ن تنگه و کمین گاه کشید. تقی خسروی که هم زمان با ما به گشت تنگ رستم می رفت در آن جمع حضور داشت. او در آن جلسه چیزی گفت که مرا به فکر فرو برده است:
باید توکلمان و توجه مان را به خدا بیشتر کنیم و توسلمان به اهل بیت را، تا خدا کمکمان کند...
در جواب به او گفتم: قربان خدا بروم. مگر ما برای غیر رضای خدا آمده ایم در این بیابان برهوت سرگردان شده ایم؟ دیگر مثلاً چه باید بکنیم که برای رضای خدا باشد...؟!
تقی گفت: من نمی دانم، ولی به نظرم اگر به این نکته توجه کنید موفق می شوید..!
حرف تقی بدجوری مشغولم کرده بود. هی با خودم می گفتم واقعاً من برای خدا نیامده ام؟ یعنی این مشکلاتی که سر راه ما سبز می شود به دلیل این است که ما به او نزدیک نیستیم؟
مسئول تیم پنج نفره یما عزیز امرالهی بود. من و رمضان مصباح، محمد یوسفی و هاشم اسکندری هم اعضای تیم بودیم. آن روز پس از گفت و گو، قرار شد شبانه حرکت کنیم تا به ارتفاع چالاب زنگنه و از آنجا به ارتفاع ۱۰۶۵ برسیم.
نماز صبح را که خواندیم، به سمت خاکریز روی جاده حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، منتظر ماندیم تا هوا روشن شود. بعلت جهت تابش نور از بالا تا پایین چیزی دیده نمی شد. نشسته بودیم و منتظر ظهور روشنایی بودیم که به حرف های تقی افتادم: توکلمان را به خدا بیشتر کنیم موفق می شویم... دقایق زیادی در آن حرف ها تامل کردم. ناگهان دلم روشن شد. آهسته و بی صدا گریه می کردم و با خدا حرف می زدم و از گفته ها و افکارم خجالت می کشیدم:
خدایا! ما کیستیم؟ ما قدرتی نداریم. اصلاً ما چه کاره ایم. اگر تو به ما کمک نکنی... حال خوشی بود. اشکهایم را بدون جلب توجه رفقا با آستین ام پاککردم. گفتم: وقتش شده، برویم. از کنار خاکریز بلند شدیم و با فاصله به راه افتادیم. چند ده متری از خاکریز دور نشده بودیم که متوجه شدم روی جاده، مین ضد خودرو کار گذاشته اند. به عزیز که مسئول تیم بود گفتم: مین، عزیز، مین!
پرسید: کو! و با دست جای مین را نشانش دادم.
عزیز سابقه و تجربه اش بیشتر بود. گفت: به چپ و راستتان هم خوب نگاه کنید، نکند آنجا هم مینی باشد.
همین طور که پاهای مان را با احتیاط روی زمین می گذاشتیم، اطراف را خوب رصد می کردیم. حدس او درست بود. سمت راست جاده یک سری مین منوّر منتظر ما بود! سمت چپ ما ارتفاعی بود که گویی می خواست به تنگ بشگان سرازیر شود. درست پشت این ارتفاع کمین عراقی بود، که دوشکایی برّ و برّ نگاه می کرد تا اگر کسی رفت سر مین و یا دیگری خواست در برود به سمت ارتفاع و شیار چالاب زنگنه حسابش را برسد. تازه اگر طرف قسر در می رفت، با عجله می خورد به مین های منوّر و آن وقت گلوله های تیربار بود که می آمد بدرقه اش!
سلّانه سلّانه به سلامت از میدان مین عبور کردیم. وارد دشتی شدیم که بین چالاب زنگنه و ارتفاعات بشگان بود، فکر کنم فاصله ی آن دو حدود هزار و صد قدم بود.
بالاخره به بشگان رسیدیم. آفتاب زده بود، از زیر ارتفاعات و از داخل شیارها کشیدیم روی ارتفاع. اطراف را دقیق بررسی کردیم. در یکی از شیارهای ورودی، غاری کوچک پیدا شد. تصمیم بر این شد که برویم داخل غار و از آنجا یکی یکی بکشیم روی ارتفاع و تا آنجا که می شود دوربین بکشیم و حرکات دشمن را زیر نظر بگیریم. به ترتیب و با احتیاط داخل غار که ورودی اش سنگی و انتهایش خاکی بود، شدیم. راست و چپمان را وارسی کردیم و نشستیم. غار داخل شیاری بود که خوش بختانه دیده نمی شد، اما مشکل این بود که فقط پشت سر خودمان و ایران را می دیدیم و بر ارتفاع دید نداشتیم.
دقایقی بعد عزیز و مصباح رفتند و بقیه در غار ماندیم. بعد از چند دقیقه برگشتند و گفتند: اینجا جای خوبی نیست!
ولی چاره ای نبود و باید می ماندیم تا در تاریکی هوا به دیدگاه برویم و با گراگیری موقعیت غار را با باغ کوه بسنجیم. وقتی هوا تاریک شد، مسیر آمده را از جاده برگشتیم به سمت مقر. علی آقا نگران منتظرمان بود. تا رسیدیم، پرسید: چه کار کردید؟
همه چیز را گفتیم. خیلی خوشحال شد و قوّت قلبمان داد و پرسید: بعدش چه کار می کنید؟
عزیز گفت: می خواهیم برویم دیدگاه ارتش در باغ کوه، تا دم دمای طلوع آفتاب خوب منطقه را بررسی و گراگیری کنیم تا متوجه شویم که در چه نقطه ای از ارتفاع هستیم.
فردا به محل رفتیم. خوش بختانه شیار انتخابی بسیار مناسب بود و در دید نبود، اما وقتی طبق نقشه گراگیری کردیم. معلوم شد تا خط الراس قله ی ۱۰۶۵ فاصله زیادی داریم و این، یعنی افزایش زمان برای رسیدن به هدف و کاهش توان نیروها. باید کار را تا یافتن راه کاری مناسب تر پی می گرفتیم. گشت پشت گشت، گزارش پشت گزارش. کریم مطهری و تیمش چندین گشت رفته بودند، اما به میدان متعدد مین برخورد کرده بودند. حتی یک شب معبرزنان جلو کشیده بودند، اما به روشنی هوا برمی خوردند. ناچار همه ی معابر را از جای پاها پاک کرده و مین ها را سرجایش می گذارند تا گشتی های دشمن بویی نبرند.
روزها سپری می شد. طرح ها و راه های گوناگو
ن را بررسی می کردیم، اما هیچ کدام نتیجه نداشت. شاید سفارش تقی را فراموش می کردیم. آخر سر قرار شد من و مطهری به سمت ارتفاعات چالاب زنگنه، در نزدیک دشمن برویم و منطقه را دقیق بررسی کنیم. دوربین و کلاشینکف را برداشتیم. به راه افتادیم. نیمه شب بود که از قلمه رد شدیم و به چالاب زنگنه رسیدیم.
آفتاب داشت خودش را به ما نشان می داد. کمی به چپ رفتیم تا کریم مسیرش را خوب ببیند. او سریع رفت و سریع برگشت و سرحال و خوشحال گفت: آقا محسن! این مسیر عالی است، حرف ندارد. چرا زودتر اینجا را ندیده بودیم؟
من خود می دانستم علت چیست. حرف های تقی را چندین بار مرور کردم و گفتم: خدا خواسته حالا به ذهنمان برسد. الحمدالله هنوز هم دیر نشده...
کریم راه کارهای تیمش را خوب بررسی کرد تا مسیر برگشت و رفت را خوب بشناسد. من ولی کار دیگری نداشتم. نشستم و دعا خواندم و دعا کردم. کار کریم تمام شده بود و حالا هردو از بیکاری حوصله مان سررفته بود. و این کوه و کمر و دشت را نگاه می کردیم. گاهی از خستگی چشم هایمان روی هم می آمد. نزدیک ظهر بود که مطهری چرتم را پاره کرد و صدا زد: آقا محسن! آقا محسن! برویم؟!
- کجا؟ در این آفتاب، در این دشت دراندشت. راه کارمان لو می رود!
- آخر کاری نداریم که. برای چه اینجا بمانیم؟
- رفتن در این روشنی صلاح نیست. خودت می دانی!
و کریم گفت: خدا کریم است، بیا برویم.
خلاصه پس از کلی شک و تردید، وجعلنا خوان با رعایت احتیاط به راه افتادیم. تا جایی که ارتفاعات چالاب عراقی ها را کور کرده بود که هیچ، به سرعت و البته باز با احتیاط آمدیم. از نقطه ی دیدرس عراقی ها افتادیم به سینه خیز رفتن و مثل ماری که از روی بلندی و پستی ابتدا کله اش را می آورد و بعد دمش را، سر می خوردیم و با دست و پا از بلندی می کشیدیم بالا. مرتب سرمان کف زمین بود که دشمن نبیندمان.....
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کباب سفارشی در اردوگاه عراق!
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
مشعل سفارش کباب داده بود. ابتدا امتناع کردیم اما چاره ای نبود. از طرفی هم می دانستیم که اگر این خواسته را عملی کنیم، سفارش های دیگری از سوی سایر سربازها و نگهبانهای عراقی می رسد. بنابراین تصمیم گرفتیم چنان کبابی به خورد جناب مشعل بدهیم که نه او و نه سایرین دیگر هوس خوردن کباب آن هم از جیره گوشت اسرا نکنند. برای تدارک این نقشه ابتدا باید با مسئول آشپزخانه هماهنگی لازم را به عمل می آوردیم؛ بنابراین پیش آقای جمشیدی رفتیم و اجازه گرفتیم و بعد شروع به تهیه و تدارک کباب درخواستی جناب مشعل کردیم. گوشت را خوب چرخ کردیم و بعد با افزودنی های مجاز و غیرمجاز از جمله تاید و دوده و ... کباب را درست کردیم.
جناب مشعل بعد از ساعتی آمدند و دستور سرو غذا را صادر فرمودند! ما نیز کباب را آوردیم. مشعل چشمهایش را پایین و بالا داد و سیخی از کبابها را برداشت که به دندان بکشد ولی یکباره تاملی کرد و مرا پیش خواند و گفت: اول خودت بخور.
من که حسابی جا خورده بودم، گفتم: نه، هرگز! این سهمیه همه بچه هاست و من حاضر نیستم این گناه را به گردن بگیرم.
ولی منطق ما بی اثر ماند و اجبار و زور جناب مشعل چیره و حاکم شد. پس، من هم به ناچار مقداری از آن کباب را که اگر روزی جلویم می گذاشتند حاضر نبودم بویش به مشامم برسد، خوردم و بعد مشعل شروع به خوردن بقیه کباب ها کرد. دل پیچه و حالت بسیاری داشتم و مدام حال تهوع به من دست می داد و ادامه پیدا می کرد و اگر دعای خیر بچه ها و عنایت خداوند نبود، حقیقتا جان سالم به در نمی بردم. اما بحمدالله بعد از گذشت ساعتی حالم جا آمد و رفته رفته خوب شدم.
خودم را مشغول کرده بودم تا از فکر چیزی که خورده بودم بیرون بیایم که دیدم مشعل تلو تلو خوران با چهره برافروخته و دستی بر روی شکم جلوی در آشپزخانه حاضر شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن که فلان فلان شده، مرا مسموم کردی! این چه کوفت و زهرماری بود که به من دادی؟ و اباطیل دیگری که همراه با دسر توهین و اهانت بود. من هم در پاسخ، مدام تکذیب می کردم و دلیل می آوردم که من هم از همان کباب خوردم، پس چرا من مریض یا به قول شما مسموم نشدم؟
مشعل که وضعیت ظاهری و عادی مرا دید، دیگر چیزی نگفت و رفت و با کمک و مساعدت پزشک عراقی اردوگاه جان سالم به در برد. ولی ظاهرا بعدها به قضیه پی برده و چند جا این مطلب را مطرح کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خرمشهر
در یک نگاه 6⃣
"از اشغال تا آزادی"
#بیت_المقدس
#آلبوم
#خرمشهر
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂