eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.» رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را می‌گیرد. نیروهای ارتش نتوانسته‌اند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه ‌کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانه‌هامان؟ بیایند یکی‌یکی نابودمان کنند؟» مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکی‌شان برود. به من رحم کنید! رحیم و ابراهیم آن‌قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمی‌توانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان می‌آید؟» همۀ مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!» بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.» پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من می‌روم ببینم بقیه دارند چه ‌کار می‌کنند.» همین حرفش به همۀ بحث‌ها و حرف‌ها خاتمه داد. آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقت‌ها، من مشغول نگاه کردن به ستاره‌ها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانه‌ها با هم بازی‌های شبانه می‌کردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسردایی‌ام عباس حیدرپور، پسرخاله‌هایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاه‌حسین جوان‌میری و پسردایی‌هایم مراد و اردشیر گله‌داری، تفنگ‌هاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشم‌هاشان خشم می‌بارید. توی کردها رسم بود هر خانواده‌ای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، ‌رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آن‌قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته اند عباس پسردایی‌ام رو به دایی‌ام محمدخان گفت: «ما می‌رویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.» دایی‌ام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.» عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»وقتی مردی این حرف را می‌زد، یعنی اینکه تا آخرین نفس می‌جنگد. یا می‌میرد، یا آبرویش را حفظ می‌کند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله می‌کند. شب راحت نخوابید.» دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسردایی‌ام عباس، دست گردن دایی‌ام انداخته بود. هشت نفر از مردها‌مان داشتند می‌رفتند. انگار قلبم را فشار می‌دادند. این چه بلایی بود داشت سرمان می‌آمد؟ همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بی‌خیال نشان دهم. ولی طاقت نمی‌آوردم و مدام می‌رفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم می‌گفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.» رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگه‌مان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانه‌ای!» فانوس‌ها را روشن کرده بودیم و دور جوان‌ها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زن‌ها گریه می‌کردند. جوان‌هایی که می‌رفتند، برای همه عزیز بودند. میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصرشیرین و سرپل‌ذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگ‌ها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریۀ زن‌ها بلندتر شد. تا گورسفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصرشیرین حرکت کردند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣9⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت می‌آمدند، می‌گرفتیم. آرام‌آرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده می‌شد. از دور می‌دیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادی‌ها زمین می‌خورد. وقتی توپی زمین می‌خورد، تمام دشت می‌لرزید و صدامی داد دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زن‌ها رو به خورشید می‌ایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین می‌کردند. من هم روی بلندی می‌رفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند می‌گفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این ‌جوری خون به ‌پا کردی.» تنها روی بلندی می‌ماندم و می‌گفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.» بعضی از بمب‌ها، پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. دایی‌ام می‌گفت: «به این بمب‌ها می‌گویند خمسه خمسه.» یعنی پنج تا پنج تا. کم‌کم داشتیم اسم توپ‌ها و بمب‌ها را هم یاد می‌گرفتیم! یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. می‌دانم این نمک به حرام صدام، نمی‌گذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «می‌خواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت می‌آید خانه‌مان را بدهیم دست عراقی‌ها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره‌ها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته می‌شوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستاره‌ها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد می‌جنگم. من نمی‌ترسم. می‌فهمی علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چه‌ات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت می‌گویم. من و تو زن و شوهریم، می‌دانی که خیر تو را می‌خواهم.» با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.» آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد. روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه می‌کردند. صبح زود بود و خورشید چشم را می‌زد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی می‌دیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچه‌ها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان می‌دادند. فکر می‌کردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شده‌اند. هواپیماها آن‌قدر نزدیک بودند که می‌شد پرچم زیرشان را دید وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست. نمی‌دانستیم باید چه ‌کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک‌دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ ‌کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کس از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ‌ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این‌قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. وقتی هواپیماها رفتند، کم‌کم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزن‌ها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دست‌هاشان را دور می‌گرداندند و «برا رو» می‌گفتند. رفتیم و جای بمب‌ها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکه‌های بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکه‌های بمب فلزی بودند و ریزه‌های آن همه جا افتاده بود. تکه‌ها را جمع کردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم، ولی همه می‌خواستیم نشانه های جنگ جلوی چشممان نباشد. چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی به‌سرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده می‌شد، اول می‌پرسید: «کسی زخمی ‌نشده؟» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 2⃣0⃣
3.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روزهای مقاومت در آبادان 🔅 مردان و زنانی که در زیر حملات دشمن، از ایستادگی و مقاومت می گویند، شکست ندارند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣7⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• تمام تلاشها ومحاسبات تا حدو ی برنامه ریزی شد . ولی باز دلها زیاد از این موضوع قرص و محکم نبود . خدایا تمام این چند ماه تلاشهای پنهان صورت گرفته بود و قرار بود که امشب به ثمر بنشیند . دلهره و امید، رفیق راهم شده بودند . اولین بار بود که قرار بود چنین فوج عظیمی غواص از اروند عبور و به دل دشمن بزنند . آسمان ابری بود و تک و توکی باران می بارید و باز می ماند . آقای کوسه چی مرا صدا زد گفت باید یک خط تلفن و چند علامت راهنما ببرید کنار خروجی نهر الرسول به اروند نصب کنید. شاید نیاز باشد از کنار اروند عملیات را هدایت کنیم . وقتی عملیات شروع شد علائم راهنما که از لامپ ال ای دی بودند را روشن کنید تا قایقها راه را گم نکنند . از نقطه ایی که ما بودیم تا کناره اروند در آن ناحیه حدود ۵۰۰ تا ۷۰۰ متر فاصله داشت که کلا پوشیده از نی‌زار ، بردی‌زار و چولان‌زار بود . منطقه کلا باتلاقی بود . من به اتفاق برادران آقایان کوچک و گلزار علائم و سیم تلفن صحرایی را بردیم تا در محل مورد نظر نصب کنیم . برای سهولت کار لباس غواصی پوشیدیم چرا که تمام این مسیر را باید در باتلاق طی می کردیم. با توجه به موانع طبیعی که وجود داشت. حدود نیم ساعت طول کشید تا به محل مورد نظر رسیدیم . علائم که بر روی چوبهایی به ارتفاع حدودا ۳متری بود نصب و خط تلفن صحرایی نیز برقرار شد . حالا باید می ماندیم تا عملیات شروع می شد و ما هم زمان علائم را باید روشن می کردیم . زمان زیادی طول نکشید که خط دشمن توسط آتش ادوات و توپخانه خودی تبدیل به جهنم گردید. آتش یکپارچه کل خط عراق را در بر گرفت . اروند که تا آن زمان خاموش و آرام بود به یکباره همانند اژدهایی خفته که از خواب بیدار شده، شروع به بالا آمدن کرد و در چشم برهم زدنی ابری تیره تمام منطقه را پوشاند. باران شدید شروع به باریدن کرد. اروند هم همراز با غواصان قصد کرده بود سربازان سپاه اسلام را در پناه خود قرار دهد و با امواج خروشان خود آنها را از چشم دشمنان پنهان کند . طی مدتی که در این منطقه بودم قابل باورم نبود . برای من که کنار اروند ایستاده بودم بسیار عجیب بود . امواج حدود چهار متر ارتفاع گرفته بود. رودخانه اروند تبدیل به دریایی بشدت توفانی شده بود . هر آن احتمال بلعیدن ما می رفت . مقداد در چشم بهم زدنی علائم را روشن کرد . بسرعت محل را ترک کردیم چرا که نور چراغهای ال ای دی هدف آماج تیر بارهای عراق گردید . پس از رسیدن به سنگر محور، حالا دیگر بیسیم ها آرام قرار نداشتند ومدام پیام رد بدل می شد . بعداز لحظاتی نوای تکبیر به هوا بر خاست خط عراق شکسته ودر کنترل نیروهای خودی قرار گرفته بود . حاجی کوسه چی چند بار از من پرسید آماده ایی ومن هر بار می گفتم بله . بالاخره در ساعت حدودا ۲ نیمه شب حاجی مرا صدا کرد گفت باید بریم آنطرف آب. باید محور را جابجا کنیم . دونفر از بچه هارا با خودم آوردم و به همراه حاجی کوسه چی سوار قایق شدیم . حاج محمدرضا چائیده فرمانده گردان حضرت موسی(سکانی) در حال هماهنگ کردن قایقها در کنار نهر بود که پایش لیز خورد به درون آب نهر الرسول سقوط کرد . حاج محمدرضا با هر زحمتی که بود خود را از آب بیرون کشید وبا خنده گفت این سومین بار است که از سر شب در آب سقوط می کنم واین آخرین دست لباسم بود که اینهم خیس شد . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹 افزایش عرضه نفت کشورهای عربی، به ویژه عربسـتان، سقوط بی‌سـابقه قیمت نفت را موجب شـد. به‌طوريکه در سال ۶۵ ،درآمد ایران به کمتر ازشـش میلیارد دلار رسـید. این امر در دراز مدت، کاهش فراوان درآمد دولت را موجب شد و تجهیز و تدارك جنگ را با مشکل رو به رو کرد. در این‌زمان، نیروهاي عراق که به نحو چشـمگیری مسلح و مجهز شده و از نظر سازمان رزم نیز، توسعه درخور توجهی یافته بودند، دو طرح متفـاوت را در دسـتورکـار خود قرار دادنـد. نخست، در قـالب اسـتراتژی جنـگ فرسایشـی، درصـدد برآمدنـد بـا انتخـاب استراتژی دفاع متحرك و اسـتفاده از توان نظامی از انفعال خارج شوند و نظامیان خود را باجبران بخشی از شکست نظامی-سیاسی در فاو از نظر روحی- روانی تقویت کننـد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂