🍂 خرمشهر
در یک نگاه 9⃣
"از اشغال تا آزادی"
#بیت_المقدس
#آلبوم
#خرمشهر
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بین مجروحینی که آن روزها به بیمارستان آوردند، مجروحی بود که رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود. شخص مؤدب و تحصیل کرده ای بود. ترکش خمپاره به دست او اصابت کرده و تاندون های پشت دست او قطع شده بود. عمل جراحی او را انجام دادم. تاندون های او را ترمیم کرده و پس از پانسمان یک آتل گچی برای دستش گذاشتم. یکی دو روز بستری بود. بعد گفت چون شغل حساسی دارد، مایل است که مرخص شود و به شکل سرپایی معالجه شود. قبول کردم. ایشان را مرخص کردیم. قرار شد برای ادامه معالجه هر چند روز به بیمارستان مراجعه کند.
شهر همچنان زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازها و هواپیماهای دشمن قرار داشت. درگیری، بیشتر در خرمشهر بود و در آبادان هنوز درگیری رو در رو با دشمن نداشتیم. مردم خرمشهر غافلگیر شده بودند. کسی فرصت برداشتن حتی ضروری ترین وسایل را هم نداشت. حتی با لباس خانه و دمپایی از شهر فرار می کردند.
عراق، آبادان را با آتش توپخانه و خمپاره می کوبید. آن سوی خیابانی که از جلوی پالایشگاه و بیمارستان می گذشت، تا کنار رودخانه فضای خالی بود و ساختمانی در آن محدوده نبود. این بخش از جاده از آن طرف اروند، مورد اصابت گلوله های عراق قرار می گرفت. خودروها نمی توانستند از آن مسیر عبور کنند. به فاصله چند روز نیروهای نظامی و مردمی با کمک هم یک خاکریز بلند در تمام طول این مسیر احداث کردند و دیگر این قسمت از خیابان در معرض دید عراقیها
نبود.
تعدادی از نیروهایی که در خرمشهر مجروح می شدند در بیمارستان خرمشهر و تعدادی در بیمارستان آرین معالجه می شدند و بقیه را به بیمارستان شرکت نفت می آوردند. هنوز جاده آبادان - ماهشهر و آغاجاری باز بود و عده ای از مجروحین توسط ستاد تخلیه مجروحین به اهواز و نقاط دیگر منتقل می شدند.
عراق دوباره حملات خود را شروع کرده بود. گلوله باران به مدت یک هفته ادامه داشت. شدت انفجارها به حدی بود که ما همگی می گفتیم اگر جنگ با همین شدت ادامه پیدا کند حداکثر ده روز بیشتر طول نخواهد کشید که نتیجه آن معلوم خواهد شد.
تعدادی از نیروهای امدادی که برخی متخصص بیهوشی و اتاق عمل بودند و برخی دیگر از جوانان آبادان، چه دختر و چه پسر، برای کمک به حمل و نقل مجروحین و کمک های اولیه به بیمارستان آمده بودند. خیلی هم زحمت می کشیدند..
کم کم، نیروهای دشمن از طریق خرمشهر خود را تقریبا به یک کیلومتری جاده آبادان - ماهشهر رساندند. جاده را در کنترل داشتند و آتش توپخانه آنها عملا عبور و مرور و تخلیه مجروحین را غیر ممکن کرده بود.
نیروهای امداد و خدماتی مثل اورژانس و آتش نشانی، چه آتش نشانی شرکت نفت و چه آتش نشانی آبادان فداکارانه و با از خودگذشتگی بسیار در تمام لحظات مشغول انجام وظیفه بودند. حتی در و حین بمب باران پالایشگاه نیز در آن جا مشغول خاموش کردن آتش بودند. بسیاری از آتش نشانها دچار سوختگی های شدید و حتی قطع عضو شده بودند. نیروهای اورژانس هم که آبادانی بودند با به خطر انداختن جانشان، مجروحین را به بیمارستانها انتقال می دادند. در بین راه اغلب کمکهای اولیه را هم انجام می دادند. بسیاری از این عزیزان، مجروح و شهید شدند که بلافاصله جای آنها پر میشد.
اوایل جنگ خیلی از خانم های پرستار به صورت شیفتی به بیمارستان می آمدند. دو سه نفر هم شهید یا مجروح شدند.
یکی از خانم های مستخدم بود که گاهی میرفت خانه یکی از دکترها را تمیز می کرد. صبح نشست با ما صبحانه خورد و گفت: «میرم به خونه دکتر شارما سر بزنم و برگردم. خونه اش رو به من سپرده.»
رفت یک ساعت، یک ساعت و نیم بعد او را روی برانکار به بیمارستان آوردند، جفت دست هایش قطع شده بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سوت آمار
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم.
دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند.😂 یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟
و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید.☹️
و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۷
•┈••💠••┈•
🔅 اظهارات ایران عراقی
از جمله گفته های زیر درباره این اهداف و محورهای تهاجم نیروهای خودی، نشان دهنده اطلاع دشمن از این عملیات بود. به عقیده آنان طرح حمله نیروهای ایران به این شرح بود:
🔻«الف - تصرف مواضع لشکر ۱۰ ارتش عراق از طریق دشت سیپتون و رسیدن به جاده اصلی عین خوش - امام زاده.
🔻 ب- تصرف مواضع لشکر ۱ ارتش عراق در مناطق رقابیه از کوه میشداغ به سمت جنوب و غرب و حرکت به سوی جاده اصلی فکه - شوش.
🔻 ج- تصرف مواضع لشکر ۱ در محورهای جاده اصلی (جبهه تيپ او تیپ ۹۳) و همچنین تصرف جبهه در منطقه دوسلک و جبهه لشکر ۱۰ در محور نادری و پاکسازی منطقه رادار.
🔻 د- هدف اصلی، محاصره و از یکدیگر جدا ساختن یگان ها و در نتیجه نابودی و یا اسارت افراد آنها بود.
🔅 عملیات فتح المبين
بدین ترتیب، ارتش عراق با هدف به تأخیر انداختن عملیات فتح المبين، دست به این حمله زد. هجوم نیروهای عراقی به این منطقه سبب شد تا بسیاری از معابر نفوذی و محورهای عملیات کشف و بر مشکلات نیروهای خودی افزوده شود. اگر چه مقاومت رزمندگان و همچنین ناتوانی دشمن، مانع تفوق مؤثر دشمن و بهره برداری نظامی و سیاسی او شد ولی به هر حال از آنجا که رزمندگان در آستانه اجرای عملیات قرار داشتند، تردیدهایی در اذهان برخی فرماندهان یگان های عملیاتی ایجاد کرد. زیرا گمان می کردند که دشمن کاملا هوشیار شده و از منطقه و محورهای عملیات آگاه شده است. اما به رغم وضعیت موجود، فرماندهی جنگ تأکید داشت عملیات هر چه زودتر انجام شود. با این حال به دلیل جو حاکم، فرمانده سپاه (با توجه به تنگی وقت) برای مشورت با امام خمینی با یک فانتوم رهسپار تهران شد. امام در پاسخ به این نکته که تأخیر در زمان عملیات به ضرر ما خواهد بود فرمودند تا کاملا در شک و دودلی نباشید نمی توان استخاره از قرآن نمود. شما خودتان تصمیم بگیرید. ولی اگر بخواهید می توانید برای طلب خیر از خداوند به قرآن هم رجوع کنید. فرمانده سپاه بلافاصله به منطقه عملیاتی بازگشت و با توجه به باقی بودن تردیدها، با توصیه امام به قرآن تفأل زده شد که آیات سوره فتح نوید فتح و پیروزی و نصرت خداوند را به آنان داد. از این رو فرماندهان جنگ به رغم تردیدهای باقی مانده آماده اجرای عملیات شدند و بر اساس آیات مزبور نام "فتح المبين" را برای عملیات انتخاب کردند.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آمده بودم جبهه و با آن حال و هوا اکنون باید به حبس می رفتم. خط تقدیر چیز عجیبی برایم رقم زده بود. این جیپ از همان اولش بد یُمن بود و حالا خِفت مرا چسبیده بود. چاره ای نبود با یک دنیا غصه از مامور معذور پرسیدم: آخر زندان چرا؟
گفت: تا رضایت خانواده مقتولین و مصدومین گرفته نشود، شما بازداشت موقت هستید. و بعد برای اینکه دلداری ام بدهد، گفت: ببخشید، ناراحت نباشید، چیز مهمی نیست. چند روزی شما را در قرنطینه نگه می دارند و بعد آزادید. نگران نباشید. از این موارد من کم ندیده ام.
دست بند به دست و پانسمان به سر، سوار مینی بوس اسلام آباد شدیم. گفتم: سرکار! من بسیجی ام. من که نمی خواهم فرار کنم. زشت است با این سر و لباس، مردم چه می گویند؟ دست بند را باز کنید، اصلاً من خودم با پای خودم آمده ام، شما مرا دستگیر نکرده اید که بخواهم فرار کنم.
لطف کرد و دست بند را باز کرد و برای اینکه فکر فرار به سرم نزند، راه به راه می گفت: چیزی نیست، دو سه روز در قرنطینه می مانی، رضایت می دهند و می روی رد کارت.
با هم رفیق شدیم. کرایه اش را حساب کردم. او پرونده و مرا تحویل رئیس کشیک زندان داد و رفت. کشیک نگاهی به پرونده انداخت و با اخم به دو سرباز ایستاده دم در گفت: ببریدش داخل بند!
دنیا روی سرم خراب شد. به خودم که آمدم دیدم یک غول نتراشیده، نخراشیده با سبیل های تاب داده از بناگوش دررفته و کلّه ای کاملاً صاف و تیغ زده، ماشین اصلاحی در دست، منتظر من است. دوباره یخ کردم. نه سلامی نه علیکی با لهجه ای کردی گفت: بنشین تا سرت را بتراشم!
- سرم را چرا بتراشی؟
- مگر تو زندانی نیستی؟
- نه.
- پس آمده ای اینجا چه بکنی؟
- چه می دانم؟
ماموری آنجا ایستاده بود. از او پرسیدم: سرکار! این آقا چه می گوید؟
گفت: بله. باید سرت تراشیده شود.
گفتم: من که زندانی نیستم!
گفت: پس چی هستی؟
گفتم: به من گفته اند دو سه روزی در قرنطینه می مانم و تمام!
گفت: من نمی دانم. هر کس وارد اینجا می شود باید سرش تراشیده شود.
هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. از او خواستم که مرا پیش رئیس زندان ببرد. قبول نمی کرد، اما بالاخره رفتیم. به رئیس زندان گفتم: جناب سروان این آقا می گوید باید سرم را بتراشم!
گفت: پس می خواستی چه کار کند! باید بتراشد.
گفتم: قرار نبوده سر مرا بتراشند.
گفت: کی چنین قراری گذاسته است؟
گفتم: در پاسگاه گفتند.
لبخندی زد و گفت: هر که گفته بی خود گفته، هرکس وارد اینجا شود، زندانی است و باید سرش تراشیده شود!
سروان به مامور بینوا هم تشر زد. ناامید به نزد آن قلندر رفتیم و او با ماشین اصلاح دستی نه چندان تیزش موهایم را چَرِّه کرد. ماشین در هر مسیر رفت، چند مویم را نمی برید، می کَند و آخم را درمی آورد. قلندر پس از اتمام کار گفت: داداش! صد تومان می شود!
دستمزد او صد تومان می شد، صد تا یک تومانی! در سال ۶۳، صد تومان، صدهزار تومان می شد! پرسیدم: صد تومان برای چه؟
- سرت را تراشیدم.
- می خواستی نتراشی.
- مثل اینکه دنبال شرّ هستی؟
- کی گفت به شما سربتراشی، نمی تراشیدی.
- هر کس که به اینجا می آید، باید سرش را بتراشد. قانون است.
- قانون است، ولی به تو چه ربطی دارد، هر کس خودش می تراشد.
مامور گفت: پول را بده، برای خودت شرّ درست نکن. و با ابرو و اشاره فهماند که این یارو اِل است و بِل است و تعارف که خودش حساب می کند. گفتم: برای پولش نیست. پول زور است. به زور سر مردم را می تراشید، پول هم می خواهید؟
دست کردم جیبم و یک صد تومانی را با نارضایتی و اخم به قلندر سبیل تاب داده دادم. او با آن سبیل های کذایی در این گردنه حیران مردم را تَلَکه می کرد. یارو پول را در هوا قاپید و چپ چپ نگاهی کرد و رفت.
وارد زندان که شدم، زندانی ها ریختند دورم تا از کار و جرم من خبر بگیرند. نگاهی به سر و لباسم کردند و پرسیدند: اِ تو بسیجی هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟!
آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که سرشان داد زدم: بروید کنار، خودتان را مسخره گرفته اید!
با این هوارم گوشی به دستشان آمد و از دورم پراکنده شدند. رفتم گوشه ای و غرق بدبختی دست ساز خودم شدم. خیر سرم از خانه در رفتم تا کنار بچه ها صفایی داشته باشم و از دل تنگی در بیایم و حال افتاده بودم در جمع یک مشت لات و لوت و قاچاقچی و آدمکش و مفسد اخلاقی، آن هم در چند قدمی جبهه جنگ...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂