eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ن را بررسی می کردیم، اما هیچ کدام نتیجه نداشت. شاید سفارش تقی را فراموش می کردیم. آخر سر قرار شد من و مطهری به سمت ارتفاعات چالاب زنگنه، در نزدیک دشمن برویم و منطقه را دقیق بررسی کنیم. دوربین و کلاشینکف را برداشتیم. به راه افتادیم. نیمه شب بود که از قلمه رد شدیم و به چالاب زنگنه رسیدیم. آفتاب داشت خودش را به ما نشان می داد. کمی به چپ رفتیم تا کریم مسیرش را خوب ببیند. او سریع رفت و سریع برگشت و سرحال و خوشحال گفت: آقا محسن! این مسیر عالی است، حرف ندارد. چرا زودتر اینجا را ندیده بودیم؟ من خود می دانستم علت چیست. حرف های تقی را چندین بار مرور کردم و گفتم: خدا خواسته حالا به ذهنمان برسد. الحمدالله هنوز هم دیر نشده... کریم راه کارهای تیمش را خوب بررسی کرد تا مسیر برگشت و رفت را خوب بشناسد. من ولی کار دیگری نداشتم. نشستم و دعا خواندم و دعا کردم. کار کریم تمام شده بود و حالا هردو از بیکاری حوصله مان سررفته بود. و این کوه و کمر و دشت را نگاه می کردیم.‌ گاهی از خستگی چشم هایمان روی هم می آمد. نزدیک ظهر بود که مطهری چرتم را پاره کرد و صدا زد: آقا محسن! آقا محسن! برویم؟! - کجا؟ در این آفتاب، در این دشت دراندشت. راه کارمان لو می رود! - آخر کاری نداریم که. برای چه اینجا بمانیم؟ - رفتن در این روشنی صلاح نیست. خودت می دانی! و کریم گفت: خدا کریم است، بیا برویم. خلاصه پس از کلی شک و تردید، وجعلنا خوان با رعایت احتیاط به راه افتادیم. تا جایی که ارتفاعات چالاب عراقی ها را کور کرده بود که هیچ، به سرعت و البته باز با احتیاط آمدیم. از نقطه ی دیدرس عراقی ها افتادیم به سینه خیز رفتن و مثل ماری که از روی بلندی و پستی ابتدا کله اش را می آورد و بعد دمش را، سر می خوردیم و با دست و پا از بلندی می کشیدیم بالا. مرتب سرمان کف زمین بود که دشمن نبیندمان..... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کباب سفارشی در اردوگاه عراق! •┈••✾💧✾••┈• مشعل سفارش کباب داده بود. ابتدا امتناع کردیم اما چاره ای نبود. از طرفی هم می دانستیم که اگر این خواسته را عملی کنیم، سفارش های دیگری از سوی سایر سربازها و نگهبانهای عراقی می رسد. بنابراین تصمیم گرفتیم چنان کبابی به خورد جناب مشعل بدهیم که نه او و نه سایرین دیگر هوس خوردن کباب آن هم از جیره گوشت اسرا نکنند. برای تدارک این نقشه ابتدا باید با مسئول آشپزخانه هماهنگی لازم را به عمل می آوردیم؛ بنابراین پیش آقای جمشیدی رفتیم و اجازه گرفتیم و بعد شروع به تهیه و تدارک کباب درخواستی جناب مشعل کردیم. گوشت را خوب چرخ کردیم و بعد با افزودنی های مجاز و غیرمجاز از جمله تاید و دوده و ... کباب را درست کردیم. جناب مشعل بعد از ساعتی آمدند و دستور سرو غذا را صادر فرمودند! ما نیز کباب را آوردیم. مشعل چشمهایش را پایین و بالا داد و سیخی از کبابها را برداشت که به دندان بکشد ولی یکباره تاملی کرد و مرا پیش خواند و گفت: اول خودت بخور. من که حسابی جا خورده بودم، گفتم: نه، هرگز! این سهمیه همه بچه هاست و من حاضر نیستم این گناه را به گردن بگیرم. ولی منطق ما بی اثر ماند و اجبار و زور جناب مشعل چیره و حاکم شد. پس، من هم به ناچار مقداری از آن کباب را که اگر روزی جلویم می گذاشتند حاضر نبودم بویش به مشامم برسد، خوردم و بعد مشعل شروع به خوردن بقیه کباب ها کرد. دل پیچه و حالت بسیاری داشتم و مدام حال تهوع به من دست می داد و ادامه پیدا می کرد و اگر دعای خیر بچه ها و عنایت خداوند نبود، حقیقتا جان سالم به در نمی بردم. اما بحمدالله بعد از گذشت ساعتی حالم جا آمد و رفته رفته خوب شدم. خودم را مشغول کرده بودم تا از فکر چیزی که خورده بودم بیرون بیایم که دیدم مشعل تلو تلو خوران با چهره برافروخته و دستی بر روی شکم جلوی در آشپزخانه حاضر شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن که فلان فلان شده، مرا مسموم کردی! این چه کوفت و زهرماری بود که به من دادی؟ و اباطیل دیگری که همراه با دسر توهین و اهانت بود. من هم در پاسخ، مدام تکذیب می کردم و دلیل می آوردم که من هم از همان کباب خوردم، پس چرا من مریض یا به قول شما مسموم نشدم؟ مشعل که وضعیت ظاهری و عادی مرا دید، دیگر چیزی نگفت و رفت و با کمک و مساعدت پزشک عراقی اردوگاه جان سالم به در برد. ولی ظاهرا بعدها به قضیه پی برده و چند جا این مطلب را مطرح کرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂