eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 2⃣2⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• شاید تقدیر چنان رقم خورده بود که هوشنگ آنروز مجروح شود تا بتواند خبر شهادت برادر را خود به خانواده بگوید . و این شروعی بر مصائب این خانواده استوار بود. باید هوشنگ زمینه شهادت را در این خانواده آماده و نهادینه می کرد . بعد از آن ماموریت مرا چند روزی در منطقه نگهداشتند و در چند نوبت در محور های عملیاتی جاده های فاو البهار - فاو بصره و فاو ام القصر بشناسایی فرستادند. تقریبا کل منطقه را یک دور کامل شناسایی کردیم و آماده هر ماموریت جدید بودم . لشکر قرارگاهی در شمال شهر فاو در کنار دژ ( ب ) شکل احداث کرد که تقریبا تمام واحد های لشکر در آن مستقر شدند . هنوز چند وقتی از استقرار لشکر نگذشته بود که یک روز ظهر در جریان اصابت چند گلوله خمپاره شهید سید محمد نژاد غفار و شهید عباس رهنما بشهادت رسیدند. با توجه به مجروح شدن شهید غلامرضا آلویی در جریان عملیات، مرا کلا از منطقه به عقب فرستادند تا در ادامه مراحل آموزشی را بتوانم کامل سپری کنم. در طی سال ۶۴ تا ۶۵ خانواده عزیز و بزرگوار رحمانی دو فرزند دیگر و یکی از داماداهایشان را تقدیم این انقلاب کردند. شهید هوشنگ رحمانی پس از سپری کردن دوره غواصی در جریان عملیات کربلای ۴ بشهادت رسید که پیکر مطهر ایشان سالها بعد به کشور باز گشت . شهید غلامرضا آلویی در جریان آخرین عملیات عمق زیاد در دریای خزر دچار سانحه گردید و برای همیشه جاویدان در دریا باقی ماند. شهید عباس رهنما بچه شهریار کرج بود که از اویل جنگ با بچه های لشکر ۷ همراه شده بود . عباس بقدری با بچه ها عیاق شده بود که لهجه دزفولی را بخوبی تکلم می کرد و من که در عملیات والفجر ۸ برای مدتی در کنار این شهید عزیز بودم اصلا متوجه نشدم که ایشان بچه دزفول نمی باشد. بپاس خدمات و دوستی و یاد این شهید عزیز سنگ مزار یاد بودی در گلزار شهید آباد دزفول بصورت نمادیدن احداث گردید. من رو سیاه ماندگار در این عالم خاکی شدم تا هر لحظه بر گذشته خود غرق در حسرت باشم . ما را دعا کنید تا لایق شفاعت دوستانمان قرار گیریم . الهی آمین 🙏 پایان نگارش ۱۴۰۰/۱۲/۱ محمدحسین مفتح زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
با عرض پوزش، بخشی از متن قسمت ۲۹ ناخواسته حذف شده که ان شاء الله فردا ارسال می شود.
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوان‌ها را به خانواده‌هاشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده‌ام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشته‌اید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه‌ نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم. سرو رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرو می‌بردند و آب عدسی چکه‌چکه از نان‌هاشان می‌چکید. همه دست توی یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیۀ زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان‌طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان‌غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را می‌شناسی؟» اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دسته‌اش به طرف عراقی‌ها می‌رود. صفر خوشروان و علی‌اکرم پرما هم دارند دسته تشکیل می‌دهند. همه دسته درست کرده‌اند و دارند می‌روند به جنگ عراقی‌ها.» تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچه‌ها را به تو می‌سپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمی‌گردد. نگران نباشید.» وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!» دل‌دل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمی‌آییم.» ابراهیم پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آن‌قدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایه‌اش توی تاریکی گم شد. به طرف تانک‌های عراقی می‌رفت. دلم می‌خواست می‌رفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقع‌ها که بچه بود. مثل آن وقت‌ها که بچه‌های بزرگ‌تر را اذیت می‌کردیم. چه زود بچگی‌مان تمام شده بود! دوباره هر کس گوشه‌ای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلان‌غرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف می‌رفت و از آن طرف به این طرف می‌آمد. می‌دانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته ‌شود. روی سنگ‌ها نشستم تا صبح شد. با طلوع خورشید، دوباره بمب‌اندازی‌ها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، می‌آمدند و می‌رفتند. از صبح، بچه‌ها بهانۀ نان می‌گرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمی‌آورد. فقط بچه‌ها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا می‌زدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند مرتب نق می‌زدند و به مادرم می‌گفتند که گرسنه‌شان است. کم‌کم صدای زن‌ها هم در‌آمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبه‌رویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، می‌آیی برویم خانه کمی ‌وسیله بیاوریم؟» سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آماده‌ام.» پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها، آرام‌آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده‌خمیده می‌رفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته‌سنگی می‌ایستادیم و جلو را نگاه میکردیم •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂