🍂🍂
🔻#گمشده_هور 0⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
نیروهایی که از سپاه حمیدیه با هم بودیم و بعد از آن در سوسنگرد در کنارم بودند متعهد، مسئول و زیرک بودند و قابلیت های مختلفی داشتند. هرچندگاهی هرکدامشان ساز خودش را میزد. آنها از تمام شهرها و با روحيات مختلف بودند اما وقتی کنار هم قرار می گرفتند ترکیب ممتازی می شدند که می شد به آن اعتماد کرد. در عین حال بومی هایی که در پاسگاه های حراست مرزی کار را با ما شروع کرده بودند، سبک و سیاق کار دستشان آمده بود و ما هم آنها را شناخته بودیم، از میان آنها افراد قابل اعتماد را برای قرارگاه گزینش کردیم. اسم قرارگاه هم نصرت شد تا نوید فتح و پیروزی بزرگی باشد. بچه ها که جمع شدند اصول اولیه حفاظت و رازداری را با آنان در میان گذاشتم، ولی راجع به کاری که قرار بود آنجا انجام شود چیزی نگفتم. حتی دوستان صمیمی که در قسمت های مختلف قرارگاه پخش شده بودند نیز از کار هم خبر نداشتند و هر کس سرش در کار خودش بود.
سیامک را که از حمیدیه با هم بودیم و هيكل تنومندی داشت و در کارهای عملیاتی توانمند بود، مسئول عملیات کردم. حمید رمضانی مسئول شناسایی و اطلاعات شد. حسن که از حمیدیه مادر بچه ها بود و پشتیبانی و تدارکات را بر عهده داشت، قرار شد پشتیبانی قرارگاه باشد. حاج عباس هم که از کمیته انقلاب با ما بود و سن و سالی از او گذشته بود و بزرگتر ما به حساب می آمد، جانشین قرارگاه شد. تمام توان خود را به کار بستم تا بهترین گزینه ها انتخاب شوند.
روی ماشین هایی که برای قرارگاه می آمدند، آرم جهاد زدیم تا کسی مشکوک نشود که کار اطلاعاتی در حال انجام است و بومی های منطقه و مردم تصور کنند که کارهای سازندگی انجام میشود. نیروهایی که قرار بود در شناسایی هور فعالیت کنند را به تهران فرستادیم تا یک دوره آموزش اطلاعات ببینند. وقتی برگشتند در قسمت برون و درون مرزی مشغول کار شدند. در ابتدای کار به دلیل اینکه بعضی اختلاف سلیقه ها مشکلی بین نیروهایی که از مسجد جزایری با حمید آمده بودند و نیروهای سوسنگرد ایجاد نکند، شمال هور را به حمید و نیروهایش و جنوب را هم به ناصری سپردم. ولی بعد از چهار ماه در عمل دیدیم دو واحد موازی نمی توانند با هم کار کنند، مشکل پیش می آید و باید بچه ها را یک کاسه کرد.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 طنز جبهه 😂
👈 "صیغه برادری"
در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در عید غدیر. به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود 👥👤جاری کردیم.
دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم.
به شب عملیات رسیدیم و آتش 💥شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم.
خبر به برادران صیغه ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند.
با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید. از آن همه #علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت😍 می بردم.
برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: "نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم"
حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت:"بابا کی نگران توهه😳 به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه #اشتباهی بود که با تو بستم. حواسم به #هیکل سنگینت نبود."😳😰
و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسمان شده و بهانه ای برای خندیدنمان.😊😂
راوی : "محمد رضا سقالرزاده"
گردان کربلا
حماسه جنوب
@defae_moghadas
استفاده از مطالب کانال با ذکر منبع بلامانع است
🍂
#گردان_جعفر_طیار
پشت پادگان کرخه سال 64 - از راست : شهید سید حمید بن شاهی فرمانده گروهان ایمان . محسن صیادیان . محمد جهان بین . محمد عظیم زاده
@defae_moghadas
🍂
😴😳 خواب پر درد سر
دومین پدافندی بعد از عملیات #والفجر8 در هوای بسیار گرم و طاقت فرسایی به اجرا درآمد . ولی ما را غمی نبود 😎 . چون در هر سنگر یک کولر 💨 خنک کننده داشتیم از نوع دو تیکه 😉
ما چوبی به دو طرف سنگر بسته بودیم که مقوایی به آن وصل بود . یک طرف مقوا را با کش به چوب متصل کرده بودیم و طرف دیگر آن به طنابی اتصال داشت که با حرکت طناب هوا جریان پیدا می کرد . بچه ها بنوبت می خوابیدند و یکی داوطلب می شد که ما را باد بزند . وقتی چفیه هایمان را خیس می کردیم باد آن مثل کولر گازی مطبوع میشد . 😚
در همان بحبوحه جنگ ، به هنگام ظهر زیر این کولر استثنایی خوابیده😴 بودم . در عالم خواب دیدم با عراقی ها 👹در شهر اندیمشک در حال نبرد هستیم . داشتم از پل هوایی عبور می کردم و از طرف ساختمان به طرف بازار در حرکت بودم . همین که به پایین پل رسیدم یک تیر به سرم خورد و نقش زمین شدم .😱
در حالیکه داد میزدم تیر خوردم ... تیر خوردم ، از خواب پریدم . همه بچه ها از فریاد من بیدار شده بودند و به من غش غش می خندیدند .😀😂
مش رحیم خنده ای کرد و گفت : ای پییا لیوه ویده... 😏 (این جوون دیوانه شده)
از شدت خستگی دوباره همه بخواب رفتیم . این دفعه در خواب دیدم ، شب است و در اطراف کوره های آجر پزی هستم که الان قبرستان شده است . در عالم خواب ماشینی 🚘با سرعت به طرفم می آمد تا مرا زیر بگیرد 😱
دو بار از مقابلش فرار کردم . بار سوم سرعت خود را بیشتر کرد اما من علاوه بر اینکه از جلوی آن جا خالی دادم در یک فرصت مناسب با لگد زدم به ماشین .😇
آقا ! یک دفعه حس کردم زیر پام خیس شده است . با وحشت از خواب پریدم 😱.
جا یخی بزرگی داشتیم از نوع فیبری که یخ هایش در اثر گرما کاملا آب شده بود . نگو که لگد من به جا یخی اصابت کرده و باعث شده چپ شود . 😜
به یک باره سنگر فرماندهی گروهان #نصر را آب گرفت .به محض اینکه از خواب پریدم مش رحیم عصبانی یکی محکم زد تو سرم👊
آمدم از دستش فرار 🏃🏃 کنم که سرم محکم به تراورس سقف سنگر خورد و خون از سرم جاری شد . ناچارا تحمل درد چند بخیه را هم به جان خریدم .
از آن روز به بعد به یک سنگر دیگر گروهان که مانند انفرادی بود تبعید شدم . 😊
راوی : مهندس #احمدمیرداودی
رزمنده گردان #حمزه سیدالشهداء اندیمشک
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
نشر مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 1⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
بچه های جزایری روحیات خاصی داشتند و هر کسی را بین خودشان راه نمی دادند. طول می کشید با کسی صمیمی شوند و او را بپذیرند، اما به لطف خدا وقتی وارد قرارگاه شدند به ما اعتماد کردند و من هم با لبخند و آغوش باز از آنها استقبال کردم. مراسمات خاصی داشتند که در مسجد خودشان برگزار می شد و تقید داشتند که حتما در آن شرکت کنند، مثل سینه زنی محرم، دعای کمیل و ختم شهدا، هنوز هم البته پابرجاست. سعی می کردم اگر فرصتی دست بدهد من هم بروم و در کنارشان بایستم و عزاداری کنم تا مرا از جنس خودشان بدانند و غریبی نکنند. از همین جا باب دوستی بین ما باز شد و اجازه ندادیم سایه ی سنگین فاصله بینمان حاکم شود.
در کنار تمام موانع و مشکلات کنار آمدن با طبیعت آرام و در عین حال رمزآلود هور کار آسانی نبود. زمانی که کنارش می ایستادیم و از دور به نیزارها و مرداب هایش چشم می دوختیم باورمان نمی شد که درونش آنقدر سنگین و غیر قابل تحمل باشد. زندگی کردن در این مرداب فقط برای بومی هایی که از ابتدا ساکن آن بودند قابل تحمل بود. روزها و شب هایش سخت میگذشت خصوصا برای نیروهای شناسایی که باید شب ها در دل مردابی می رفتند که بوی تعفنش تمام مشامشان را پر میکرد و هوای
شرجی اش سنگین و نفس گیر بود.
گاهی تمام تنشان يكدفعه به خارش و سوزش می افتاد و هر چه میگشتند دلیلش را پیدا نمی کردند، مدتی که گذشت فهمیدند اینجا پر است از حشره هایی که میگزند بی آن که دیده شوند. تازه در آن وضعیت که دائما باید مراقب دشمن می بودند تا سر و صدا به پا نشود، موش های بزرگی که تا به حال در عمرشان ندیده بودند، لاک پشت هایی که دو دندان نعل مانند دارند و گوشت خوار هستند و بومیها به آن نیش میگویند نیز دشمن جانشان می شدند. بگذریم از گاومیش ها و هزار نوع جانور دیگر که اینجا را پر کرده اند. عجيب اسرار آمیز است این هور و نیزارها. بعضى تهل هایش چنان ریشه ای دارند که نمی توانی از بینشان عبور کنی و بعضی متحرکند و روی آب شناور. نیروهای شناسایی اگر آنها را برای تشخیص مسیر نشانه گذاری کنند حتما سرگردان خواهند شد. بعضی وقت ها سرمای هور تا مغز استخوان را می سوزاند و بعضی وقتها آنقدر گرم و نفس گیر است که تحملش طاقت فرسا می شود. بچه ها وقتی از شناسایی بر می گشتند پوست بدنشان تکه تکه بلند می شد و باید آنها را تا گردن داخل آب میگذاشتیم تا دمای بدنشان پایین بیاید. خود هور عالمی بود که باید در سكوت با آن کنار می آمدیم.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
⭕️ طنز جبهه
🔅 خدایا مار و بکش
آن شب یکی از آن شبهایی بود که بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😀😀
کانال حماسه جنوب
@defae_mogadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
تو به حال
من مسکین
به جفا مینگری ،
من به خاک کف پایت
به وفا مینگرم ،
آفــتابـی تو
و من ،ذره مسکین ضعیف ،
تو کجا و من سرگشته
کجا مینگرم..!!
#صبحتون_شهدائے
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
"ماموریت کیف"
در کربلای پنج بودیم و انبوهی از حوادث.
با لنکروزی به سمت عقب می رفتم که متوجه شیرجه سه هواپیمای عراقی به سمت دژ شدم. بمباران شیمیایی سختی انجام شد و دود غلیظی منطقه را پوشانید.
مقداری گذشت تا منطقه آرام شد. متوجه یک دستگاه تریلی شدم که از جاده به زیر افتاده و راننده اش از انبوه دودهای شیمیایی خارج می شد.
به سختی نفس می کشید و دچار خفگی شده بود.
به سمت او دویدم و ماسک خود را به او دادم. او را سوار کرده و به بیمارستان صحرایی رساندم و به مقر بازگشتم.
در بین راه متوجه کیفی شدم که در روی صندلی جا مانده بود.
مجالی برای بازگرداندنش نبود چرا که خودم هم در حال اعزام بودم. ولی آن را نگه داشتم تا در اولین فرصت او را پیدا کنم و احوالی از او بگیرم و امانتش را بدهم.
چند ماهی از کار مجروحیت و ماموریتم گذشته بود و باید به وظیفه اخلاقی خود عمل می کردم. آدرس او را از کیفش پیدا کرده و راهی اردبیل شدم.
پرسان پرسان به منزلش رفتم و زنگ خانه را زدم.
خانمی در را باز کرد و گفتم از اهواز آمده ام، لطف کنید آقا محمد را بگید بیاید دم در.
بدون هیچ صحبتی داخل رفت و پس از لحظاتی جوان بیست و پنج ساله ای جلو در آمد و با بغضی در گلو خود را پسر او معرفی کرد و مرا به داخل دعوت نمود....
عکس پدر روی دیوار بود و نیاز به هیچ توضیحی نداشت. گیج شده و مانده بودم چگونه از این بار سنگین نگاه های فرزندانش خود را نجات دهم.
چشمان معصومشان لبریز از سوال بود و من تنها شاهد آخرین لحظات زندگی پدرشان.
جمله "پدر جان شهادتت مبارک" در زیر عکس نمایان بود و توان خودداری را از من گرفته بود.
اشک هایم بی اختیار سرازیر شد. سه فرزند دختر، و پسر بزرگش به همراه مادر، همه با من اشک می ریختند و همزمان روایتگر آخرین لحظاتش بودم.
کارم تمام شده بود. از خانه بیرون آمدم به این خیال که سبک شوم و خود را از آن فضای سنگین نجات دهم. ولی دست تقدیر این رابطه دوستی را تا حال برای ما نگه داشت.
مهدی کاکاحاجی
گردان ضدزره
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃