ایشان به زیبایی می درخشید . بارش باران زمین‌ها را گلی کرده بود . او را بغل کردم و طلب حلالیت و شفاعت کردم ، حاجی سرش را کنار گوش سمت راستم قرار داد و بدون اینکه جوابی بدهد گفت (تو چه) من از روی ساده گی فکر کردم می گوید تو هم مرا شفاعت می کنی .... سریع بدون تامل گفتم حتما. او نیز لبخند زیبایی زد و گفت من هم حتما شفاعت می کنم .😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 بعداز وداع بسمت مقر اطلاعات حرکت کردیم . طولی نکشید که نوبت بما رسید تا به محل محور اعزام شویم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂