eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب علی آقا نیروهای جدید را به من سپرد و گفت: جام بزرگ! با مدیریت خودت اینها را یک جوری راهنمایی کن تا خیلی فنّی و غافلگیرانه بیایند و مقر (بخشداری) را تصرف کنند تا معلوم شود آموزش ها را خوب یاد گرفته اند یا نه. فقط مواظب باش خودت در جمع آنها نباشی. فقط خط بده همین! اطاعت کردم. بعد از شام و کمی استراحت نفرات را سوار دو خودرو کردم و بردم پادگان ابوذر. آنها را به اتاق هدایت کردم و گفتم: بخوابید تا به وقتش بیدارتان کنم. می دانستم علی آقا نقشه های دیگری هم دارد. باید نقشه ها را نقش بر آب می کردم. با این فکرها خودم نیز خوابیدم. ساعت ۳/۵ صبح، علی علی گویان بچه ها را بیدار کردم. حدس می زدم در آن ساعت نیروهای مقر خوابیده اند و فقط نگهبان بیدار است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم سر پل. آنها را به دو گروه تقسیم کردم. سلاح هم نداشتند. هدف، مسیرها، خیابانها و کوچه ها را یادشان دادم. به هر تیم ماموریتی دادم تا به اتفاق در یک زمان مشخص با شرح وظایف معلوم بریزند و بخشداری را تصرف کنند. آنها را راهی کردم و خودم پشت درختی پنهان شده، منتظر نتیجه ماندم. دو گروه با موفقیت در نزدیک مقر به هم دست می دهند و ابتدا نگهبان را دست خالی خلع سلاح می کنند اما بهرام عطائیان، داد و فریاد به راه می اندازد و نیروهای خوابیده در مقر بیدار می شوند و در چشم به هم زدنی بزن برن شروع می شود. خود علی آقا هم در این درگیری حضور داشته و آتش بیار معرکه می شود. قرار و هدف این بود که با خلع سلاح نگهبان کار تمام و ماموریت انجام شده باشد، اما آنها خُلف وعده می کنند و پس از کتک کاری تعدادی از نیروهای جدید را در اتاق کمپ اسرای والفجر ۵، حبس می کنند. سعید چیت سازیان بعنوان یکی از نیروهای قوی و کارکشته واحد برای دستگیری بقیه ترفندی می زند. او الکی صدا می کرد: اونهاش، اونهاش، دیدمش، یالّا بگیریدش بگیریدش! طرف هم که فکر می کرد او را دیده اند از مخفی گاهش بیرون می آید تا فرار کند، در این لحظه مصیب مجیدی، جمشید احمدی و جربان مثل اجل معلّق می ریختند سرش و کتک زنان او را به اسارت می بردند. با این روش تقریباً همه را به کمپ اسرا انتقال دادند و سرمست این پیروزی شدند، اما فرمانده که من باشم، باهوش‌تر از این چیزها بودم که بخواهم به دام‌ بیافتم! هرچند من در لیست سیاه کتک و اسارت نبودم، ولی باید احتیاط می کردم. هوا روشن شده بود. رفتم به حمام صلواتی سرپل و نمازم را آنجا خواندم. در تردید بودم‌ بروم یا نروم. ممکن بود برای من هم خوابی دیده باشند! به سرم زد حالا که به حمام آمده ام، دوش هم بگیرم، ولی ترس از ربودن اسلحه ام توسط گروه متخاصم از این فکر منصرفم کرد. آنها مرا که دیدند، گفتند: به به! فرمانده شان هم آمد. گویا هنوز چند نفری از دست آنها قِسِر در رفته بودند و دنبال آنها می گشتند. به طرفشان رفتم. سلام و احوال پرسی و خسته نباشید گفتم. من در لیست سیاه نبودم و نباید نگران می بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂