🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
رژیم صدام با آگاهی از موقعیت و مناسـبات بینالمللی عراق تلاش کرد تا صدور نفت به جهان غرب را از راه جنگ نفت کشها، باخطر رو به رو کنـد و بـا افزایش تنش در روابـط کشورهای حاشـیه جنوب خلیـج فارس با جمهوري اسـلامی ایران اوضاع را بیشاز پیش بحرانی نمایـد و از این راه آنهـا را رو در روي هم قرار دهـد. دعوت کویت از ابرقـدرتها براي اسـکورت نفتکشهـاي کویـتی زمینه را براي حضور نظـامی گسترده امریکـا و متحـدان غربیاش فراهم آورد. از نگـاه غربیهـا، جنـگ ایران و عراق تا اواخر ۱۳۶۵ یـک جنگ محـدود و بومی بود؛ زیرا، جز حملات معـدودي علیه نفت کشها درخلیـج فارس تأثیر بسـیار انـدکی برسایر دولتها داشت. گسترش حملات هوایی عراق به نفتکشها و اعمال سیاست مقابله به مثل جمهوري اسلامی ایران علیه حامیان منطقهای عراق باعث شـد تا کویت در ۲۳ ديماه ۶۵ از امریکا بخواهـد یازده فرونـد نفت کش این کشور را مجـددا پرچمگذاري کند و آنهـا را بـا کشتیهـای جنگی خود اسـکورت نمایـد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 چحچولها
#طنز_جبهه
آقا جان دردم که یکی دو تا نبود؟ 😢😭
یک گروه خفنی به سرکردگی علی کوهگرد 😱، محرابی ، مسعود کربلا و.... با گردان بودن که همه کس و همه چیز را تحت قرق خودشان داشتند. وای به حال کسی که با آنها همکاری نمی کرد... باید فاتحه اش را می خواندند ! اسمی روی گروه شان بود که تا عمر دارم و دنیا دنیاست فراموش نمی کنم :
بین بچه های مخابرات یکی بود که با #چحچولها زیاد بحث می کرد. خداییش محمد سعید مطیعی پسر خوب و خجالتی 😌بود ولی چند بار قانون😱 چحچولها😱 را نقض و حرفشان را گوش نکرده بود. به همین دلیل طبق قانون گروه چحچولها باید عقاب و عتاب می شد .
گروه مذکور، برای سر به راه کردن محمد سعید ، دو سه تا نارنجک و تعدادی فشنگ در کوله پشتی اش گذاشتند. محمد سعید بی خبر از همه جا در حین برگشت از منطقه ؛ توسط دژبانی بین جاده خرمشهر -اهواز بازرسی شده و بعد از کشف مهمات، دستگیر می شود.
گرچه فرماندهی گردان به محض شنیدن خبر؛ برای آزاد کردن محمد سعید اقدام کردند و با کلی زحمت او را از اتهامات مطروحه تبرئه نمودند . اما دیگر کی می تونست به " چحچول ها " بگوید :
😂👈 بالا چشتان ابروست 👉😂
✍ مسعود عباباف
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
2.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در
روزهای مقاومت
🔅 همه پا به رکاب
و ایستاده در خط مقدم دفاع
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
رجعت ملکوتی و شهادت گونه رزمنده دیروز، معلم تقوی، پارسایی و مردم داری، خطیب ولایتمدار
"حجت الاسلام والمسلمین آقا سید محسن شفیعی" ، نماینده ولی فقیه در دانشگاههای استان خوزستان ، همه ما را داغدار کرد و گرد غم بر چهره دوستانش نشاند.
این مصیبت جانکاه را به ساحت مقدس امام زمان (عج)، رهبر عزیز انقلاب و همچنین آیت الله شفیعی ، عضو مجلس خبرگان رهبری و خانواده داغدارش، تسلیت و تعزیت عرض می کنیم .
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
آمریکا با هـدف بازسازي اعتبار مخـدوش شـده خود در ماجراي رسوایی مک
فارلین در میان کشورهاي عرب جنوب خلیـج فارس، جلوگیري از سـقوط صـدام و پیروزي انقلاب اسـلامی، حمایت از جریان نفت در منطقه وجلـوگیري از نفوذ شوروي در حوزه خلیـج فـارس، به درخواست کویت پاسـخ مثبت داد و بیش از پیش، در کنـار عراق قرار گرفت؛ بنـابراین، بر تعـداد کشتی هـاي جنگی امریکا که بر اساس دکترین کارتر و در قالب نیروي ویژه واکنش سـریع در
منطقه حضور داشـتند، افزوده شـد. حمله هوایی عراق به نـاوچه امریکـایی اسـتارك در بهار ۱۳۶۶ کــه در اثر آن ۳۷ تن از ملوانـان آمریکایی کشته شدند، مهمترین واقعهاي بودکه به استراتژی عراق براي بینالمللی کردن جنگ کمک کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مجروحیت
عملیات کربلا پنج از ناحیه پای راست مجروح شده بودم.
نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
محاصره بودیم ، مهمات تمام شده بود و نیروی کمکی که مهمات می آورد بین راه مانده بود. هیچ وسیله ای برای انتقال مجروح ها نمیتوانست جلو بیاید.
شرایط بد بود و بوی عقب نشینی می آمد. در موقعی که همه باید بفکر جان خودشان باشند، بچه ها زیر دید و گلوله مستقیم تانکها به سختی بدن مجروح مرا پنج کیلو متر عقب کشیدند.
آنها نسبت فامیلی و یا محلی با من نداشتند. توقعی هم از آنها نبود، اگر این کار را نمیکردند هیچ وقت همدیگر را نمیدیدیم تا من شکایت کنم.
این بزرگواران با اراده و تصمیم، جان عزیزشان را به خطر انداخته و با ایثارگری و بسختی مرا به عقب آوردند در حالی که من ارادهای برای مجروح شدنم نداشتم. حال جانباز و ایثارگر کیست؟
برادر فاتحی
#خاطرات_شما
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #فرنگیس 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهاشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. داییحشمت به هر کس میرسید، میگفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام است، گرفته. این دو تا را من گرفتهام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و داییام فرمی امضا کردیم و وسایل و اسلحهها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آنها دادم.
کارمان که تمام شد، داییام پرسید: «به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت: «علیاکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
داییام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل دادهایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم
علیاکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد
پایان فصل پنجم
فصل ششم
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!
یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند
دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند
. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهامت.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂