یخته بود. ما همدانی ها می گوییم، لانه توچان شده اند. هر جا می رفتی عقرب و رتیل می دیدی. سفره نان را باز می کردی، می دیدی زودتر از شما مهمان پای سفره که نه، توی سفره نشسته است!
در واحد ما دوستان تخت روان درست کرده بودند. پوکه های توپ را پایه می کردیم در زمین و روی آن الوار می انداختیم تا از نیش عقرب و رتیل و سایر جانوران دیگر در امان بمانیم، اما عقرب ها از پوکه ها نیز بالا می کشیدند! دور پوکه ها روغن سوخته می ریختیم تا بلکه از بوی بد آن به ما نزدیک نشوند، اما می شدند. آنها تقصیر نداشتند ما زندگی آنها را به هم ریخته و لانه توچان کرده بودیم. درست یا غلط نمی دانم، آن روز بعضی کاری انجام دادند. حلقه ای درست شد و دور تا دورش نفت و بنزین و روغن سوخته ریختند. عقرب و رتیلی بعنوان قهرمان و رقیب وارد این میدان شدند. دور تا دور این حلقه بچه ها حلقه زدند و تماشاگر نبرد گلادیاتوری این دو موجود نگون بخت شدند و یادم نیست کدام یک دیگری را نیش زد و کشت.
فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فرمانده و رزمنده نداشت. فرمانده لشکر و فرمانده گردان و گروهان با سرباز و بسیجی تازه وارد همه خود را در یک سطح میدانستند و از سفرههای ساده و بیآلایش خود لذت میبردند. وقتی سفرهها در پشت جبهه و پادگان پهن میشد، غذای گرم به لطف آشپزهای منطقه، پابرجا بود سفرههایی سرشار از خنده و شوخی که اتفاق جدانشدنی جمعهای رزمندگان بود. اما بسیار پیش میآمد که سفرههای سنگری تنها نان خشک و پنیر یا خرما و مربا... را به خود میدید و قوتی که رزمندگان را برای یک شبانه روز جنگ سخت نگه میداشت و پرورش میداد.
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ستون پنجم عراق در شهر شایعه پراکنی می کرد. مردم عرب را فریب می دادند.
تقریبا تمام مناطق مسکونی آبادان مورد حملات سنگین قرار گرفته بود. تعداد مجروحین و شهدا زیاد بود. عده ای را به بیمارستان هلال احمر، عده ای را به بیمارستان آرین می بردند. عده ای را هم به بیمارستان ما می آوردند. تقریبا حدود سه روز بی وقفه مشغول بودیم. روز چهارم هم شب شد.
ساعت ده با اتومبیل بیمارستان به خانه رفتم. منطقه بریم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. برق را قطع کرده بودند. پرنده در آن منطقه پر نمیزد. سکوت مرگ بار و وهم انگیزی همه جا را گرفته بود. ما یک سگ داشتیم. وارد حیاط که شدم، در تاریکی شب در حالی که مشخص بود ترسیده است، جلو دوید. پوزه اش را به شلوارم میمالید. چند روز غذا نخورده بود. داخل خانه رفتم. آشپزخانه تاریک بود. به سختی شمعی پیدا کرده و آن را روشن کردم. در فریزر را که باز کردم، دیدم یخ مقدار زیادی گوشت و مرغ و مواد غذایی دیگر که ذخیره شده بود، در حال آب شدن است
چند تیکه گوشت برداشتم و جلوی سگ انداختم. با ولع شروع به خوردن کرد. خوشبختانه آب شهر هنوز قطع نشده بود. ظرف آب او را نیز پر کردم. تلفن هنوز کار می کرد.
همسر و دخترم شب را منزل مهندس گلشن در آبادان استراحت کرده و صبح زود عازم اهواز شده بودند. مهندس پشت رل اتومبیل ما و پدر خانمش، پشت رُل اتومبیل خودشان نشسته بود. ساعت شش صبح حرکت کرده بودند و ساعت هشت به اهواز رسیده بودند. ترافیک جاده سنگین بود. همسر مهندس، تازه وضع حمل کرده بود و وضعیت مناسبی نداشت. چون تحمل طی مسافت بیشتر را نداشته به خانه یکی از دوستان مشترک می روند. تصمیم داشتند که چند روز بمانند تا حال خانم گلشن بهتر شود، اما وقتی به اهواز می رسند متوجه میشوند که نیروهای عراقی تا منطقه شوش و جاده اهواز - اندیمشک نفوذ کرده اند.(جاده زیر آتش بود ولی هیچ نیروی عراقی به این جاده نرسید) جاده در دست آنهاست و قصد دارند به سمت اهواز بیایند. همان شب، اهواز هم مورد بمبباران هوایی قرار می گیرد. آن جا نمی مانند و به سمت آغاجاری حرکت می کنند. علاوه بر وضعیت جسمانی خانم مهندس گلشن و نوزادشان، برای گرفتن بنزین در پمپ بنزین های بین راه به مشکل برخورده بودند.
بسیاری از مردم آبادان و اهواز می خواستند خود را به شهرهایی مثل شیراز، اصفهان و نقاط دیگر برسانند. هزاران اتومبیل شخصی و وانت بار در صف به طول چند کیلومتر در نوبت بودند، باید به ژاندارمری و فرمانداری مراجعه می کردند. مأموران پس از شنیدن شرح وضعیت و بازرسی، نامه ای به آنها می دادند که بدون نوبت، ده یا پانزده لیتر بنزین بگیرند. بالاخره ساعت هفت شب به آغاجاری می رسند. یک شب را هم در آغاجاری در منزل یکی از دوستان اقامت کرده و روز بعد از آغاجاری به سوی بهبهان و گچساران حرکت می کنند..
خسته و کوفته، با افکاری آشفته از صحنه هایی که دیده بودم، صحبت های همسرم و در اندیشه عاقبت کار، روی تخت دراز کشیدم. مدتی را در حالت خواب و بیداری و گوش به زنگ تلفن روی تخت بودم. ساعت سه صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. از بخش جراحی تماس گرفته بودند. دکتر پروین، رئیس بخش جراحی پشت خط بود. گفت همگی دور هم هستند من هم بروم بیمارستان تا اگر مشکلی پیش آمد تنها نباشم. گفتم نیم ساعت دیگر به بیمارستان می روم.
دوش گرفتم. لباس پوشیدم. یک ساک بزرگ برداشتم و مقداری لباس و لوازم ضروری داخل آن ریختم. مانده بودم که با مواد غذایی داخل یخچال و فریزر چه کنم. چون فاسد می شد و بوی تعفن همه جا را می گرفت.
تعدادی گربه از بوی غذای سگ توی حیاط جمع شده بودند و میو میو می کردند. مقداری گوشت آوردم و جلوی آنها انداختم. هرکدام تکه ای برداشته، فرار کردند.
مردی را دیدم که او را می شناختم. یک بار سکته مغزی کرده بود و یک پای او اندکی میلنگید. تقریبا با تمام سکنه آن اطراف آشنا بود. مردم آن منطقه به او کمک می کردند. گاهی هم برای خریدهای مختصر، او را به مغازه می فرستادند. معمولا اطراف منطقه بریم بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «شبانه روز اینجا نگهبانی میدم که دزد به خونه ها نیاد.»
تعدادی از صاحب خانه ها از آبادان رفته و خانه ها را به او سپرده بودند. البته نیروهای کلانتری محل که در نزدیکی منزل ما بود مرتب گشت می زدند. گفت با عده ای از مستخدمین در یکی از ساختمانهای مخصوص سرایدارها زندگی می کند. گفتم مواد غذایی داخل یخچال و فریزر را ببرد، با دوستانش مصرف کنند. سفارش کردم در نبود من مواظب منزل ما هم باشد. گفت به تنهایی نمی تواند مواد غذایی را ببرد. رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. تا او بیاید، من هم چند کیسه نایلونی بزرگ آماده کردم.
مرد همراه دو سه نفر دیگر آمد. مواد داخل یخچال و فریزر را داخل کیسه های نایلونی ریختند و بردند. مقداری قند و شکر و هرچه که خوردنی
بود را به آنها دادم تا مصرف شود. آنها که رفتند من هم به بیمارستان زنگ زدم و اتومبیل آمد. ساکم را برداشتم و حرکت کردم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد...
جایی را نشان دادند و از من خواستند بعنوان مربی شنا و غریق نجات همراه شان بروم و کارشناسی کنم. بیست و شش نفر سوار دو تا تویوتا وانت راه افتادیم. مسافت زیادی رفتیم تا به کارون بزرگ رسیدیم. کارون، با آبی گل آلود و عرضی طویل و در حال حرکت. بچه ها پریدند پایین و در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندند.
تجربه به من می گفت شنا در این رود، خطرناک است. لخت نشدم و فقط نگاه کردم. پرسیدند: چرا لخت نمی شوی؟
- من اینحا به آب نمی افتم!
- چرا؟
- این رودخانه وحشی، خطرناک است، آدم را با خودش می برد.
- مربی! لابد می ترسی. شماها فقط میان استخرها شنا کردید..!
- شما درست می گویید. می ترسم. من اینجا شنا نمی کنم. هیچ مسئولیتی هم قبول نمی کنم، شناگران حرفه ای!
آنچه کار را سخت تر می کرد، این بود که آن قسمت، محل استحصال آب برای کشاورزی بود. کشاورزان موتورهایی در کناره آب گذاشته بودند و آب را پمپاژ می کردند. سایر قسمت ها و دیواره های رود هم سُر و لَجنی بود. آب از دیواره ها گاهی تا یک و نیم متر پایین تر بود و خطرناک تر. به هیچ وجه نمی شد به این دیواره های سُر و لجنی و صاف تکیه کرد. متلک ها ادامه داشت، اما من زیربار نرفتم. آنها وقتی دیدند کوسه از این آب می ترسد، سنگین و رنگین لباسها را پوشیدند، اما متلکها قطع نمی شد!
علی آقا کارم را تایید و تاکید کرد که جای مناسبی را برای شنا پیدا کنید. با یکی دو نفر از دوستان تحقیقات را شروع کردیم، سرانجام برکه ای پیدا شد. برکه ای بزرگ با عمق حداکثر یک و نیم متر که اطراف آن نیزار بود. برکه را به علی آقا نشان دادیم و پسندید.
به سرعت و حتی عجله ای برآمده از شوق شنا، آموزش شنا آغاز شد. هر روز ظهر سوار تویوتاها می شدیم و در برکه آب تنی می کردیم. عمق آب متفاوت بود و کف آب گِل. این بچه ها هم که شنا نمی کردند، گِل می ولاییدند.(گِل لگد میکردند) با شالاپ و شلوپ بچه ها، آب برکه یک سر گِل آلود می شد. وقتی از آب بیرون می آمدیم، گِل به سر بودیم واقعاً و مثل خرخاکی می شدیم و گوش ها و دماغ و دهان و چشم ها پر از گِل!
در این تفریحات آموزشی بودیم که علی آقا خبر داد باید کار شناسایی را در منطقه آغاز کنیم. همه نیروها آمده بودند و اردوگاه پر از نیرو بود. او گفت: وسایلتان را جمع کنید، ولی به چادرها دست نزنید و بگذارید درِ چادرها آویزان بماند تا معلوم نشود ما هستیم یا نیستیم.
شبانه نیروهای واحد به جای دیگری منتقل شدند. علی آقا به من دستور داد که بمانم و کارها را راست و ریست کنم. من، محسن حسنی و یک نفر دیگر در اردوگاه شهید محرمی ماندیم. تا ظهر کارها انجام شد. علی آقا گفت: کارها را که انجام دادی، نزدیک ظهر ساعت یازده می ردی سهمیه شام واحد را می گیری و می آوری سرپل ذهاب برای شام!
او می خواست هیچ رد پایی از نبودنمان در منطقه باقی نماند. هفتاد هشتاد پُرس چلو مرغ چرب و چیلیک را تحویل گرفتیم، اما وعده شام فردا را از لیست آمار حذف کردیم. ابتدا خودمان دلی از عزا درآوردیم و با جیپ عراقی افتادیم به راه، عصر در اندیمشک ماشین خراب شد. هر جا رفتیم به در بسته خوردیم. گفتند باید تا فردا صبح صبر کنید.
چاره ای نبود، شب را به امید فردا در ماشین خوابیدیم. بچه ها در سرپل ذهاب منتظرند که شام چلومرغ بخورند. آنها نخوردند، اما ما خوردیم. صبحانه هم خوردیم!
تعمیرگاه در دروازه اهواز بود. با هُل جیپ را به آنجا رساندیم. از نفس افتادیم. با چه بدبختی آنجا را پیدا کردیم و رسیدیم. گفتند: کار ما نیست!
جای دیگر رفتیم و گفتند کار ما نیست. این لگن روی دست ما مانده بود. آخر سر گفتند: برادر! این ماشین روسی است. نه قطعه اش هست نه تعمیرکارش. فقط یک نفر از عهده این کار بر می آید!
به ناچار ماشین را از این طرف شهر هُل دادیم به آن طرف شهر. پرسان پرسان آن یک نفر را پیدا کردیم. با بیچارگی و ناامیدی احوال ماشین را برایش گفتیم. بررسی کرد و گفت: دنده استارت ماشین خراب است. برق وارد استارت نمی شود و باید باز شود.
گفتیم: خیلی خب، بازش کن، هر چه مزدش باشد، می دهیم!
بازش کرد و کمی این طرف آن طرفش کرد و با ناامیدی گفت: قطعه می خواهد و ما قطعه اش را نداریم، یعنی هیچ کس ندارد!
گفتیم: یعنی هیچی به هیچی؟
گفت: بله هیچی. فقط من استارت را برایتان یک سره می کنم. باتری را هم می گذارم زیر شارژ، ولی همین یک بار شارژ می شود.
و ادامه داد: تا می توانید چراغ ها را روشن نکنید تا شما را به یک جایی برساند و شاید قطعه اش را پیدا نکنید.
باز هم چاره نداشتیم باید صبر می کردیم. درآوردن دنده استارت این ابوقارقارک مثل این بود که بخواهی سنگ مثانه عمل کنی. دل و روده ماشین را ریختند زمین
تا برسند زیر موتور و دنده استارت را باز کنند و یک سره اش کنند. جراحی که تمان شد، ظهر بود. ماشین روشن شد و صدای هلی کوپتر منطقه را برداشت طوری که همه نگاه ها برگشت طرف ما.
پرسیدیم: پس این صدا چیه استاد؟
گفت: به خاطر سوختن واشر اگزوز است. هیچ واشری هم به آن نمی خورد.
گفتم: پس چی؟
گفت: هیچی داداشم. بروید فقط صدا می کند، مشکلی نیست که!
تمام خلایق نگاهمان می کردند و شاید دری وری هم می گفتند! واقعاً جیپ شده بود قارقارک، مثل اینکه یک گله صدتایی کلاغ با هم قارقار کنند. مشکل اگزوز یک طرف، فرمان ماشین هم به چپ می زد، کمی که به سمت راست می گرفتم، چرخها صاف می شد، اما بعضی وقت ها به راست می گرفتم، نمی شد. ول می کردم دوباره می گرفتم، نمی شد. سه چهار بار که می گرفتی به چپ، ماشین می کشید به راست و دوباره روز از نو روزی از نو. رانندگی با این ابوطیّاره، مصیبت در مصیبت بود. بچه ها می گفتند: لابد صاحبش راضی نیست!
ناهار هم مرغ خوردیم! بعد از ظهر از جاده ی پل دختر به اسلام آباد غرب حرکت کردیم. نماز را خواندیم و هوا کم کم تاریک می شد، اما به توصیه مکانیک نباید چراغ ها را روشن می کردم، اگر ماشین باتری خالی می کرد، بدبخت می شدیم. چراغ خاموش، پشت سر ماشین های چراغ روشن می راندم، اما آنها که منتظر ما نمی شدند، به سرعت می رفتند و ما در تاریکی می ماندیم. ماشین ها که از روبرو می آمدند، وحشتناک بود، یک نیم چراغ می دادم، یعنی ما هستیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم. شام هم شام دیشب را خوردیم و راه افتادیم به طرف سرپل ذهاب.
اسلام آباد را رد کردیم و رسیدیم به کِرِند که باتری ماشین خالی شد! ناامیدانه باتری را دوباره فرستادیم زیر شارژ که برق رفت. دو ساعت رفت و نیامد! بالاخره مغرب رسیدیم به سرپل ذهاب، یعنی بعد از دو روز و یک شب. خسته و کوفته و اعصاب خُرد وارد بخشداری سرپل ذهاب شدیم. صدای قارقار و دِرِّدِرّ همه را کشاند به ورودی مقر اطلاعات. تکه پرانی ها شروع شد: علی آقا الحمدالله واحد، هلی کوپتر دار هم شد! و هِرّوکِرّ بچه ها شروع شد و ما هم خسته و داغان. علی آقا پرسید: پس شما کجایید. غذا چی شد. دیروز قرار بود برسید!
سه نفری تقریباً در این چند وعده، همه چلو مرغ را خورده بودیم! مقدار کمی مانده بود که آن هم فاسد شده بود. داستان را از اول تا آخر گفتیم. استارت، دنده استارت، فرمان، برق، باتری و حالا لابه لای حرف های ما تیکّه پرانی ها هم کم نبود. یک دفعه علی آقا گفت: آقا جانِ من! محمد بابازاده، محمد بابازاده، کار دست محمد است.
محمد در واحد راننده بود. به دستور علی آقا او باید ماشین را می برد همدان و می خواباند، یک هفته. ده روز، پانزده روز و صحیح و سالم و قبراق برمی گرداند. وقتی محمد آمد، گفت: آخه، علی آقا!
- آخه ماخه ندارد. ببر، از صبح بالای سر ماشین می ایستی تا کارش ردیف شود. شب هم برو پیش زن و بچه ات.
گفتم: آره خیلی خوب است علی آقا. من که راننده نیستم. پدر ما را این ماشین درآورد، خدا خیرت بدهد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂