eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در جریان شناسایی ها دو گروه از تیم های شناسایی مثل سعید چیت سازیان و دیگران، از تیغه دوم بشگان هم گذشته و به سر جاده، پشت عراقی ها رسیده بودند. وقتی گزارش کامل را به علی آقا نوشتند. او گفت: این بار دوربین عکاسی و فیلم برداری ببرید و از سنگرها و مواضع شان فیلم و عکس هم تهیه کنید. بچه ها در روز روشن از سنگر عراقی ها، سنگر فرماندهی، مخابرات و از پشت خطشان فیلم و عکس گرفتند. حتی در یک مورد از نیروی عراقی، آفتابه به دست در حال رفتن به توالت عکس گرفته شد! سروان غانم اطلاعاتی را در اختیار فرماندهی واحد قرار داده بود.‌ علی آقا به او گفت: اطلاعات تو غلط است. و او هم می گفت: من هر چه داشتم‌ گفتم و چیز دیگری برای گفتن ندارم! علی آقا یکی از عکس ها را رو کرد و از او پرسید: این سنگر کیه؟ ابوغانم بهتش زد. باور نمی کرد که این سنگر فرماندهی خودش است. او عکس بعدی و عکس بعدی را که دید، می خواست دیوانه بشود. پرسید: این عکس ها را از کجا آورده اید؟ چه کسی برای شما آورده؟ - بچه های ما این عکس ها را گرفته اند! - مایُمکن، مایُمکن، هذا محال. و علی آقا گفت: چی ما یمکن، ما یمکن! و عکس عراقی آفتابه به دست را نشانش داد. ابوغانم که چشم هایش از تعجب درآمده بود، پرسید: واقعاً شما به آنجا رفته اید؟ - بله. بچه های ما تا آنجا که آمده اند هیچ، از پشت جاده و تانک ها و توپ های شما گزارش و عکس تهیه کرده اند. - مایمکن! کیف؟ کیف؟ یعنی کلّنا نائم؟! - خدا به ما کمک می کند. رزمندگان اسلام برحق اند نه شما و خدا این جوری به ما یاری می رساند. علی آقا با این کار خواست به آن افسر عراقی بگوید اطلاعاتی که به ما داده سوخته است و فکر نکند که با چند تا خبر کار بزرگی انجام داده است. از برنامه های علی آقا برای نیروهای واحدش، عملیات تکنیک و تاکتیک بود. بچه ها با ورزیدگی تمام از روی دیوارهای بلند پایین می پریدند، غلت می زدند و بلند می شدند. از عرض خیابان مثل برق می دویدند و هجومی به هدف تیراندازی می کردند. این یعنی بازسازی یک نبرد خیابانی تمام‌ عیار. هدف دو، ماکت های آدم نما بود که بر روی چوبی صلیب شکل میخ شده بودند. عملیات تکنیک و تاکتیک تمام شده بود و باید می رفتیم سروقت آدمکها. از خجالت مردیم پیش علی آقا، وقتی دید از آن صدها تیر، یک دانه اش به این سیبل نخورده است. علی آقا مرشد حق گو بود، برگشت و به جای اینکه ما را سرزنش کند گفت: ببینید برادرها، ما هیچی نیستیم. بگوییم، اِلیم و بِلیم. هرچه هست خداست و هرکاری انجام‌ می شود، توسط خدا انجام می شود. ما چه کاره ایم؟ اگر می روزم گشت پشت سر عراقی ها، اگر در عملیات پیروز می شویم، اگر تیرهایمان دشمن را می کشد، ما نیستیم، ما فقط وسیله ایم! و بعد برای اینکه ابوغانم هم نفهمید که جیزی نیستیم، لباس آدمک ها را سوراخ سوراخ کرد تا اگر او آمد و دید، بداند که بله این ماییم! در ادامه گشت های شناسایی در اواخر سال۱۳۶۲ یا اوایل سال۱۳۶۳، علی آقا، اکبر امیرپور را با تیم ما فرستاد تا او هم راه کار را چک کند و نحوه اتمام حرکت در راه کار را ببیند و هیچ ابهامی در تصمیم و گزارش به قرارگاه باقی نماند. آن شب باران رگباری می ریخت و مدتی بعد قطع می شد. در این بارش و نبارش از چالاب زنگنه و خاکریز و میدان مین رد شدیم و افتادیم سر جاده شوسه که به امامزاده ای منتهی می شد. چندقدمی بر جاده نرفته بودیم که رعد و برقی عجیب، منطقه را مثل روز روشن کرد. بلافاصله عراقی ها هم منور زدند. سریع خوابیدیم کف زمین. عمو اکبر با لهجه شیرین مریانجی اش و با یک عجله پرسید: جامَ بزرگ! ای شی بود پَ؟ گفتم: هیچی کار همیشگی شان است. گفت: نه. پَ چرا تا رعد و برق زد، زدن؟ منور که کارش تمام شد، بلند شدیم. جای مان را عوض کردیم و دوباره منوری رفت بالا. عمو اکبر گفت: دیدی گفتم، اینا مایَه دیدن که هی فِرتَ فِرت منور می دن بالا؟ قرار شد برویم طرف شیار ارتفاعات چالاب. برق منور چشم های مان را زده بود. چیزی نمی دیدیم. مثل آدمی که از سینما بیرون می آید و چشم هایش گیج می زند و نمی بیند. تا می خواستی به روشنایی عادت کنی تاریک می شد و تا می خواستی به تاریکی خو بگیری روشن می شد. به هر زحمتی بود خودمان را باید می رساندیم زیر ارتفاع، داخل شیارها، ناگهان بی هوا پای مان رفت روی پلیت های فلزی. تعجب کردیم. این یعنی عراقی ها منطقه را تخلیه کرده بودند، اما وسایلشان باقی بود. ترق و توروق پلیت ها که درآمد، حدس آنها به یقین تبدیل شد که ما بز کوهی نیستیم! اول خاکریز را به رگبار بستند و بعد سر جاده را با دوشکا شخم زدند و راه ورودی را بر ما بستند. و سوم خمپاره بود که می آمد، یکی دو تا سه تا و گویی ضرب آهنگ زورخانه گرفته بودند برای ما در این دل شب. عمو اکبر گفت: دو تایی دستتانَ بیدین به هم بک
شین بالا، ماطل نَکنین! مثل بز کوهی کشیدیم بالا. خودمان را پرت کردیم پشت ارتفاع داخل دره ها، اما گلوله های خمپاره به ما نزدیک تر می شد. دوباره عمواکبر گفت: مَ که راهه بَلَد نیستم. شما بیفتین جِلوِ ولی اَیِئ راهی که لِو نِرِه راه کارتان. درست می گفت. مسیر را عوض کردیم و افتادیم داخل دشت. بوته های تیغ دار آنجا به اندازه قد ما یا حتی بلندتر بود که ما را از چشم دشمن مخفی می کرد. مقدار زیهدی از این بوته ها نیم سوخته و سیاه روی زمین ولو بودند. خمپاره ها ولمان نمی کرد. با عجله می دویدیم و نفس نفس می زدیم. آنها می زدند و ما می دویدیم. تیغ های تیز، دست و صورت های مان را زخمی کرده بود، ولی ما فقط می دویدیم. شب بود و ما می دویدیم و خمپاره بود که می آمد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅نماهنگ آزادی خرمشهر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کتاب خاطرات "سرداران سوله" خاطرات دکتر اخلاقی و دکتر محجوب بهروز، از پزشکان متعهد مناطق و شهرهای جنگی هستند که در جریان دفاع مقدس، جریانات شنیدنی خود را بیان داشته اند. بر آنیم تا برخی از این خاطرات را بمرور قدیم حضور کنیم. ان شاء الله 🍂
🍂 سرداران سوله 🔻 آیت الله قاضی •┈••🔸••┈• یکم بهمن سال ۶۴ مجددا برای مأموریت به خوزستان اعزام شدم. بیمارستان افشار دزفول به علت اصابت موشک در دست تعمیر بود، ما به بیمارستان الزهرا رفتیم. قبلا در آبادان با سه تن از پزشکان این بیمارستان آشنا شده بودم و آنها را می شناختم. در کنارشان مشغول به کار شدم. اینجا هم ما با مجروحین مرحله دوم سروکار داشتیم. مجروحینی که در ایستگاه‌های امداد اولیه، کمکهای لازم برای شان انجام شده بود و برای انجام عمل جراحی به بیمارستان های داخل شهر انتقال داده می شدند. تنها جراح شهر بودم و همه جور جراحی هم انجام میدادم. ضمن کار در بیمارستان های دزفول، عصرها و جمعه ها به دیدن آثار و عوارض جنگ تحمیلی در شهر دزفول می‌رفتیم. محل برخورد موشکها و خرابه های برجا مانده را می دیدم. در این چند سالی که به دزفول رفت و آمد کرده بودم، فرصتی پیش نیامده بود تا آبشارهای شوشتر را ببینم. یکی از روزها که کار کمتری داشتیم با چند نفر دیگر قرار گذاشتیم و به شوشتر رفتیم. جای بسیار زیبایی بود. غروب تقریبا هوا تاریک شده بود که به محل استراحت مان برگشتم. یکی از دوستان گفت: «از سپاه آمده بودند و دنبال تو می گشتند.» چند بار از ظهر تا غروب آمده بودند. پرسیدم چه کار داشتند. گفتند: «آقای قاضی امام جمعه شهر بیمار هستند.» نوع بیماری ایشان را پرسیدم، گفتند تشخیص پزشک کشیک، انسداد روده بوده است. به بیمارستانی که ایشان بستری بود رفتم. جمعیت زیادی جلوی در اتاقی ایستاده بودند. گفتند آقای قاضی در این اتاق بستری است. از لابه لای جمعیت داخل رفتم. خیلی شلوغ بود و امکان معاینه بیمار وجود نداشت. گفتم: «خلوت کنید. این طوری که من نمی توانم مریض را معاینه کنم.» ایشان حدود صد و پنج سال سن داشت. حضور من را که حس کرد، با لهجه دزفولی از یکی همراهانش پرسید عمامه اش سرش است یا نه. نگران بود که عمامه از سرش افتاده باشد و این را جلوی من بی ادبی می دانست. روحانی موقر و بین مردم محبوب بود. اتاق را خلوت کردند. ایشان را معاینه کردم. شکمش نرم بود. درد هم نداشت. مطمئن بودم که انسداد روده ندارد. گفتم: «ایشان انفارکتوس ۱ کرده است. بهتره آقای دکتر فصیحی هم او را از نظر قلبی معاینه کند.» دکتر فصیحی تخصص قلب داشت. بعد از معاینهی آقای قاضی تشخیص انفارکتوس داد. باید در بخش سی سی یو بستری می شد. در دزفول سی سی یو نداشتند. بایستی ایشان را به بیمارستان گلستان اهواز می بردند. قرار شد از پایگاه وحدتی (پایگاه نیروی هوایی) هلی کوپتری بیاید و ایشان را به اهواز ببرد. دو ساعتی طول کشید و هلیکوپتر نیامد. خلاصه او را با اتومبیل به اهواز بردند. یک نفر انترن بیمارستان را هم با آنها فرستادم که اگر مشکلی پیش آمد همراهشان باشد. بعد از ظهر روز بعد خبر آوردند که آقای قاضی فوت کردند. مردم دزفول که علاقه ی خاصی به ایشان داشتند، واقعا عزادار شدند. اطرافیان و مردم متدین دزفول می گفتند، مردی فاضل، عالم و روحانی محبوب مردم دزفول و خوزستان بود. جنازهی ایشان در دزفول به خاک سپرده شد. دو سه روز در دزفول و خوزستان عزای عمومی بود. ✵•✦•✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آجیل جبهه‌ای •┈••✾💧✾••┈• شوخ طبعی‌اش گل كرده بود. دستش را در جیب می کرد و در دهان می برد و مثلا پوستش را تف می کرد. همه‌ بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار كه به ما هم آجیل بده؛ اما او دست روی جیب می گذاشت و بی خیال راهش را کج می کرد. آخر یكی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ها شروع كردند به زدن. حالا نزن كی بزن که آجیل تنهایی می‌خوری؟ بگیر، فرار می کنی؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یكی دست توی جیبش كرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشك ریز شده نبود. همگی سر كار بودیم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۲ •┈••💠••┈• 🔅 موقعیت و وضعیت منطقه منطقه عمومی عملیات فتح المبین در غرب رودخانه کرخه واقع شده است که از شمال به ارتفاعات بلند و صعب العبور تیشه کن، دالپری، چاه نفت و تپه سیپتون، از جنوب به ارتفاعات بلند میشداغ، تپه های رملی و چزابه (شيب)، از شرق به رودخانه کرخه و از غرب به مرز بین المللی در شمال و جنوب فکه محدود می شود. زمین این منطقه از سه قسمت کوهستانی، تپه ماهوری و دشت تشکیل شده است و اختلاف ارتفاع آن از سطح دریا حدود ۲۱۰ متر است. زمین در شمال منطقه جنس سختی دارد و هر چه به طرف جنوب حرکت شود از استحکام آن کاسته می شود، به گونه ای که در ارتفاعات، جنس خاک به تدریج از سنگی به شنی و ماسه ای تبدیل می شود. بخش هایی از غرب و جنوب منطقه را نیز تپه های رملی پوشانده است. در این منطقه، رودخانه کرخه از شمال به جنوب شرقی جریان دارد، رودخانه فصلی چیخواب در تابستان خشک و به هنگام بارندگی سیلابی می شود و عبور از آن محدود به پل های موجود بر روی محور دزفول - دهلران می باشد و رودخانه روفائیه که از آب های دامنه های جنوبی ارتفاعات شاوریه و تپه ۳۵۰ و شمال دشت عباس تشکیل شده و سواحل آن دارای شیب ملایم است، به هنگام بارندگی تحرک نیرو را برای مدتی، محدود و کند می کند. موقعیت منطقه و عوارض حساس آن، آرایش خاصی را به دشمن تحمیل کرده بود که آگاهی نیروهای خودی از آن، زمینه وارد ساختن ضربات سهمگین را بر دشمن فراهم کرد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا