eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍂 یادش بخیر اصطلاحات شیرین و بجای بچه‌های جبهه 👈 نماز بشمـار سه: نمازی که خیلی سریع در شبهای عملیات خوانده می‌شد . 👈 مصیبت: آن فرد که هیچ کس از دستش در امـان نبـود . 👈 لالـه زار : (بیسیمی) میـدان مین  👈 ابـوالفضلی: رزمنـدگانی که در جبهه یک دستشـان قطـع می‌شد. 👈 جوجـه ها رنگی شـدن:(بیسیمی) رزمنـدگان زخمـی یا شهیـد شـدند . 👈 بنیـانش مغـشوش است: کسـی که سـر و وضعش نامـرتب بـود. 👈 دخان خوان: افراد سیگار. (کنایه از قرائت سوره دخان) 👈 آئینـه ای:  وقتـی که حالات و سکنـات و وَجَنــات شهـادت در چهـره کسـی هـویدا بـود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۲ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تصمیم گرفتیم به همدان برگردیم. از بیمارستان به میدان گاراژهای مسافربری کرمانشاه رسیده بودیم و سخت گرسنه، ساندویچی خریدیم و خوردیم. مردم محو جمال ما شده بودند. سه بسیجی سرشکسته، سه عمامه به سر، سه دست و پا و کمر زخمی، لنگ لنگان سوژه نادری بودیم برای تماشا. با این قیافه ها برای مان کوچه می دادند و دیگر معطل نمی شدیم. با مینی بوسی راهی همدان شدیم. دو سه روزی در خانه استراحت می کردم که علی خوش لفظ آمد احوال پرسی و گفت: مرخصی من فردا تمامه. می خواهم بروم منطقه. کاری، پیغامی نداری؟ گفتم: من هم می آیم! گفت: با این وضع و حالت می خواهی بیایی چه کار؟ گفتم: اینجا دراز کشیدم، می آیم آنجا پیش بچه ها دراز می کشم. حداقل دل تنگی ام در می آید. دارم دق می کنم! پذیرفت. از همدان به کرمانشاه و از کرمانشاه به صالح آباد ایلام رفتیم. او خبر داشت که مقر نیروهای واحد اطلاعات کجاست. به چهار راهی نفت شهر، سومار، صالح آباد و ایلام رسیدیم. از آنجا راهی هم به ارتفاعات میمک به طرف جنوب منتهی می شد. قرارگاه شهید کاشی پور درست در جوار این چهارراه و رودخانه ای قرارداشت. مقر ما هم که فقط چندتا چادر بود کنار همین رودخانه قرارداشت که چیت سازیان آنجا را انتخاب کرده بود. با دیدن رفقا، گُل از گُلمان باز شد. شبی در مقر، دعای کمیلی خواندیم. حال و هوایی بود آن شب، نمی دانم اشک دوری بود یا پاکی برآمده از روزهای بی خبری و سخت بیمارستان. به هر حال معنویتی خاص داشتیم. بعد از اتمام دعا مثل شبهای عملیات همدیگر را در آغوش گرفتیم، همین جور الکی گریه می کردیم. سر من روی دوش محمد مصباح بود و های های گریه می کردیم. به خاطر رودخانه همجوار، شب ها مهمان زیاد داشتیم. دسته دسته می آمدند و می رفتند. پشه های هلی کوپتری یا به قول ما همدانی ها، پشه کوره ها، از روی پوتین هم می زدند! امانمان را می بریدند، حالا مانده بود کی خوشمزه تر باشد. هر جای بدنت که بیرون بود، شیرجه می زدند و نیش را تا بناگوش داخل بدنت می کردند و بعد خارش و خارش و بعد زخم و زخم و زخم. هنوز سَرم باندپیجی بود. سه چهار روزی گذشت، من کار خاصی نداشتم ولی رفقا در رفت و آمد بودند. علی بختیاری از من پرسید: جام بزرگ ماشینت را دیده ای؟ گفتم: نه، من خودم را هم ندیدم. حالا کجاست این قارقارک؟ گفت: انداختنش پاسگاه گیلانغرب. اگر دوست داری برویم ببینیمش؟ و بعد ادامه داد: چند نفر از بچه های تصادفی هم مانده اند سرپل ذهاب‌. فردا صبح من و بابازاده و شما می رویم هم بچه ها را ببین هم سرراه ماشین را، زودی هم برمی گردیم. پشت نرده های حیاط پاسگاه گیلانغرب، ماشین نگون بخت، ماشین بی دنده و استارت، ماشین بی ترمز، ماشین بی باتری و فرمان مثل قوطی کنسرو له شده دیده می شد. صندلی ها با کف اش شده بود یکی! بختیاری پرسید: شما چه طوری از میان این ماشین زنده درآمده اید، خدا می داند، آن هم سیزده نفر؟! سرباز نگهبان که گویا حرف های ما را می شنید گفت: راننده اش فراری است! تعجب کردم. گفتم: یعنی چی فراری است! راننده این قارقارک من بودم. پرسید: اِ، واقعاً، تو راننده اش بودی؟ گفتم: آره. برای چه باید فراری باشم، من که کار خلافی نکرده ام...! تا این را گفتم، نگهبان دستش را گذاشت سرشاسی زنگ و فشار داد. پشت آیفون گفت: یک نفر آمده و می گوید راننده جیپ تصادفی است. بلافاصله ماموری از داخل پاسگاه بیرون آمد و به ما سه نفر گفت: بفرمایید داخل. سلام و علیک کردیم و دست دادیم و به تعارف او نشستیم روی صندلی های چُفت و چوله پاسگاه. مامور انگاری که خیلی تعجب کرده باشد، پرسید: شما راننده این ماشین بودی؟ او با جواب مثبت من ادامه داد که پرونده این سانحه باز مانده و ما باید چندتا سئوال از شما بپرسیم. - حرفی نیست، در خدمتم. و او صدتا سئوال پرسید. کی هستید، از کجا آمده اید، به کجا می رفتید، گواهینامه داری، چند نفر بودید، چند نفر زخمی شده، چندنفر کشته شده... و در آخر هم گفت که شما شاکی خصوصی دارید. محمد گفت: من یکی از مسافران ماشین هستم، شاکی هم نیستم، اصلاً چه کسی گفته ما شاکی هستیم، هیچ کس شاکی نیست. مامور گفت: خیلی خب، مشکلی نیست. این پرونده یک استیضاح لازم دارد که لازم است پر شود و فکر نمی کنم یک ساعت بیشتر کار داشته باشد. بابازاده گفت: آهان! من همین الان رضایتم را می نویسم. همه بچه ها هم می نویسند‌. کسی شاکی نیست. محمد نوشت. علی بختیاری به من گفت: آقا محسن! شما پرونده را تکمیل کن ما هم می ردیم پادگان کار داریم و با هم برمی گردیم مقر. آنها که رفتند، مثل شب اول قبر، مامور دوباره پرسید و من جواب دادم، پرسید و من جواب دادم تا پرونده کذایی تکمیل شد. مرا سپردند به مامور سرباز. سرباز گفت: برویم تا جایی و برگردیم. سوار ماشین شدیم و رسیدیم به دادگستری گیلا
ن غرب. در راهرو حیران و نگران منتظر ماندم تا اجازه ورود دادند. پایم را به داخل نگذاشته بودم که قاضی القضات با یک تبختری جواب سلام را نداده به من نگاه کرد و گفت: ها! قاتل! یخ زدم از تعجب و از این رفتار انسانی! گفتم: با من هستید؟ قاتل یعنی چه؟ گفت: بچه مردم را زده ای کشته ای، می گویی قاتل یعنی چه؟ من از همه جا بی خبر بودم. از وضعیت ده نفر دیگر هیچ اطلاعی نداشتم، یعنی واقعاً کسی در این تصادف کشته شده بود؟ پس چرا بچه ها به من نگفتند. به سرعت این سئوالات از ذهنم می گذشت و من جوابی برای آنها نداشتم. بگومگوی من با قاضی القضات بالا گرفت و گفتم: اگر خدای نکرده کسی یا کسانی کشته شده اند من بی خبرم. ضمناً آنها کشته نیستند و شهیدند. قاضی با تندی با من حرف می زد و همه حرف هایش بوی توهین داشت. معلوم بود از این تازه به دوران رسیده هاست که با یک لیسانس، جای یک مجتهد را گرفته است. گفتم: حالا بر فرض که بنده مجرم. شما اجازه ندارید توهین کنید به من و به همرزم هایم. همه ما در جبهه و در حال ماموریت بوده ایم..‌ جوش آورده بودم و کارد می زدی خونم در نمی آمد. قاضی گفت: مگر ماشینِ تو مینی بوس بوده که سیزده نفر سوارش کردی؟ کار شما چه ضرورتی داشته که این همه آدم را سوار یک جیپ بکنی و ... یاد شیطنت بچه ها افتادم، که هر چی التماس کردم ، دو سه نفرشان سوار ماشین دیگر بشوند و نشدند و عشقشان کشید که دور هم باشیم. گفتم: ببخشید! مثل اینکه شما از اوضاع جبهه و جنگ بی اطلاعید. تمام نیروها پشت همین ماشین ها جا به جا می شوند. خبر ندارید که پشت تویوتاها و حتی کمپرسی چه قدر نیرو می رود و می آید. قاضی که معلوم بود تا حالا پایش به جبهه نخورده و فقط حکم صادر کرده و امضاء زده، پرسید: کمپرسی، برای چه سوار کمپرسی می شوند؟ گفتن: شما خبرندارید؟ نیروها را سوار کمپرسی می کنند و حتی رویش را برزنت می کشند تا معلوم نشود بار این کامیون ماسه و مصالح ساختمانی است یا آدم! قاضی گفت و من گفتم. عصبانی بودم و حرفهای نامربوطش را بی جواب نمی گذاشتم. فکرش را نمی دانم، اما سرش توی کاغذهایش بود چیزی نوشت و زنگ زد تا ماموری بیاید. مامور آمد. قاضی با اوقات تلخی و سگرمه های درهم و برهم گفت: ایشان را ببرید. فرم استیضاحیه پر شده بود. از حرف ها و معرفی خودم ناراضی نبودم. نمی توانستم‌ انکار کنم یا دروغ بگویم، اصلاً خودم، خودم را معرفی کرده بودم از اتاق که بیرون آمدیم، یکهو مامور از کمرش دست بند درآورد و مچ دست راست مرا به مچ دست چپ خودش بند کرد! با ناراحتی پرسیدم: سرکار! دست بند چرا می زنی؟ گفت: قاضی برایت زندان بریده است! از اسم زندان دوباره یخ زدم. امروز روز یخچال بود. قاضی برای من نسخه زندان پیچیده بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 9⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا