eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅نماهنگ آزادی خرمشهر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کتاب خاطرات "سرداران سوله" خاطرات دکتر اخلاقی و دکتر محجوب بهروز، از پزشکان متعهد مناطق و شهرهای جنگی هستند که در جریان دفاع مقدس، جریانات شنیدنی خود را بیان داشته اند. بر آنیم تا برخی از این خاطرات را بمرور قدیم حضور کنیم. ان شاء الله 🍂
🍂 سرداران سوله 🔻 آیت الله قاضی •┈••🔸••┈• یکم بهمن سال ۶۴ مجددا برای مأموریت به خوزستان اعزام شدم. بیمارستان افشار دزفول به علت اصابت موشک در دست تعمیر بود، ما به بیمارستان الزهرا رفتیم. قبلا در آبادان با سه تن از پزشکان این بیمارستان آشنا شده بودم و آنها را می شناختم. در کنارشان مشغول به کار شدم. اینجا هم ما با مجروحین مرحله دوم سروکار داشتیم. مجروحینی که در ایستگاه‌های امداد اولیه، کمکهای لازم برای شان انجام شده بود و برای انجام عمل جراحی به بیمارستان های داخل شهر انتقال داده می شدند. تنها جراح شهر بودم و همه جور جراحی هم انجام میدادم. ضمن کار در بیمارستان های دزفول، عصرها و جمعه ها به دیدن آثار و عوارض جنگ تحمیلی در شهر دزفول می‌رفتیم. محل برخورد موشکها و خرابه های برجا مانده را می دیدم. در این چند سالی که به دزفول رفت و آمد کرده بودم، فرصتی پیش نیامده بود تا آبشارهای شوشتر را ببینم. یکی از روزها که کار کمتری داشتیم با چند نفر دیگر قرار گذاشتیم و به شوشتر رفتیم. جای بسیار زیبایی بود. غروب تقریبا هوا تاریک شده بود که به محل استراحت مان برگشتم. یکی از دوستان گفت: «از سپاه آمده بودند و دنبال تو می گشتند.» چند بار از ظهر تا غروب آمده بودند. پرسیدم چه کار داشتند. گفتند: «آقای قاضی امام جمعه شهر بیمار هستند.» نوع بیماری ایشان را پرسیدم، گفتند تشخیص پزشک کشیک، انسداد روده بوده است. به بیمارستانی که ایشان بستری بود رفتم. جمعیت زیادی جلوی در اتاقی ایستاده بودند. گفتند آقای قاضی در این اتاق بستری است. از لابه لای جمعیت داخل رفتم. خیلی شلوغ بود و امکان معاینه بیمار وجود نداشت. گفتم: «خلوت کنید. این طوری که من نمی توانم مریض را معاینه کنم.» ایشان حدود صد و پنج سال سن داشت. حضور من را که حس کرد، با لهجه دزفولی از یکی همراهانش پرسید عمامه اش سرش است یا نه. نگران بود که عمامه از سرش افتاده باشد و این را جلوی من بی ادبی می دانست. روحانی موقر و بین مردم محبوب بود. اتاق را خلوت کردند. ایشان را معاینه کردم. شکمش نرم بود. درد هم نداشت. مطمئن بودم که انسداد روده ندارد. گفتم: «ایشان انفارکتوس ۱ کرده است. بهتره آقای دکتر فصیحی هم او را از نظر قلبی معاینه کند.» دکتر فصیحی تخصص قلب داشت. بعد از معاینهی آقای قاضی تشخیص انفارکتوس داد. باید در بخش سی سی یو بستری می شد. در دزفول سی سی یو نداشتند. بایستی ایشان را به بیمارستان گلستان اهواز می بردند. قرار شد از پایگاه وحدتی (پایگاه نیروی هوایی) هلی کوپتری بیاید و ایشان را به اهواز ببرد. دو ساعتی طول کشید و هلیکوپتر نیامد. خلاصه او را با اتومبیل به اهواز بردند. یک نفر انترن بیمارستان را هم با آنها فرستادم که اگر مشکلی پیش آمد همراهشان باشد. بعد از ظهر روز بعد خبر آوردند که آقای قاضی فوت کردند. مردم دزفول که علاقه ی خاصی به ایشان داشتند، واقعا عزادار شدند. اطرافیان و مردم متدین دزفول می گفتند، مردی فاضل، عالم و روحانی محبوب مردم دزفول و خوزستان بود. جنازهی ایشان در دزفول به خاک سپرده شد. دو سه روز در دزفول و خوزستان عزای عمومی بود. ✵•✦•✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آجیل جبهه‌ای •┈••✾💧✾••┈• شوخ طبعی‌اش گل كرده بود. دستش را در جیب می کرد و در دهان می برد و مثلا پوستش را تف می کرد. همه‌ بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار كه به ما هم آجیل بده؛ اما او دست روی جیب می گذاشت و بی خیال راهش را کج می کرد. آخر یكی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ها شروع كردند به زدن. حالا نزن كی بزن که آجیل تنهایی می‌خوری؟ بگیر، فرار می کنی؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یكی دست توی جیبش كرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشك ریز شده نبود. همگی سر كار بودیم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۲ •┈••💠••┈• 🔅 موقعیت و وضعیت منطقه منطقه عمومی عملیات فتح المبین در غرب رودخانه کرخه واقع شده است که از شمال به ارتفاعات بلند و صعب العبور تیشه کن، دالپری، چاه نفت و تپه سیپتون، از جنوب به ارتفاعات بلند میشداغ، تپه های رملی و چزابه (شيب)، از شرق به رودخانه کرخه و از غرب به مرز بین المللی در شمال و جنوب فکه محدود می شود. زمین این منطقه از سه قسمت کوهستانی، تپه ماهوری و دشت تشکیل شده است و اختلاف ارتفاع آن از سطح دریا حدود ۲۱۰ متر است. زمین در شمال منطقه جنس سختی دارد و هر چه به طرف جنوب حرکت شود از استحکام آن کاسته می شود، به گونه ای که در ارتفاعات، جنس خاک به تدریج از سنگی به شنی و ماسه ای تبدیل می شود. بخش هایی از غرب و جنوب منطقه را نیز تپه های رملی پوشانده است. در این منطقه، رودخانه کرخه از شمال به جنوب شرقی جریان دارد، رودخانه فصلی چیخواب در تابستان خشک و به هنگام بارندگی سیلابی می شود و عبور از آن محدود به پل های موجود بر روی محور دزفول - دهلران می باشد و رودخانه روفائیه که از آب های دامنه های جنوبی ارتفاعات شاوریه و تپه ۳۵۰ و شمال دشت عباس تشکیل شده و سواحل آن دارای شیب ملایم است، به هنگام بارندگی تحرک نیرو را برای مدتی، محدود و کند می کند. موقعیت منطقه و عوارض حساس آن، آرایش خاصی را به دشمن تحمیل کرده بود که آگاهی نیروهای خودی از آن، زمینه وارد ساختن ضربات سهمگین را بر دشمن فراهم کرد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صبح که شد، فهمیدیم چه آمده بر سرمان، سیاه سوخته و زخمی و خسته. به سلامت برگشتیم، اما رادیو عراق اطلاعیه داد: فرزندان دلاور عراق، دیشب گشتی های ایرانی را در منطقه به هلاکت رساندند و قبل از آن که بتوانند کاری انجام دهند، نیروهای رئیس القائد، کار آنها را ساختند! علی آقا دستور داد یکی دو روز در منطقه گشت نباشد. بعد از دو روز به دیدگاه رفتیم و از آنجا کل منطقه را زیر دید گرفتیم. علی آقا دستور داده بود تا حدودی به چپ و راست هم برویم. گفتم: چپ که‌ نمی توانیم برویم. می رویم به طرف سنگر کمین، طرف راست.. گفت: هر طور صلاح می دانید عمل کنید. چندباره این مسیر را می رفتیم، یعنی باید دقت و امنیت مسیر و ضریب فریب دشمن بالا و بالاتر می رفت. از ارتفاعات به چالاب زنگنه رسیدیم، کشیدیم به سمت راست تا از ارتفاعی که شیب کمتری داشت بکشیم بالا. آسمان مهتابی بود. چهار نفری پشت سرهم، با فاصله، آرام و بی صدا قدم برمی داشتیم. سرم را برگرداندم عقب و متوجه شدم در دیدرس کامل هستیم. به عزیز گفتم: این جوری دیلاق و ایستاده معلومِ معلومیم. بهتر نیست دولّا و خمیده برویم؟ پذیرفت و پیغام‌ به نفرات عقبی هم رسید. مقداری که رفتیم، برگشتم. در این حالت نور مهتاب از بین دو پای باز می تابید و از دور معلوم می شد که آدمی دارد حرکت می کند. گفتیم پس با همین حالت خمیده می رویم، ولی پاهای مان را جفت می گذاریم. با پاهای به هم‌چسبیده و کمر خمیده هزار و دویست قدم را به سختی حرکت کردیم. به کمر و کشاله ها فشار سنگینی می آمد، ولی چاره ای نبود. در همین شرایط در فاصله حدود پنجاه متری ما، یک خمپاره فرود آمد. جلوتر رفتیم، یکی دیگر با فاصله کمتر، گرومپ خورد درست در مسیر حرکت ما. خمپاره‌ها دنبال ما آمدند، می خورد درست جای پای قبلی. حتماً دیده بان ما را می دید و روی حساب گرا می داد و می زدند. درنگ جایز نبود در میان صدای خمپاره ها که در کوه و کمر می پیچید و جایی برای صدای پای ما نمی ماند. قرار به دو گذاشتیم و در کفی دویدیم. ولی خمپاره ها چشم داشتند! هرچه به زیر ارتفاع می آمدیم، خمپاره ها هم به اشتیاق دیدار ما می آمدند. به نقطه پایانی زیر ارتفاع که رسیدیم شکر خدا دیده بان کور شد و زاویه دیدش نسبت به ما بسته شد. از خستگی نشستیم.‌ لحظه ای نگذشته بود که عزیز امرالهی با نگرانی گفت: جامِ بزرگ، جامِ بزرگ! جواب دادم: بله بله! گفت: صدای پا می آید! گفتم: از کدام‌طرف؟ با دست راست اشاره کرد و گفت: از این طرف. و بعد به من گفت، قسمت چپ سرم را بگذارم روی زمین تا مسیر صدا را تشخیص دهم. درست می گفت، بدو بدو آمدند و به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند. عزیز، سریع نارنجکی از کمر کشید و انگشتش را در میان حلقه آن فرو برد و آماده پرتاب شد. این عکس العمل همیشگی او در وقت خطر بود، قبراق و برقی و انفجاری. گفت: آماده باشید و اسلحه ها را مسلّح کنید. آهسته گفتم: گلنگدن صدا می دهد. بکشیم محلمان لو می رود. قبول کرد، گفت: پس نارنجک آماده کنید. دقیقه ای گذشت پرسیدم: عزیز مطمئنی؟ گفت: آره، آره سرت را بگذار روی زمین. دوباره این کار را کردم و سربرداشتم و گفتم: راست می گویی. دارند می آیند. یکی دیگر از رفقا هم‌ تایید کرد و گفت: می دوند و خیلی هم‌ نزدیک اند. دقایقی پر از التهاب گذشت، اما خبری نشد. خدایا این صدای چیست؟ همه می شنویم، ولی اثری از دشمن نیست. دلهره و اضطراب سراغمان آمده بود. ترس از اسارت و هزار فکر نکرده. سرهایمان را مماس با تندی شیب یا کمی بلندتر قرار می دادیم تا بالای سرمان را نبینیم. ارتفاع کامل دیده می شد، اما عراقی نه. وقتی از پایین به بالا نگاه می کنی، همه چیز دیده می شود ولی بالعکس نه. حتی اگر در شب های تاریک از دامنه به ارتفاع نگاه کنی آدمی چیزی باشد، حتماً دیده می شود. دهان های مان را باز گذاشتیم و چندباره سر و گوش را به زمین چسباندیم. این طوری صدا را بهتر می شنیدیم. باز صدای پا می آمد، ولی کم کم ضعیف شد. باز نگاهی به بالا انداختم، ولی خبری نبود. گفتم: عزیز! اگر اینها به ما نزدیک اند که صدای پایشان این قدر کم شده، باید آنها را ببینیم، پس کجایند؟! برای بار چندم سرم را گذاشتم روی زمین تا دقیق کمترین صدا و حرکت را تشخیص دهم و ناگهانی گیر نیفتیم. احساس کردم صدا به کل قطع شد! این بار سر و سینه را زمین گذاشتم صدا آهسته می آمد‌ لحظه ای فکری به سرم زد. در حالت سجده به جای پیشانی گوشم را روی زمین قرار دادم. عجیب بود، صدایی نمی آمد. سر و گوش و سینه را با هم روی زمین گذاشتم، صدا می آمد، ولی آهسته. کشف بزرگی کرده بودم! گفتم: عزیزجان! پسر خوب، این صدای قلب خودمان است و صدای پای عراقی ها نیست! تعجب کرد و گفت: نه، چی می گویی؟ گفتم: خوب سینه و سرت را بگذار روی زمین. گذاشت و گفت: صدا می آ
ید. گفتم: حالا فقط سرت را بگذار. گذاشت. صدایی نمی آمد. این دقایق بر ما صد ساعت گذشت تا فهمیدیم از بس دویده ایم، ضربان قلبمان به صدای پای سربازانی می ماند که روی زمین پا می کوبند و نزدیک می شوند. ما در این مدت از خودمان می ترسیدیم. گشت شناسایی، شناسایی خود نیز بود. آدم در خلوت و جلوت و ترس، گاهی خودش را بهتر می بیند و صدای درونش را آشکارتر می شنود. همچنان پیگیر و درگیر شناسایی ها بودیم. اطلاعات کسب شده، عکس ها، فیلمها، گزارش گشت ها و نیز اطلاعات سوخته و نیم سوخته ابوغانم دسته بندی می شد تا در تحلیل برای عملیات آتی به کار بسته شود. در یکی از همین روزها، علی آقا آمد و پرسید: ابوغانم کجاست؟ هیچ کس به فکر ابوغانم نبود، او چنان از ما شده بود که یادمان می رفت او یک افسر اسیر عراقی است. هر کس چیزی گفت، ولی حقیقت آن بود که کسی از او خبر نداشت. همه جا را گشتیم، ولی او آب شده و رفته بود زمین، دست برقضا روز قبل یا دو روز قبل او را برده بودند و از دیدگاه باغ کوه خط خودش را به او نشان داده بودند، یعنی او راه کار عملیات را نیز دیده بود! علی آقا نگران و ناراحت گفت: ابوغانم را خودمان با دست خودمان آوردیم به منطقه و توجیهش کردیم. به دیدگاه هم بردیم. اینجا منطقه خودش است راه را به او نشان دادیم و حالا نیست. اگر رفته باشد و همه چیز را گذاشته باشد دست فرماندهان عراقی چی....؟! باید پیدایش می کردیم. این طرف، آن طرف، کوچه ها و پس کوچه های خیابانها، اطراف مقر در بخشداری، نبود که نبود. زنبور تردید افتاده بود در ذهن و جانمان. جواب قرارگاه را چه بدهیم! آمده بودیم از او اطلاعات بگیریم، حالا او با کلّی اخبار دست اول غیب شده بود. دوباره همه شهر را گشتیم. گفتیم شاید از ارتفاعات مشرف بخواهد برود خط خودش، یعنی تا الان باید رفته باشد. ولی تا دیرتر از این نشده بود باید پیدایش می کردیم. پشت مقر، دشتی بود که به ارتفاعی منتهی می شد. با عجله من و دو سه نفر از دوستان از ارتفاع بالا می رفتیم که یک دفعه ابوغانم جلوی ما سبز شد. باورمان نمی شد ابوغانم باشد. خودش بود، آرام و آسوده، قیچی و آینه به دست داشت صورتش را اصلاح می کرد. پرسیدم: ها! ابوغانم اینجا چه کار می کنی؟ حالا مثلاً لهجه عربی هم می گرفتیم به خودمان و دهانمان را یک شکلی می کردیم که یعنی خیلی عربی حرف می زنیم. او فقط به ما خندید! در اصلاح کمکش کردم و رفتیم مقر. همه فکرهای ما اشتباه بود. او اصلاً در فکر فرار و این حرف ها نبود. علی آقا که چشمش ترسیده بود و باید همه جوانب را درنظر می گرفت، تصمیم گرفت او را به قرارگاه تحویل دهد. ابوغانم دوباره شد ابوماتم و ما هم. او گریه می کرد و نمی خواست از ما جدا بشود. می گفت: بگذارید من بمانم. هر کاری بگویید انجام می دهم، آشپزی، رانندگی، فقط بالله العظیم مرا به اردوگاه نفرستید.... بنده خدا نمی دانست اردوگاه های اسرای عراقی مثل شکنجه گاه های بعثی نیست. خلاصه وداع با ابوغانم خیلی سخت بود هم برای او و هم برای ما. با دلی پردرد خداحافظی و دیده بوسی کردیم و او رفت و رفت و دیگر هیچ خبری از او ندارم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
24.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅بوی خون می آید از این سرزمین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂