🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۷ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
گشت ها همچنان ادامه داشت، اما گاهی به خاطر شرایط جوی کار سخت تر می شد. در نیمه های ماه در لیالی مقمّره (مهتابی) که آسمان کاملاً روشن است، گشت رفتن مشکل می شد. در وقت بارندگی هم، اگر گشت می رفتیم رد پای مان روی زمین می ماند و ممکن بود دشمن مشکوک شود. در یکی از این شب های تعطیلی دور هم جلسه گرفته بودیم که علی آقا از راه رسید. حال و احوال کرد و پرسید: پس چی شد؟ کی می خواهید کار را تمام کنید؟
گفتیم: هوا ابری است، دید نداریم!
لبخند زد وگفت: شما هم شده اید مردم زمان مولا علی که هربار یک بهانه ای می آوردند تا از زیر جهاد در بروند! باید بجنبید و کار بکنید. چشم دوست و دشمن به شما دوخته شده است. مستضعفان جهان نگاه می کنند ببینند ایران چه کار می کند. اگر ما پیروز شویم آنها هم خوشحال می شوند، جان می گیرند و قدرت می یابند در کشورهایشان. هر چه زودتر کار را تمام کنید راه کارها را قفل کنید تا آماده بشویم برای عملیات. همه منتظر جواب شما هستند.
او که ضمن سرعت، دقت هم می خواست، ادامه داد: در انتخات راه کارها فکر آسانی کار برای خودتان نباشید که امشب اتفاقی نیفتد و تو سالم برگردی. باید راه کارت بهترین و مطمئن ترین راهکار برای شب عملیات نیروها باشد. اگر آن مسیر و راه کاری را که باید انتخاب می کردید، نکردید و به خاطر کوتاهی شما دو نفر بیشتر شهید شدند، باید فردای قیامت پاسخ گو باشید.
حرف های علی آقای بیست و یک ساله فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۳۲ انصارالحسین چنان برای کار، قوی مان می کرد که عجیب بود.
علی آقا این بار معاونش، کریم ملکی را مامور کرد تا با تیم ما به منطقه شناسایی بیاید. من، آقای ملکی و عزیز، مسئول تیم، نیمه شب راه افتادیم و طبق برنامه تا دیدگاه رفتیم و با روشنی هوا کشیدیم جلو و زدیم داخل شیارهای منتهی به مواضع دشمن. آفتاب که سرزد، عزیز را گذاشتیم کمین و من با ملکی رفتم تا او را توجیه کنم. هوای نفسی شدم و خواستم خودی به آقا کریم نشان بدهم. دیدم که اوضاع مساعد است از حد معمول جلوتر رفتم و او هم به دنبالم. ناگهان در ارتفاع ۱۰۶۵ به فاصله ای حدود پانزده متر سنگرهای عراقی جلوی مان سبز شد. همین طور که دولّا دولّا می رفتیم کریم دستش را گذاشت روی شانه و گرده من و فشار داد پایین، یعنی که بخوابم زمین. خودش هم دراز شد و خیلی آهسته پرسید: چه کار می کنی؟! سنگرها را نمی بینی؟
گفتم: چرا خب.
گفت: حواست نیست که روز شده؟ همین جوری سرت را انداخته ای پایین و داری می روی.
- خواب اند!
- از کجا می دانی، علم غیب داری؟
- اینها صبح که می شود کپه مرگشان را میگذارند و می خوابند. می دانند با این مسافت اگر نیرویی آمدنی بود، آمده است وگرنه خبری نیست و می خوابند.
خیال آقا کریم که راحت شد، قطب نما را بیرون آورد و از همه سنگرها گرا گرفت تا فاصله ما و سنگرها مشخص شود. عراقی ها چنان آسوده خاطر خوابیده بودند که می توانستیم دو نفری سنگرها را پاک سازی کنیم. روی سنگر دوشکا برزنت کشیده بودند به گونه ای که فقط لوله دوشکا بیرون بود. آنها حتی در سنگر دیده بانی هم نفر نداشتند. کریم گرای آنجا را هم گرفت و راه افتادیم. کریم گفت: نکند یک وقتی ما را دیده باشند، بیا بکشیم آن طرف تر شیار. به سمت چپ کشیدیم، آمدیم پایین، دور زدیم و رسیدیم به عقب. از منطقه که خارج شدیم، ملکی گفت: جام بزرگ! این راه کارتان قفل، خلاص. دیگر نمی خواهد بروید، تا اینجا که آمده اید کافی است. گویا او در ذهن دیده هایش را با گزارش های ما که در گزارش ها تمام عوارض زمین، چاله ها، تپه ها، مسافت طی شده و مشخصات طبیعی و غیر طبیعی را می آوردیم تطبیق می داد. در گزارشها مثلاً می آورویم، وقتی به علفزارها که می رسیدیم، صد قدم آن طرف تر به راست، زمین ماسه ایی است، صدای شن ریزه ها زیر پاها شنیده می شود و .... گشت شناسایی، یعنی بی صدا بروی بی صدا برگردی، اطلاعات جمع کنی، هیچ اثری یا هیچ جای پایی، قوطی کمپوت و کنسروی و نشانه ای از خود به جا نگذاری، هیچ نشانه شاخصی را خراب نکنی، درگیری ایجاد نکنی. علی آقا به ما می گفت: اگر در مسیر کلت طلا و نقره هم دیدید، برندارید که معلوم شود اینجا نیرو آمده و رفته! اطلاعاتی باید شجاع و بی سر و صدا باشد، یعنی اگر عراقی دیدی، شتر دیدی ندیدی! وجعلنا بخوان و فرار کن. جوری که تا می شود تو را نبینند وگرنه همه چیز خراب در خراب می شود.
همه چیز باید صددرصد مخفیانه و سرّی و محرمانه باشد و اگر این صددرصد بشود نود و نه درصد، بخشی از کار در عملیات حتماً لنگ خواهد زد...
چند نوبت علی آقا کسانی را همراه ما فرستاد تا توجیه شوند و کار کاملتر گردد. یکی از این افراد محمد علی جربان، مسئول یکی از تیم های شناسایی بود. علی آقا قصد داشت بخشی از راه کار قفل شده ما را به او ب
سپارد و این تصمیم کار ما را سبک تر می کرد.
مثل روال قبل، صبح زود قبل از روشنی هوا راه افتادیم و قبل از سپیده در منطقه بودیم. با روشن شدن هوا خودمان را کشیدیم زیر پای دشمن در شیارها. ابتدا در آن غار مستقر شدیم و نفر به نفر از لای صخره ها دیده بانی کردیم. این غار در دل کوه و درست زیر پای عراقی ها بود، اما این تنها غار در محل نبود. غار بزرگ هفتی در تنگ رستم و در استعداد منطقه سعیدها بود. (سعید چیت سازیان و سعید تابلویی). آنها می گفتند غار هفتی، غار پشگل و پِهن است. آنجا پناهگاه بزهای کوهی منطقه بود. بچه ها وقتی خسته و کوفته از شناسایی ها برمی گشتند روی تشکی نرم و گرم از پِشگِل بز دراز می کشیدند. آن قدر این غار امن بود که مواد خوراکی را هم در آنجا جاسازی کرده بودند.
غار ما زیاد بزرگ نبود، ولی جای مناسبی قرار داشت که از خط راس عراقی پایین تر بود و آنها بر آن دید نداشتند. در آن گشت، روز را به دیده بانی گذراندیم و حالا عصر شده بود و باید راه کار را نشان محمدعلی می دادم. آسمان که به تاریکی زد و هوا گرگ و میش شد، رفتیم پشت میدان مین عراقی با فاصله دو سه متر روی ارتفاع ۱۰۶۵ و با شماره دست به جربان گفتم: این میدان مین، این سیم خاردار تک رشته ای مقابل میدان مین، این هم یک دو سه و چهار ردیف مین گوجه ای، والمری و این هم ردیف پنجم مین منوّر!
گل از گل جربان باز شد مثل اینکه دارم می گویم این پسته، این مغز بادام، این فندوق، این هم شربت زعفران. گفت: آقا محسن! من خودم باید بروم داخل این میدان و مین ها را از نزدیک ببینم!
گفتم: می خواهی ببینی که چه شود؟
گفت: می خواهم بروم تا برای خودم مسلم بشود که اینجا حتماً چهار ردیف مین جنگی و یک ردیف مین منور است!
گفتم: خدا خیر داده. کوتاه بیا، قرار بود من شما را تا نزدیک میدان مین بیاورم که نشانت بدهم. دیگر نیازی نیست که بروم داخل. لابد حرف مرا قبول نداری؟!
گفت: نه آقا محسن! این چه حرفیه. من هم خودت را قبول دارم هم حرفت را. ولی می دانی، الان عشقم گرفته که بروم میان میدان مین!
عشق بود دیگر و حالا آمده بود سراغ محمد علی جربان، بچه های با صفای ترک زبان روستای سورتجین شهرستان رزن.
کمربند را روی شلوار کردی اش محکم کرد. آستین های پیراهن را وِر زد بالا و من نگران و بی جواب در مقابل او مانده ام. محمد علی در کودکی از پشت بامافتاده و فکش شکسته بود و دهانش کم باز می شد و نمی نوانست لقمه ی درشت بردارد. برای همین زمان غذا خوردنش دو سه برابر بقیه طول می کشید، البته دو سه برابر هم می خورد، مثل همه بچه های اطلاعات! مشکل دیگر این بود که وقتی سرفه می کرد، بعلت تنگی ورودی دهان، هوا از دهانش کامل خارج نمی شد و در دهانش می پیچید و یک صدای عجیب و غریبی بیرون می آمد و حرف زدنش هم دیدنی و شنیدنی می شد.
دو نفر از اعضای تیم، یعنی عزیز امرالهی و رمضان مصباح در کمین منتظر ما بودند و حالا جربان را، عشق میدان مین گرفته بود. ایستادم پشت میدان. محمد علی رفت داخل. پشت دست هایش را آرام می کشید روی زمین و مینها، و من در آن تاریکی و روشنی مرموز فقط سایه هیکل و دست او را می دیدم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. ناگهان او سرفه اش گرفت و صدای عجیب و غریب سرفه او پیچید در فضای دهان و بعد در منطقه آرام و سراسر سکوت ارتفاع ۱۰۶۵. فکر می کنم پژواک هم شد.
با عراقی ها فقط هشت متر فاصله داشتیم و تازه آنها روی ارتفاع در سنگرهای شان مشرف بر میدان مین و ما بودند. کارمان تمام بود! حتماً عراقی ها صدا را شنیده بودند. در همین لحظات نفس گیر، از سنگر عراقی یکی با لهجه عربی غلیظ صدا زد: احمِد، احمِد!
صدای ح حلقی اش و کسره میم اش جالب بود.
من که ماستم ریخت، اما محمد علی جربان بدون لحظه ای درنگ و ترس و لرزش صدا جواب داد: نَعَم، نَعَم؟!
قلبم توی دهانم بود واقعاً. منتظر بودم ببینم چه می شود و عراقی چه می گوید. جربان دست هایش را به هم مالید و خاک هایش را تکان داد. نه منوّری، نه رگباری، نه صدای، نه جوابی و جربان شجاع و یک دنده نشسته نشسته از میدان بیرون آمد، ولی من از دستش ناراحت بودم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
25.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅در وصف شهدای محراب
در سه جا محراب جمعه
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
25.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅در وصف شهدای محراب
در سه جا محراب جمعه
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔅 بیمارستان شرکت نفت آبادان 1⃣
ظهر روز سی و یکم شهریور ۱۳۵۹، عراق در تمام طول نوار مرزی خود با ایران، حمله را بدون مقدمه و بدون اعلام قبلی آغاز کرد. قبل از این که نیروهای ایرانی بتوانند جلوی آنها را بگیرند، در خاک ایران پیشروی کردند. ما در محله بریم در یکی از خانه های شرکت نفت زندگی می کردیم.
عصر روز سی و یکم شهریور بود. خانمم به همراه خواهرش توی حیاط نشسته بودند. رادیو روی ایوان بود و صدایش را می شنیدیم. دخترم روی تاب نشسته بود. در حالی که او را تاب می دادم، گوش به صدای رادیو داشتم. یک باره صدای انفجار مهیبی مثل صاعقه از سمت پالایشگاه که تقریبا یک کیلومتر از ما فاصله داشت بلند شد. بعد انفجاری دیگر و باز هم چند انفجار و بعد از چند دقیقه، دود غلیظی از سمت پالایشگاه بالا رفت. رادیو ناگهان برنامه خود را قطع کرد و گوینده رادیو نفت ملی گفت: «توجه! توجه! اهالی محترم آبادان، پالایشگاه آبادان مورد حمله عراق قرار گرفت و خط گلوله باران روی منازل مسکونی هم هست. لطفا به داخل خانه ها بروید و سعی کنید کنار در و پنجره نباشد. چراغ ها را خاموش کنید و در محلی که نور به بیرون سرایت نکند، بمانید. رادیو را روشن گذاشته و منتظر دستورات بعدی باشید. کلیه پزشکان و پرستاران و نیروهای خدماتی به حال آماده باش باشند.»
به داخل خانه رفتیم و چراغ ها را خاموش کردیم. حدود نیم ساعت بعد از بیمارستان تلفن کردند که تعدادی مجروح به بیمارستان آورده اند. آماده باشم، با اتومبیل می آیند تا من را به بیمارستان ببرند. لباس که می پوشیدم، خانمم گفت: «من چه کار کنم؟»
گفتم فعلا صبر کند تا فردا فکری برایش بکنم. با این اوضاع و احوال تنهایی نمی توانست تا تهران رانندگی کند.
اتومبیل بیمارستان رسید. راننده برای این که سریع تر به بیمارستان برسیم از خیابان های وسط پالایشگاه عبور کرد. قسمتهایی از پالایشگاه در آتش میسوخت و تیم آتش نشانی مشغول خاموش کردن آتش بود. به بیمارستان که رسیدم بقیه جراحان و پرسنل اتاق عمل و بخش ها هم رسیده بودند.
حدود بیست، سی مجروح را روی تخت های اورژانس خوابانده بودند. مجروحین مورد اصابت ترکش خمپاره و گلوله توپ قرار گرفته بودند. البته چند نفر هم شهید شده بودند. پزشکان و متخصصان داخلی و غیره نیز به بیمارستان آمدند. کمکهای اولیه را انجام می دادند. مجروحینی که نیاز به عمل جراحی داشتند را آماده کرده و به اتاق عمل می فرستادند. تا ظهر روز بعد (اول مهر) مشغول انجام عمل جراحی بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 پذیرایی در اسارت
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
از پذیراییهای مقدماتی و اولیهی اسارت، تونل وحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و حتی در جابجاییهای داخل اردوگاهی نیز وجود داشت و با درد و رنجی وصفناشدنی همراه بود. این تبصرهی اسارت، استثناپذیر هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پیر و جوان را در بر میگرفت و طبعاً ما نیز مستثنی نبودیم و برای ما نیز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودی اردوگاه وسایل پذیرایی مهيّا شده بود.
بچهها همه در این فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتری را احساس كنند، در این بین، یكی از بچّهها نظر جالبی داشت، او میگفت....
نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانید تا از طرح نوینش بیشتر آگاه شوید.
اتوبوس ایستاد و به دستور افسر عراقی و در معيّت كابل و نبشی، بچّهها تكتك شروع به پیاده شدن كردند، تا اینكه نوبت به همان برادرمان رسید كه پلتیك و روشی نوین برای آرام كردن سربازان عراقی یافته بود. او به محض اینكه خواست پیاده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقی كرد و گفت:«سلام علیكم».
اولین عراقی كه نزدیك ركاب اتوبوس ایستاده بود، گروهبان چاق و درشتهیكلی بود كه دیدن صورتش بدترین شكنجه بود و همینكه آن عزیز آزادهمان پایش به روی زمین رسید، گروهبان مذكور در حالیكه كابل مسیاش را بلند كرده بود و میخواست بر سر وی فرود آورد، گفت:«علیكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبیند. آن بندهی خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمین شد و از حال رفت.
ما از یك طرف ناراحت بودیم و از طرف دیگر خنده امانمان را بریده بود كه ما چه سادهلوحیم كه چنین ارزشهایی را اینجا جستجو میكنیم و میخواهیم برای آرام كردن این قوم از چنین ارزشهایی بهره بگیریم.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂