eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹انقلاب اسلامی باشعار نه شرقی، نه غربی در صدد ارائه، راه حل ها، ارزشها و روش های اسـلامی در برابر لیبرالیسم غرب و کمونیست شـرق بود. راه سومی که با وضـع موجود نظام بین‌الملل در تعارض و تضاد قرار داشت و نظام های سیاسـی موجود در منطقه را به چالش می‌طلبیـد. رویکرد جمهوری اسـلامی ایران به نظـام بین‌الملـل با توان واقعی آن سازگار نبود. کوشـش فراوان برای اتحاد اسـلامی، حمایت از نهضت‌های آزادی بخش، تلاش برای برقراری روابـط بـا ملت‌ها به جای دولت‌ها، اعلام صـدور انقلاب اسـلامی، دورشـدن از دولت‌های محافظه‌کار منطقه وضـعیتی را پدیـد آورده بود که در سـیاست خـارجی از آن بـا نـام نابرابری تعهـد و توان یاد می‌شود، یعنی توان محـدود کشور در چرخه تعهدات نامحدود گرفتار میشود. هرچند مسـئولان بلندپایه نظام اعلان کردند در صدد صدور انقلاب اسلامی به کشورهـای منطقه نیسـتند، اما برداشت کشورهای منطقه از اوضاع با بیانات مسـئولان ایران متفاوت بود و آنها بر اساس ادراك خود، تصمیم می‌گرفتند و اقدام می‌کردند که با گفتار ایران تفاوت داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مرخصی به شرط عملیات سال ۶۱ در عملیات محرم، بعد از مرحله دوم این عملیات، وقتی به عقبه جبهه خودی و در خط پدافندی در منطقه ای از دهلران آمدیم ، بعد از یک روز فرماندهان اعلام کردند ، آماده بشید بروید مرخصی که دستور آمد گردان یا مهدی سریعا به خط شوند، تجهیزاتمان را بستیم و آمدیم به خط شدیم که گفتند یکی از فرماندهان می خواهد صحبت بکند، وقتی آماده شدیم، دیدیم شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی پور ، آمدند. شهید خرازی که یکی از دستانش بر اثر مجروحیت به گردنش انداخته بود، شروع کرد به سخنرانی و با همان لحجه شیرین اصفهانی درصورتی که خنده برلبانش بود، گفت، بچه ها کوجا می‌خاین برین؟ همگی گفتیم مرخصی، گفت 😂 د،نشد، یه مرحله دیگه عملیات میریند، اونوقت ، اگه شهید نشدید و سالم برگشتید،😂 میریند خونه هادون. مجددا سازماندهی شدیم و در مرحله سوم عملیات در منطقه زبیدات عراق وارد عمل شدیم. چقدر این فرماندهان ما با روحیه بودند غلامرضا کوهی- اصفهان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• به من می‌گفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که می‌گرفت، دوباره مثلا می‌گفت پیچ‌گوشتی را بده. آن‌قدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمی‌کرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را می‌ساخت، تا وقتی که لوله‌اش را درست می‌کرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمی‌شدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ‌ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگ‌هایش در وقت شکار استفاده می‌کرد. دستۀ تفنگ‌ها از چوب بود. من چوب‌ها را خوب صاف می‌کردم و می‌دادم دستش. لولۀ تفنگ‌ها را هم با مهارت می‌ساخت. آن‌قدر خوب می‌ساخت که فکر می‌کردی این تفنگ‌ها را توی کارخانه ساخته‌اند. یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم می‌سازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.» قهرمان گفت: «چرا که نسازم!» بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد می‌گیرد. تبر را با فرنگیس می‌سازیم.»آن روز قهرمان مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ آن گذاشت و آن‌قدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد برای همه کار می‌تواند ازش استفاده کند.» تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟» در حالی که هنوز داشتم تبر را سبک‌سنگین می‌کردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!» به لبه‌اش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.» قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید. چند روز بعد که پدرم آمد آن طرف‌ها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.» پدرم همان‌جا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوب‌ها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را می‌کشد.» به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را می‌کنم. نور چشممی.» هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید می امد، تا نیمه‌های راه با او می‌رفتم و بدرقه‌اش می‌کردم. هر چقدر می‌گفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمی‌کردم. خوشم می‌آمد تا نزدیک مزرعه‌ها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحت‌تر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانه‌های سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانه‌ات. باز هم مثل همیشه به زحمت تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم می‌رفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.» چون آوه‌زین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفت‌وآمد می‌کردم. پیاده از کنار مزرعه‌ها راه می افتادم تا به آوه‌زین می‌رسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی می‌کردم و سعی می‌کردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ می‌شدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام می‌دادم، در کارگری به پدرم کمک می‌کردم و بعد به روستای خودمان برمی‌گشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچه‌ام از دست ‌رفت. انگار بچه‌دار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر می‌ماندم. رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی می‌آمدند و از انقلاب حرف می‌زدند. از مردی می‌گفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم می‌ترسید و مرتب به برادرهایم می‌گفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که می‌روید، حواستان باشد نکند یک ‌وقت به دست ژاندارم‌ها بیفتید.» رحیم و ابراهیم با هم می‌رفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف می‌زدند. دیگر کمتر توی روستا می‌شد دیدشان. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣7⃣
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• می‌گفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر می‌کند. ما هم خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازه‌ای می‌آوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود. آن موقع‌ها، گیلان‌غرب شهر کوچکی بود. روزیکه انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمی‌کنم. روستایی‌ها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ابراهیم و رحیم، همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان می‌دیدم، با حسرت نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «خوش به حالتان!» سال 1359 بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعۀ مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمن‌ها را جمع کرده بودیم و می‌خواستیم برای پاییز آماده شویم. گه‌گاه صدای دامب‌ودومبی از دور می‌شنیدیم. مردهای ده که جمع می شدند می‌گفتند: «صدامی‌ها می‌خواهند حمله کنند.» برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دورۀ آموزش نظامی‌ ‌دیدند. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قدبلند و قوی‌هیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قدبلند و قوی‌هیکل بودیم. با همان لباس‌های کردی‌شان می‌رفتند. گاهی که می‌آمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف می‌زدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت : «کم این طرف و آن طرف بروید. می‌ترسم بلایی سرتان بیاید.» رحیم و ابراهیم چیزی نمی‌گفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کرده‌ایم؟» رحیم خوب از این چیزها سر در می‌آورد. جواب داد: «عراق می‌خواهد از مرز قصرشیرین حمله ‌کند.» ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.» رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این‌ نمک به حرام‌ها خاک ما را بگیرند.» قصرشیرین به گیلان‌غرب نزدیک بود و گاهی صدای بمب‌هایی را که در قصرشیرین می‌افتاد، می‌شنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زن‌ها و بچه‌ها هم دلهره داشتند. مردها می‌گفتند: «مگر ما بی‌غیرت باشیم که سربازهای عراقی این‌قدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرد.» فصل چهارم *شروع جنگ* گاهی صدای بمب‌ها و توپ‌هایی که می‌شنیدیم. گاهی مردمی‌ را می‌دیدیم که از قصرشیرین می‌آمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد می‌شدند. چون گورسفید مابین قصرشیرین و گیلان‌غرب بود، زیاد آن‌ها را می‌دیدیم. یک بار خانواده‌ای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مردِ آن‌ها با ترس گفت: «خواهر، می‌شود‌ آب و نان به ما بدهید؟» سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساجی آوردم. بچه‌ها‌شان با حرص نان‌ها را می‌خوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟» زن، که بچه‌اش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو می‌آیند. اگر به شما برسند، دیوانه می‌شوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.» فهمیدم جنگ دارد شروع می‌شود. می‌گفتند عراقی‌ها همه جا را بمباران می‌کنند. خمپاره به شهر می‌خورد و مردمِ زخمی‌ را به قرنطینه می‌برند. قرنطینه جای بیماران و زخمی‌ها بود هرچه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب می‌پرسیدند: «چرا شماها فرار نمی‌کنید؟! آن‌ها خیلی نزدیک‌اند.» خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.» یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراری‌ها بودند؟» با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟» گفت: «ببین چطور فرار می‌کنند؟ این‌ها چرا باید بروند؟» با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای ان مرد نبودی. بیچاره با بچه‌هایش و زنش چه ‌کار کند؟» بمب‌اندازی‌ها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدی‌تر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و می‌گفتند غیرت ما قبول نمی‌کند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. می‌خواهیم برویم بجنگیم. پسردایی‌ام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلو‌شان را بگیریم مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی ‌دارد. با عجله روسری‌ام را سر کردم و با شوهرم به آوه‌زین رفتیم. به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف می‌زدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها می‌خواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣8⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا