🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
باورم نمیشد از خانواده و پدرم جدا میشوم. گریه میکردم، اما یک چیز دلگرمم میکرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. میتوانستم هر روز به پدر و خانوادهام سر بزنم.
توی راه که میرفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوهزین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها
رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعهها میرفتم. تمام سنگهای راه را میشناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش مینشستم، جایی که سنگهای زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمیدانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر میکردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. میلرزیدم و قدم برمیداشتم.
به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همانجا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند.
اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. میدانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که میدیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست.
خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانهای که در آن زندگی میکردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم میخواست که تو همه چیز داشته باشی.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم.
بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.»
از حرفهای علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوشهایم سرخ شده و میسوزد. بعد مِنمِنکُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری میکنم، توی زمین مردم...»
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم گفتم : « خب، من هم کارگری کردهام، درست مثل تو.»
علیمردان نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار میکنم.»
گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!»
وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری میکردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم
اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری میکردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم.به علیمردان گفتم: «من هم کار میکنم تا بتوانیم زندگیمان را بسازیم.»
از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری میکردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. میدانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد میشدم.
شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی میکردیم، بودند. یک اتاق برای زندگیشان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازهاش پیدا میشد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف. همه چیز درست میکرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و
و تفنگ.وقتی برای اولین بار مغازهاش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه قهرمان، کارها را به من هم یاد میدهی؟»
خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ میسازم، آهنگری میکنم... کارهایی که انجام میدهم، سخت است.»
اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.»
در حالی که توی تنورش میدمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت قبول اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.»از آن به بعد، کار روزانهام که تمام میشد، میرفتم وردستش میایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار میکردم. علیمردان هم نگاه میکرد، لبخند میزد و میگفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد میگیری.»
به قهرمان کمک میکردم که تفنگ بسازد. کنارش مینشستم و به دستهایش نگاه میکردم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣6⃣
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 این بدریون؟
این خیبریون؟
🔻 حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣5⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همانروز برای آخرین بار توسط شهید ناصر آتشزر بار دیگر در کل منطقه توجیه شدم .
آنشب، شب عجیبی بود صفوف نماز کیپ تا کیپ پر بود. شهید حاج کریم پور محمدحسین، مدام در آخرین نمازها بی تابی می کرد.
شال عربی دور گردن حاجی بصورت مثلثی انداخته بود و قد رعنای او مرا بخود جذب می کرد. شاید ضمیر ناخودآگاهم داشت به من تلنگر می زد که حاجی قرار است پرواز کند.
شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) بسیار نورانی و زیبا شده بود. موهای بور و چشمان رنگی او هیچ نقشی در این زیبایی نداشت . اصلا دوست داشتم فقط نماز خواندن او را به نظاره می نشستم قد رشید محمدرضا که تازه داشت قالب جسمانی مردانه بخود می گرفت لرزان با اشکهایش بود .
نمی دانم شاید گواهی یا خبری ویا اشارتی را درک کرده بودند . عجب نمازهایی اصلا از طولانی شدن آن کسی خسته نمی شد.
غذا خوردنها کم شده بود و راز نیازها بسیار . کاش زمان در همان فضا متوقف می شد و در همان هوا باقی می ماندیم.
زمین و آسمان نیز با رزمندگان همراه شده بودند .
حس عجیبی بود، فضای نخلستان عبادت رزمندگان دل آدم را بجایی ورای این عالم خاکی می برد.
رفته رفته نیروها به محل ماموریت خود اعزام می شدند .
من و حاج آقا مقداد گلزار فرصت را غنیمت شمرده به گردانها و دوستان خود سری می زدیم و طلب حلالیت می کردیم . ابتدا نزد بچه های گردانها رفتیم که در خانه های اروندکنار جای داده بودند و بعد به واحدها سری زدیم.
نمی دانم چطور شد که دلم خواست بار دیگر حاج کریم پور محمدحسین را ببینم شاید توفیقی بود، شاید نصیحتی باقی مانده بود که باید از حاجی می شنیدم .
به مقر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا رفتیم. حاجی روبروی مقر روی چند بلوک ایستاده بود. شلوار کردی کرم رنک و پیراهن بلند خاکی بر هیکل رشید ایشان به زیبایی می درخشید .
بارش باران زمینها را گلی کرده بود .
او را بغل کردم و طلب حلالیت و شفاعت کردم ، حاجی سرش را کنار گوش سمت راستم قرار داد و بدون اینکه جوابی بدهد گفت (تو چه) من از روی ساده گی فکر کردم می گوید تو هم مرا شفاعت می کنی .... سریع بدون تامل گفتم حتما.
او نیز لبخند زیبایی زد و گفت من هم حتما شفاعت می کنم .😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بعداز وداع بسمت مقر اطلاعات حرکت کردیم .
طولی نکشید که نوبت بما رسید تا به محل محور اعزام شویم .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹انقلاب اسلامی باشعار نه شرقی، نه
غربی در صدد ارائه، راه حل ها، ارزشها و روش های اسـلامی در برابر لیبرالیسم غرب و کمونیست شـرق بود. راه سومی که با وضـع موجود نظام بینالملل در تعارض و تضاد قرار داشت و نظام های سیاسـی موجود در منطقه را به چالش میطلبیـد. رویکرد جمهوری اسـلامی ایران به نظـام بینالملـل با توان واقعی آن سازگار نبود. کوشـش فراوان برای اتحاد اسـلامی، حمایت از نهضتهای آزادی
بخش، تلاش برای برقراری روابـط بـا ملتها به جای دولتها، اعلام صـدور انقلاب اسـلامی، دورشـدن از دولتهای محافظهکار منطقه وضـعیتی را پدیـد آورده بود که در سـیاست خـارجی از آن بـا نـام نابرابری تعهـد و توان یاد میشود، یعنی توان محـدود کشور در چرخه تعهدات نامحدود گرفتار میشود. هرچند مسـئولان بلندپایه نظام اعلان کردند در صدد صدور انقلاب اسلامی به کشورهـای منطقه نیسـتند، اما برداشت کشورهای منطقه از اوضاع با بیانات مسـئولان ایران متفاوت بود و آنها بر اساس ادراك خود، تصمیم میگرفتند و اقدام میکردند که با گفتار ایران تفاوت داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مرخصی به شرط عملیات
#طنز_جبهه
سال ۶۱ در عملیات محرم، بعد از مرحله دوم این عملیات، وقتی به عقبه جبهه خودی و در خط پدافندی در منطقه ای از دهلران آمدیم ، بعد از یک روز فرماندهان اعلام کردند ، آماده بشید بروید مرخصی که دستور آمد گردان یا مهدی سریعا به خط شوند، تجهیزاتمان را بستیم و آمدیم به خط شدیم که گفتند یکی از فرماندهان می خواهد صحبت بکند، وقتی آماده شدیم، دیدیم شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی پور ، آمدند.
شهید خرازی که یکی از دستانش بر اثر مجروحیت به گردنش انداخته بود، شروع کرد به سخنرانی و با همان لحجه شیرین اصفهانی درصورتی که خنده برلبانش بود، گفت، بچه ها کوجا میخاین برین؟ همگی گفتیم مرخصی، گفت 😂 د،نشد، یه مرحله دیگه عملیات میریند، اونوقت ، اگه شهید نشدید و سالم برگشتید،😂 میریند خونه هادون.
مجددا سازماندهی شدیم و در مرحله سوم عملیات در منطقه زبیدات عراق وارد عمل شدیم.
چقدر این فرماندهان ما با روحیه بودند
غلامرضا کوهی- اصفهان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂