4.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی....
قصه این است،
چه اندازه کبوتر باشی
#کلیپ
#جبهه
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 طریق القدس ۱۸
•┈••💠••┈•
🔅 واکنش دشمن
فرماندهی دشمن در ساعت ۳ بامداد به تیپ الوليد دستور داد، از پل سابله عبور کرده و سرپل را توسعه دهد تا نیروها از این محور بتوانند به سمت بستان حرکت کنند. توقف یگان های ستون اول و کندی در پیشروی یگان های ستون دوم سبب شد تا فرماندهی دشمن با استفاده از موفقیت به دست آمده در این محور، فرمان پیشروی به سمت بستان را صادر کند. یگان های ستون سوم به طور کامل از اجرای مأموریت خود باز ماندند، زیرا نتوانستند سرپل را اشغال یا حتی از آن عبور کنند. در روز دوم عملیات، فرماندهی دشمن به یگان های ستون دوم و سوم دستور عقب نشینی داد. علت شکست پاتک دشمن، بیشتر متأثر از عوامل زیر بود:
۱- حجم فراوان یگان های دشمن در منطقه ای محدود.
۲- سرعت و شتاب دشمن در طرح ریزی پاتک.
۳- مشارکت یگان هایی در پاتک
که مورد تهاجم نیروهای خودی قرار گرفته بودند و از روحیه و انسجام لازم برخوردار نبودند.
۴- مقاومت نیروهای خودی.
۵- اجرای آتش مناسب روی دشمن.
۶- به کار گیری مناسب سلاح های ضد زره.
بدین ترتیب، تلاش دشمن در روز اول، شب دوم و روز دوم عملیات به شکست انجامید. تصرف پل سابله به دست یگان های دشمن می توانست تمام دست آوردهای عملیات را مورد تهدید قرار دهد. در روزهای بعد، دشمن با وجود تلاش هایش در تنگه چزابه و پل سابله، موفقیتی کسب نکرد و نیروهای خودی پس از شش روز، منطقه تصرف شده را پاک سازی و تأمین کردند. نیروهای خودی در ادامه برای آزادسازی منطقه میان شمال رودخانه نیسان و جنوب رودخانه سابله، سعی در طرح ریزی عملیات کردند ولی با عقب نشینی ناگهانی دشمن به شمال رودخانه نیسان، نیروهای خودی بدون اجرای عملیات بر منطقه مسلط شدند.
همراه باشید
✵✦✵
#طریق_القدس
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
به جز ورودِ گروهی به واحد اطلاعات عملیات، گاهی بعضی هم به صورت انفرادی و یا اتفاقی می آمدند، نمک گیر می شدند و می ماندند. قاسم هادیئی و محمدعلی محمدی از این دست بودند. علی آقا، محمدی را بعنوان طلبه به واحد آورد و از قضا او در تیم ما قرار گرفت.
در همان روزهای اول با محمدی در کنار رودخانه الوند سرپل ذهاب و درختان لیموشیرین آن، هم صحبت شدیم. طلبه بود و به شدت مستلزم به انجام امور تبلیغاتی واحد. پیش نماز که بود، بلندگوی گردان را روشن و صدای اذان و قرآن پخش می کرد. گاهی اذان هم می داد.
از او پرسیدم: حاج آقا! چه طور است شما خسته و کوفته که از گشت برمی گردید، یک راست می روید چادر تبلیغات و به این کارها می رسید؟
لبخندی تحویلم داد و گفت: همین طوری؟
اصرار که کردم گفت: من در قم درس طلبگی می خواندم. می خواستم بیایم جنگ، ولی پدر و مادرم اصلاً راضی نبودند. چهار خواهر داشتم و من تک پسر خانواده بودم و مخصوصاً پدرم از من دل نمی کند. به آنها قول دادم که برای تبلیغات به جبهه می روم. حالا برای اینکه به آنها دروغ نگفته باشم این جوری دو کاره ام، هم با شما به گشت می آیم و هم وظایف تبلیغات گردان و کارهای نماز را انجام می دهم!
کارها بعد از عملیات سبک شده بود و وقت و بی وقت در شهر خالی از سکنه سرپل ذهاب پرسه می زدیم. یک بار وارد مسجدی شدیم. وضو گرفتیم و دو رکعت نماز مستحبی تحیّت مسجد خواندیم. چشم ام در گوشه حیاط مسجد به چند تابوت چوبی افتاد.( در گذشته در هر مسجد یا حسینیه در روستاها و شهر یک یا دو تابوت وجود داشت و مردم کار حمل میت را انجام می دادند.) سالم ترینش را انتخاب کردم و داخل آن دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و مرگ خودم را تجسم کردم. خواستم ببینم چه حسی به انسان دست می دهد. در حس و حال مرگ بودم که ناگهان متوجه شدم تابوت از زمین کنده شد: به حقِّ شرفِ لا اله الا الله و هفت هشت نفر تشییع کننده با خنده می گفتند: لااله الا الله. محمد رسول الله. لااله الا الله. علیُُّ ولی الله. لااله الا الله...
تابوت در حیاط مسجد و خیابان های نزدیک مسجد در فراز و فرود بود. هر چه می گفتم: جان من! بگذاریدم زمین!
می خندیدند و می گفتند: لااله الا الله.
نا مسلمانها بگذارید زمین.
لااله الا الله.
چون تشییع کنندگان هم قد نبودند، تابوت شده بود سرسره. یک بار لیز می خوردم جلو، یک بار عقب و مثل ماشینی که روی سنگلاخ راه می رود و آرام پرت می شود بالا، مرا مشکه می زدند و قاه قاه می خندیدند. سرم را بلند کردم و داد زدم: آخه بی معرفت ها با مرده این جور رفتار می کنند؟ بگذاریدم زمین!
اما گوششان بدهکار التماس های من نبود. می گفتند: مردهه زنده شده، مردهه زنده شده!
ناگهان یکی دستش را دراز کرد و سَرَم را به داخل تابوت فشار داد. هر بار که سرم را بلند می کردم دروغ و راست می گفتند: جامِ بزرگ! بخواب، بخواب. و سرم را فشار می دادند به کف تابوت.
در همین تکبیر و تحلیل ها، ناگهان سرِ تابوت را رها کردند و از ترس واکنش من پا به فرار گذاشتند.
پس از عملیات والفجر۲ در حالی که بخش عمده ای از نیروهای تیپ انصارالحسین استان همدان تا پایان زمستان در منطقه ی کوهستانی حاج عمران باقی ماندند، بقیه ی یگان به منطقه ی سرپل ذهاب برگشتند. عملیات شناسایی در این منطقه بسیار جدی آغاز شد. همچنان بخشداری سابق سرپل ذهاب مقر نیروهای اطلاعات تیپ بود. از بخشداری تا ارتفاعات تپه توتیان زیر ارتفاعات باغ کوه ۲۲ کیلومتر بود. ما باید این منطقه را که موسوم به بِشگان۲ شد، شناسایی می کردیم. در روزهای ماموریت شناسایی، سوار ماشین می شدیم و تا پای تپه توتیان می رفتیم و از آنجا به باغ کوه. در ارتفاعات باغ کوه دیدگاهی داشتیم که بر کلِّ منطقه اشراف داشت. تپه ی توتیان نقطه ی رهایی ما بود. شناسایی و حرکت ما باید جوری و در زمانی انجام می شد که خورشید پشت سرمان باشد، چون این گونه دید ما خوب می شد و دید دشمن روی ما بد. هربار در این مسیر، تمام جزییات را دید می زدیم و ثبت می کردیم و سپس گزارش را تحویل واحد می دادیم. این منطقه برای ما مثل محل کارمان شده بود. صبح می رفتیم اداره مثلاً و عصر برمی گشتیم به خانه پیش خانواده! می دانستیم باید عملیاتی در پیش باشد اما چه طور و کی و از کجا، نمی دانستیم.
شاخص شناسایی ما در تپه توتیان درخت کهنسالی بود که به آن تک درختی هم می گفتند. در این محدوده نیروهای ژاندارمری مستقر بودند که خط دفاعی ما در برابر عراقی ها بود. از خط خودی و تپه ی توتیان حدود پنج هزار و دویست قدم که می رفتیم به روستایی به نام قَلَمه می رسیدیم و بعد از آن به ارتفاع کوتاهی به موازات ۱۰۶۵ و تنگه بشگان بنام چالاب زنگنه می رسیدیم که گاهی تمام روز در آن پنهان می شدیم و خط دشمن را زیر نظر می گرفتیم. آن روز حرف به ای