eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۸ •┈••💠••┈• 🔅 شرح عملیات نظر به اینکه اجرای عملیات در ابعاد گسترده و اهداف مورد نظر مستلزم مقدمات بسیاری بود، از این رو نیروها (ارتش و سپاه) با هماهنگی لازم، تلاش گسترده ای را برای کسب آمادگی انجام دادند. در این باره باید از احداث جاده های متعدد، افزایش سنگرها، اقدام به شناسایی برای کسب اطلاعات از دشمن و برآورد دقیق از استعداد، گسترش و توانایی های آن و ایجاد معابر در میان استحکامات دشمن اعم از میادین مین و سیم خاردار برای عبور نیروهای رزمنده و تعیین محورهای عملیات نام برد. علاوه بر این، طراحی عملیات متناسب با وضعیت زمین و آرایش دشمن و تعیین سازمان رزم و انتقال امکانات و نیروهای لازم از جبهه های دیگر از جمله اقدامات اساسی بود که قبل از عملیات انجام گرفت. 🔅 شروع عملیات پس از کسب آمادگی های لازم، عملیات فتح المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مبارک یا زهرا (س) و با چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح آغاز شد. در این عملیات، مأموریت قرارگاه های قدس و فتح در مقایسه با قرار گاه های نصر و فجر از اهمیت بیشتری برخوردار بود. پس از آنکه دشمن از مأموریت رزمندگان در محور قرارگاه فتح آگاه شد، مأموریت قرارگاه قدس اهمیت بیشتری یافت زیرا قوای دشمن از مأموریت نیروهای خودی در این محور کاملا غافل بودند، در نتیجه هر موفقیتی در محور قرارگاه قدس که با تهدید عقبه و اشغال مواضع دشمن در منطقه عین خوش همراه بود، هوشیاری آنها در محور قرارگاه فتح را جبران می کرد. در واقع قرارگاه قدس می توانست مهم ترین خطوط مواصلاتی و تدارکاتی عراق در محور دهلران عین خوش و پل نادری را قطع کند که در این صورت، ورود نیروهای احتیاط ارتش عراق به منطقه با مشکلاتی همراه می شد و راه عقب نشینی نیروهای لشکر ۱۰ ارتش عراق نیز قطع می گردید. با شروع عملیات، نیروهای قرارگاه قدس - که به دلیل طولانی بودن مسافت، قبلا از محل استقرار خود حرکت کرده و در مواضع مناسبی در نزدیکی دشمن مستقر شده بودند - با تهاجم به نیروهای عراقی، ضمن آزاد کردن بخشی از جاده دهلران - پادگان کرخه، در عین خوش مستقر شدند. همچنین در این حمله منطقه کمر سرخ، امام زاده عباس و تپه های ۲۰۲ به تصرف نیروهای خودی در آمد... ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلینَ فِى الْفَلَوات سلام بر آن به خاک افتادگان در بیابان‌ها‌ أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحینَ عَنِ الاَْوْطان  سلام بر آن دور افتادگان از وطن‌ها 🔅 فرازی از دعای ناحیه مقدسه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۴ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• وقت ناهار همان مامور آمد و گفت که امروز جیره برایت مقرر نشده و باید با یکی از زندانی ها هم کاسه بشوی. گفتم: مرحمت زیاد، من ناهار نمی خورم! او که می دانست من وصله ی آنها نیستم، قول داد مرا به بند دیگری ببرد تا از این برزخ جهنمی کمی دور بشوم. بعد از ظهر او به قولش عمل کرد و مرا به بندی انتقال داد که جرمشان سبک تر بود. اتاقی کوچک و به قول خودشان بند با چند تخت فلزی دو طبقه. در این بند شش نفر مهمان بودند که من هم شدم نفر هفتم. یک تخته پتو و یک بالش و یک تخت فلزی فنری هم نصیب من شد. طبق وعده، جیره ی غذایی من از فردای آن روز برقرار می شد و این یعنی که از شام هم‌خبری نبود. هم بندی ها لقمه نانی تعارف کردند و با تکه ای سدّ جوع کردم‌. اولین شب زندان را به سختی سپری کردم. از صبحانه هم خبری نشد و هر چه آنها اصرار کردند، چیزی نخوردم. تا ظهر گرسنگی کشیدم. آن روز متوجه شدم زندانبان هر روز صبح آمار می گیرد و به هر نفر بیست تومان می دهد تا با آن جیره خشک، صبحانه و ناهار و شام را بخرند. مسئول خرید زندان آمد تا صورت خرید بند ما را بنویسد و تهیه کند. رفقا بعنوان تازه وارد از من پرسیدند که غذا چه می خورم و من گفتم هر چه شما می خورید، من موافقم. بیست تومان پول خوبی بود، ولی نمی شد با آن سه وعده خوب غذا خورد. برای همین بادمجان جزو غذای معمول هم بندها بود. چون چاقو در زندان ممنوع بود، زندانی ها بادمجان را با دسته ی تیز شده قاشق پوست می کندند. روزهای دوشنبه و جمعه زندانی ها ملاقاتی داشتند. خانواده ها دست خالی نمی آمدند و هر زندانی دست پر به بند برمی گشت. به سختی و به سرعت یک هفته از حبس من گذشت، اما هیج کس جز خدا از سرنوشت من خبری نداشت. جالب بود که علی چیت سازیان فکر می کرده من به سرپل ذهاب رفته ام و بچه هایی هم که در سومار بودند خیال می کرده اند من در سرپل ذهابم! سر یک هفته علی آقا برای کاری از سومار به سرپل می رود و متوجه می شود که من غایبم. او از بچه ها جویای احوال من می شود و آنها می گویند که خبری ندارند و اینجا نیامده. او با تعجب می پرسد: یعنی چه اینجا نیامده؟ آقای جام بزرگ چند روزه اینجاست! اما آنها اظهار بی اطلاعی می کنند. علی آقا به سومار برمی گردد و از علی بختیاری می پرسد. علی می گوید: در سرپل ذهاب است! علی آقا می‌گوید: جام بزرگ نه در سرپل است و نه در سومار، آب شده رفته زمین! بختیاری که تازه دو ریالی اش نصفه و نیمه می افتد می گوید: عجب! آن روز که با هم پاسگاه رفتیم، مامور پاسگاه گفت چند تا سئوال دارد و قضیه تمام است. ما هم به این خیال گفتیم می رویم سرپل و برمی گردیم او را با خودمان می بریم. وقتی هم دیدیم از او خبری نشده، حدس زدیم با آن حال و روزش برگشته به همدان! او هم یک گزینه دیگر اضافه کرد و معادله سه مجهولی شده بود. بعد از اینکه کاشف بعمل آمد که من آنجا و آنجا و آنجا نیستم. همگی به پاسگاه گیلان غرب می روند و رد پای مرا تا زندان اسلام آباد پیدا می کنند. علی آقا به زندان می آید و درخواست ملاقات می کند، آنها می گویند الان وقت ملاقات نیست. علی آقا می گوید: ما از منطقه آمده ایم، عجله داریم... وقتی دوباره جواب سربالا می شنود، عصبانی می شود و روی رئیس زندان اسلحه می کشند که: شما به چه حقی یک بسیجی بی گناه رو انداخته اید زندان؟ - من که نینداخته ام، رای دادگاه و قاضی بوده. توپ و تشر علی آقا باعث می شود به او اجازه ملاقات بدهند. دریچه که باز شد چشمم به روی گل علی آقا باز شد. او را که دیدم خجالت کشیدم، ولی احساس آزادی به من دست داد. اما علی آقا حسابی ناراحت بود. دقایقی با هم صحبت کردیم. من تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او گفتم و کمی عقده دلم باز شد. او دست خالی نیامده بود. دو سه تا کمپوت آلبالو و گیلاس و دو قوطی کنسرو ماهی به من داد و گفت: من می روم پیگیر می شوم. از خانواده های شهدا و خود زخمی ها رضایت می گیرم. تو نگران نباش. در این اوضاع خانواده ام نیز با خبر شدند.( بچه ها به خانواده ام اطلاع داده بودند، اما اخوی بزرگتر و خواهرم صلاح ندیده بودند به پدر و مادرم بگویند. آنها هم که نگران بوده اند من با آن حال خراب کجا رفته ام و چرا خبری از من نیست. او رفت و من ماندم و غُصه هایم. بد دردی بود این زندان آن هم با این شرایط و بی کسی و تنهایی. روزهای اول گوشه گیر و بی حرف و کلام بودم، اما هم بندی ها سر حرف را باز کردند و من سیر تا پیاز ماجرا را برای آنها گفتم و هرکس بعنوان وکیل پایه یک دادگستری از جایگاه قاضی حکم می داد: یکی می گفت یک هفته، یکی می گفت یک ماه، یکی می گفت ده روز برایت می بُرند! تازه اگر طرف هایت رضایت بدهند، دولت شاکی می شود و حداقل یک ماه زندانی برایت می نویسند و .... با این حرف ها داشتم دیوانه
می شدم. یک ماه تحمل در زندان‌ میان‌ معتاد و قاچاقچی و دزد و خلافکار و شیطان پرست و آدم های لاابالی که ابتدایی ترین مسائل شرعی نجس و پاکی را رعایت نمی کردند، طاقت فرسا بود. صبح که از خواب بیدار می شدند، نه نمازی، نه طهارتی، اوضاعی بود. طرف حتی زحمت نمی داد برود داخل دست شویی و در را ببندد. دم‌در دست شویی... کجا بودم و به کجا افتادم. جبهه و جمع بسیجی ها کجا و اینجا و اینها کجا. اینجا مرام، سِبیل بود و آنجا مرام تقوا و از خود گذشتگی در سَبیل خدا. واقعاً دنیای ما آدم ها گاهی چه قدر با هم فرق دارد، آنجا غسل شهادت می کردند. اینجا بعضی آداب طهارت را بلد نبودند. شاید این هم برای من امتحانی بود. نگهبانها می گفتند تو را نباید به این زندان می آوردند. شما در ماموریت جنگی بوده ای باید تو را به زندان دادستانی یا دادسرای نظامی می بردند نه اینجا که زندانی شهربانی است. برای اینکه ارتباط معنوی ام با جبهه قطع نشود و بتوانم مشکلات زندان را راحت طی کنم با قرآن و مفاتیح بیشتر مانوس شدم. نگهبانها هم که متوجه شده بودند من از جنس اهالی زندان نیستم، به پر و پایم نمی پیچیدند، حتی نیمه شب ها برای غسل های مستحبی از آنها اجازه می گرفتم و به حمام می رفتم. کم کم یکی دو نفر به میل خودشان پشت سرم به نماز ایستادند. شاید من باید گوشه ای از حال و هوای رزمنده ها را به این مستضعفان زندانی منتقل می کردم. رئیس دادگستری اسلام آباد که برای بازدید به زندان آمده بود، نگهبانها به او گفته بودند که من بسیجی هستم و چه رفتاری دارم. او از خودم پرسید و من قصه را توضیح دادم. او هم گفت: عجب! چرا شما را به زندان شهربانی آورده اند؟ و به من گفت: پیگیر باش تو باید از اینجا منتقل بشوی! وقت نماز صبح او از من پرسید: اینجا نماز جماعت می خوانند؟ گفتم: غیر رسمی، بعضی خودشان می خوانند! گفت: خوب شما، جلو بایست و نماز را به جماعت بخوانید. با این پیشنهاد من یک شبه شدم حجت الاسلام والمسلمین محسن جام بزرگ و از آن روز به بعد نماز جماعت بطور رسمی در زندان برگزار شد. در بین آن گروه، فقر اطلاعات دینی و شرعی مشهود بود، بنابراین، سئوالات متعددی پرسیده می شد و من هم سئوالات را اگر بلد نبودم، از روی رساله ی توضیح المسائل حضرت امام خمینی به آنها پاسخ می دادم. و شوخی شوخی شدم روحانی ِ زندانی زندان شهربانی اسلام آباد غرب. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مجروحینی که جراحت خیلی جدی نداشتند یا گاهی جراحت شدیدی داشتند ولی می توانستند راه بروند، حاضر به بستری شدن نبودند. پس از معالجه اولیه و پانسمان زخم هایشان به جبهه برمی گشتند. می گفتند اگر آنجا نباشند و جبهه را نگه ندارند عراقیها خرمشهر را می گیرند. ما از این همه شجاعت و شهامت احساس غرور می کردیم. از شجاعت أنها شجاعت می گرفتیم و با تمام وجودمان در خدمت آنها بودیم. به خود می بالیدیم که ایران چنین شیرمردانی دارد. می گفتند عراقیها مشغول غارت گمرک خرمشهر هستند و هزاران اتومبیل، یخچال، کولر و سایر لوازم که برای ترخیص در گمرگ انبار شده بودند را به عراق منتقل می کنند. نیروهای رزمنده که گاهی به بیمارستان ما می آمدند می گفتند، طبق دستور فرماندار هر ایرانی که بتواند از گمرک خرمشهر اتومبیلی را بیرون بکشد به خودش داده می شود. بین مجروحین جدیدی که باید تحت درمان قرار می گرفتند کسانی که قبلا مورد جراحی قرار گرفته بودند هم برای ادامه معالجه مراجعه می کردند. از جمله همان رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود که تاندونهای دستش را ترمیم کرده بودم. چند بار برای پانسمان به بیمارستان آمد و پس از چند هفته آتل گچی او را برداشتم. دیدم انگشتان دستش به خوبی حرکت می کنند. خیلی خوشحال شد. در رفت و آمدهایش با هم دوست شده بودیم. شماره تلفن محل کارش را به من داد و گفت اگر کاری داشتم با او تماس بگیرم. . بالاخره پس از دو هفته مقاومت نیروهای مردمی و غیره، گمرک خرمشهر توسط نیروهای عراقی به یغما رفت. در طی این مدت در حالی که جوانان شهر با مراجعه به مراکز نظامی و گرفتن اسلحه و مهمات به رزمندگان می پیوستند، سایر مردم در حال ترک خرمشهر بودند. بعد از اشغال گمرک خرمشهر، تسلط توپخانه به شهر بیشتر شد. آبادان و خرمشهر را زیر آتش گرفت. تعداد زیادی از مردم شهید و مجروح شدند. نیروهای عراقی پس از محاصره خرمشهر گام به گام خود را به طرف آبادان می کشاندند. از طریق بیابان های بین خرمشهر و جاده ماهشهر - آبادان هر لحظه نزدیک تر می شدند. در طول جاده ی ماهشهر - آبادان در حال پیشروی بودند. سمت آبادان هم نیروهای ایرانی مقابل شان ایستادگی می کردند و جلوی پیشروی آنها را گرفته بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا